بعد از تقریبا دو ماه دارم بهت نامه می دم،داره همه اتفاقات اون شب یادم میاد چان!نمی دونم از این قضیه خوشحالی یا نه،داره همه اتفاقات اون شب یادم میاد!:«&یعنی چی که نمی تونی بمونی،تو قول دادی توی تولدم باشی،چرا یهو برات کار پیش اومد#گفتم که!کار سریعی برام پیش اومده،ات متاسفم من باید برم!&باش،من به وجودت نیاز ندارم بودن یا نبودنت!من بهت وابسته نیستم#خوبه!&چی؟!#خوبه که بهم وابسته نیستی،آدمای وابسته بیمار می شن!».بعضی اوقات گاهی حرف ها فراموش می شن،ولی اینو هرکسی می دونه که من فراموش کار نیستم،پس آخرین حرفی که ازت شنیدم روبه خوبی یادمه،شاید دیره ولی من تمام این مدت به این فکر می کردم،و در آخر به این نتیجه رسیدم که من یک بیمار هستم،بیمار وابستگی به تو،خیلی کشندست
!:«#وایستادن سر قول مهم تره یا قراردادی که باعث می شه کل زندگیم عوض بشه؟برام فرق نمی کنه،مهم اینه که وقت کیک خوردن ندارم،به دور از این بچه بازی ها باید دنبال سروسامان دادن به زندگیم باشم!».
نمی دونم در مورد اون شب چی فکر کردی،یا چه کاری برات مهم تر از وایستادن سر قولی بود که به من داده بودی!ولی مسئله هرچی که هست،تایین کننده مرگ و زندگی من بود،تایین کننده شادی یا ناراحتی من،تایین کننده ماجرای اون شب!شبی که رفتی،واقعا نگرانت شدم،برای اولین بار از دیر اومدنت ناراحت شدم،و برای اولین بار تصمیم گرفتم دنبالت بیام تا بفهمم چه اتفاقی داره برات میوفته!
:«&ساعت از نیمه شب گذشته،درسته بهش گفتم بودن یا نبودنش برام مهم نیست ولی جایگاه وجودش تو استری کیدز رو نمی دونه؟تقریبا به هرجایی که امکان داشت باشه رفتم،تقریبا آب شدن بود رفته بود تو زمین!».دیگه کم کم می خواستم برگردم ولی روحم رفت و جلدم زخمی شد!تنها چیزی که می دیدم نور بود!نور اون ماشین!تو این مدتی که تو کما بودم از بقیه شنیدم عذاب وجدان گرفتی و خودتو نابود کردی!ولی بنگ چان شی!من اینطور فکر نمی کنم،تو می دونستی که من بهت وابستم،و می خواستی این حسم رو بهم بفهمونی!ولی راه سختی رو انتخاب کردی،من گرفتار تواَم!گرفتار صدات،چهرت،خندههات... ولی حالا که تبدیل به ستاره شدی،من نمی تونم از نزدیک ببینمت!پس....منتظرم باش،دارم میام!نامه رو هم به آب می سپرم تا وقتی پیشت اومدم،اون نامه رسیده باشه!....بیمار وابسته به تو:ا/ت
خب!فکر می کردم حداقل یه نفر نگرانم باشه،مثل هزاران کاربر دیگه که در نبودشون قلقله می شد،خب منتها منو کسی نمی خواد،خیلی با خودم کلنجار رفتم که کلا همه آثار کیپاپ و بتص رو پاک نکنم و تو تستچی باشم،سخت بود،می دونید آدم جایی که احساس غریبی کنه چی می شه دیگه؟من می مونم،می نویسم،و دوستای جدید پیدا می کنم،دوستایی که منو یادشون نره
با این حال من یه آبجی بزرگ داشتم،الان دیگه نه دارمش و نه می خوام داشته باشمش،خدافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قلمت دوست داشتنیه... :) ♡
خیلی ممنون،بازم می نویسم حمایت کن قشنگم:)
حتما ^^
امیدوارم آمارش بالا تر بره!