این یکی داستان واقعی آنابل هست👩🏻🦰
این عروسک در سال 1970 توسط مادری از یک فروشگاه عتیقهفروشی خریده میشود و به عنوان هدیه سال نو به دخترش (دونا) داده میشود، غافل از اینکه داستان این عروسک چیست و زندگی آنها قرار است دستخوش چه حوادثی شود. اوایل همه چیز کاملا طبیعی بود تا اینکه «دونا» (صاحب عروسک) و دوستش «انجی» متوجه میشوند در نبود آنها، عروسک در خانه جابجا میشود. همچنین بعد از مدتی «لو» نامزد «دونا» مورد حمله عروسک قرار میگیرد و هفت زخم (سه زخم روی شکم و چهار زخم روی سینه) از این حمله باقی ماند.
با ادامه پیدا کردن موردهای مشکوک و اتفاقات ترسناک، «دونا» از خانواده «وارن» و یک کشیش کمک گرفت تا فکری به حال عروسک بکنند. خانواده «وارن» در مورد علوم ماوراءالطبیعه فعالیت و تحقیق میکردند و با بررسی عروسک متوجه شدند روح دختربچه هفتسالهای به نام «آنابل» در عروسک گرفتار شده که پیشتر در آپارتمان «دونا» و «انجی» به قتل رسیده است.
دونا» از خانواده «وارن» میخواهد عروسک را با خود ببرند. آنها عروسک را میبرند و بعد از اینکه در راه رسیدن به خانه، خودروی آنها با مشکلات زیادی مواجه میشود، «اد وارن» عروسک را با آب مقدس تطهیر میکند و برای مدتی آزار و اذیت عروسک کم میشود.
دونا» از خانواده «وارن» میخواهد عروسک را با خود ببرند. آنها عروسک را میبرند و بعد از اینکه در راه رسیدن به خانه، خودروی آنها با مشکلات زیادی مواجه میشود، «اد وارن» عروسک را با آب مقدس تطهیر میکند و برای مدتی آزار و اذیت عروسک کم میشود.
کشیشی برای غسل تعمید عروسک به ملک «وارن» میآید و آنابل را به تمسخر میگیرد و میگوید «تو فقط یه عروسکی!». بعد از ترک خانه «وارن»، کشیش به آنها زنگ میزند و میگوید نزدیک بود تصادف مرگباری کند.
عروسک بارها مورد تطهیر قرار گرفت و در حال حاضر سالهاست در موزه اسرارآمیز «وارن» در کانکتیکات نگهداری میشود. آنابل در این موزه در یک محفظه چوبی قرار دارد و روی آن نوشته شده «Positively Do Not Open»! با وجود این هشدار، یکی از بازدیدکنندگان موزه در محفظه را باز کرده و آنابل را لمس کرده و بعد از ترک کردن موزه در اثر تصادف کشته شده است.
«دونا» اولین صاحب آنابل، با او مثل یک دختر واقعی رفتار میکرد و حتی دستبندی هم به مچ او بسته که این دستبند هنوز هم روی دست او هست
در نهایت باید گفت «تونی اسپرا» (Tony Spera)، داماد خانواده «وارن» طی مصاحبهای اعلام کرد، فردی چند میلیون دلار به آنها پیشنهاد کرده تا عروسک را بخرد.
(داستان دوم) ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی میکنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که ناگهان دختربچهای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیرهاش را کاملاً روی خود احساس میکردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود میپرسیدم که دختربچهای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه میکند، میخواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم
چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شدهام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنههای هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس میکردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی وحشتزده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا میکردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش میکردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانهمان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیبتر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیادهرو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیادهرو نشسته بود و به من لبخند میزد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بیخود و بیجهت نعره میزدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایهها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندختهام، همسایهها را از خواب پراندهام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیدهام و دچار توهم نشدهام. چند روز بعد به همان نقطهای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علفها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانوادهاش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور میکنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمیبرم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمیگردم، شخصی را همراه خود میکنم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)