
سلام امیدوارم خوشتون بیاد ها : نادیا # ، لیوای _ ، ناسی ¶ ، استاد دانشگاه @ ، یک فرد ناشناس & ، ذهن نادیا « » ، لیا ( قلدر مدرسه ) £ ، راوی ( )
که با یادآوری لیوای استرسم کم شد و خیلی جدی # بله قربان & از اون پسره لیوای خبری نداری با شنیدن اسم لیوای انگار قلبم رو دارن از جاش میکنن # نه قربان & هه پسره بی ارزه بعد زخمی شدنش دیگه پیداش نشد خونم به جوش اومده بود نزدیک بود بزنم بکشمش مردتیکه آشغال عوضی & شایدم مرده ولش کن برو # باشه قربان سریع گازش و گرفتم و از اونجا دور شدم از ماشین پیاده شدم و عادی تفنگ به دست مثل بقیه سرباز ها راه افتادم
تا رسیدم به طونل و رفتم توش به محض اینکه رفتم متوجهم شدن و از اونجایی که شبیه سربازا بودم و لباساشون تنم بود ترسیدن # نترسین منم نادیا تا اینو گفتم گفتم ناسی مامان و خاله و ... اومدن و بغلم کردن که پرسیدم # لیوای کجاست ¶ اونجاست بعد اینکه دیدمش رفتم و پیشش نشستم چشماش بسته بود یه بار صداش کردم بیدار نشد خیلی نگران شدم و استرس
داشتم انگار تو دلم آتیش روشن کردن دوباره با ترس و استرس و صدای لرزون صداش کردم چشماشو باز کرد _ ن..اد..یا # جانم _ او....مدی # آره _ خ...وب....ی # آره تو خوبی _ تو خو..ب .... با..شی ...منم ...خوب...م « دیگه داشت گریم میگرفت که » $ خانم یانگ اوردین # او بله دکتر بفرمایین $ ممنون کامله پس میتونم با موفقیت عملشون کنم # چه عالییی لیوای تو هم اینو شنیدی _ آر..ه عزیزم و یه لبخند خیلی زیبا زد $ البته یکم طول میکشه چون باید این وسایل رو به دیوار بزنم « با نگرانی به لیوای نگاه کردم »_ اشک..الی ن..داره عزیزم
من خ..وبم تا او..ن موقع ه..م میتونم ت..حمل ک..نم ( بچه ها این نقطه ها برای اینه که لیوای تیکه تیکه حرف میزنه ) با بغض گفتم # باشه بعد یکی دو ساعت دکتر تموم اونارو آماده کرد $ خب دیگه میتونم عملش کنم بیارینش اینجا و به تخت اشاره کرد همه کمک کردن که ببریمش و گذاشتیمش رو تخت _ ناد...یا # بله _ من میترسم # میترسی ؟ _ آره # چرا عزیزم ترس نداره _ آخه وقتی بچه بودم یه بار رفتم اتاق عمل خیلی بد بود بعدش تا مرز مردن رفتم # عزیزم نترس تو خوب میشی میریم خوش میگذرونیم یه زندگی خیلی خوب _ باشه عشقم فقط بخاطر تو «یه لبخند زدم» _ دوست دارم # منم دوست دارم $ خب اگه دل و قلوه دادنتون تموم شد آماده شیم برای عمل « خندیدیم » # بله دکتر تموم شد بفرمایید # میبینمت عزیزم دستش رو تکون داد منم رفتم پیش بقیه و دکتر هم پرده رو کشید ........ چند ساعت بعد الان حدود ۵ ساعتی هست که داخل اون اتاقه خیلی نگران بودم یهو حالام بد شد سریع رفتم یه جایی که شبیه روشویی بود ( حامله نیس از کی میخواد حامله باشه آخه ) رفتم پیش بقیه π حالت خوبه دخترم # آره مامان حالم خوبه فقط یکم نگرانم π نگران نباش همچی درست میشه نشستم و یکم با ناخونام ور رفتم که یهو دکتر اومد سریع به سمتش رفتم و گفتم # آقای دکتر چی شد حالش خوبه با ناراحتی گفت $ متاسفم من تمام تلاشم رو کردم # چیییی این امکان نداره نزدیک بود تعادلم رو از دست بدم و بیوفتم که دکتر گرفتم و گفت معذرت میخوام حالم تا شب خیلی بد بود همش سرد درد داشتم صدام میلرزید حوصله هیچ کس رو نداشتم چیزی نمیخوردم همش گریه میکردم خیلی حس بدی داشت شب که همه خوابیده بودن من خوابم نمیبرد دیگه انقدر گریه کرده بودم که اشکم خشک شده بود همش خاطرات لیوای از جلو چشمم میگذشت تصمیم گرفتم برم رو همون درختی که همیشه شبا با لیوای میرفتیم رفتم و نشسته بودم به آسمون نگاه میکردم انگار آسمون هم همراه من با من گریه میکرد چون بارون شدید میومد همینجوری تو افکار خودم بودم که یهو
خب بچه ها این پارت هم تموم شد میدونم خیلی کم نوشتم ولی پارت بعدی رو زیاد مینویسم منتظر باشین تا پارت بعدی بای 👋🏻❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)