
بچه ها ممنون که خونید ولی نظر ندادید این دفعه نظر بدید و اگر ۲۲ نفر خوندن بعدی رو میزارم
خوابم برد و.. صبح ساعت ۹ تیکی بیدارم کرد. مامان و بابا در زدن و اومدن تو و گفتن:سلام. صبحونه میخوای؟؟. من: سلام. آ.. آره میخوام. مامان و بابا با یه میز صبحونه اومدن تو اتاق. من بلند شدم و خودم میز رو گرفتم و گفتم: مرسی. مامان و بابا: خواهش میکنم. بعد رفتن و منم رفتم رو تختم و صبحونمو خوردم. رفتم پایین و یه ماکارون برداشتم و رفتم تو اتاقم. دادامش به تیکی و تیکی اونو خورد.(خلاصه اون ۲ روز استراحت گذشت) من رفتم پیش مامان و بابام و گفتم: من باید برم دکتر چون دیگه روز استراحت تموم شده. بابا: آره میتونی بری. مامان: آره برو. من خدافظی کردم و رفتم پیش دکتر. دکتر گفت پام خوب شده و میتونم جایی برم. من گفتم: مرسی و وقتی اومدم بیرون رفتم خونه..
بعد سلام کردم و رفتم تو اتاقم بعد به الیا زنگ زدم گفتم: سلام. گفت: سلام. من: الیا میدونی چرا لایلا و ادرین دست هم رو گرفته بودن؟. الیا: مرینت من نمیخوام ناراحتت کنم و دیگه در مورد اون حرف نمیزنم. من: اگر از ادرین بپرسم چی؟؟. الیا: اره بپرس. من: نه نه نمیخوام. الیا: چرا؟؟. من: چون فکر میکنه که فوضولم. الیا: مرینت فردا تو مپرسه باید بهش بگی. من: نه نه نمیخوام. الیا: منو عصبانی نکن. من: نه نه ننممییخخوواامم. بعد قطع کردم. تیکی اومد:مرینت یعنی نمیخوای از ادرین بپرسی؟؟.من:نه نه چون دیگه برام مهم نیست.تیکی:باشه. فردا تیکی بیدارم کرد و رفتم مدرسه.بعد رفتم تو کلاس. خانم بوسیه اومد و گفت:بچه ها دانش آموز جدید داریم. بعد اومد تو و خودش رو معرفی کرد اون..اون..
لایلا بود. من که خیلی عصبانی شدم. بعد خانم گفت: بچه ها چون لایلا اومده جاها رو عوض میکنم. نینو و لایلا برنته کلاس (البته کنار پنجره نه اون طرف) ادرین برو پیش مرینت بشین(جای الیا) و الیا تو هم برو ته کلاس(تنهایی بشینه و دم پنجره) بچه ها بجنبید جاهایی که گفتم بشینید. لایلا: نمیشه جای مرینت بشینم؟؟ خانم بوسیه: نه نه همون جایی که گفتم. لایلا که عصبانی بود رفت پیش نینو ته کلاس. ادرین اومد پیش من و الیا رفت ته کلاس پیش پنجره و میز جلویی خالی بود. ادرین: سلام. من: بلام سلام.
بعد که کلاس تموم شد لایلارفت پیش ادرین و گفت: میای امروز هم بریم پارک؟؟. ادرین: نه لایلا اون موقع باهات اومدم به زور. لایلا:اه باشه😑. من با اون کلمه ی ادرین خوشحال شدم و رفتم خونه.
تو اون ۲ روز استراحت ارباب شرارت کسی رو شرور نکرد بعد دیدم یکی شرور شده تبدیل شدم و رفتم و دیدم که اون.. اون..
دوباره غول بچس من: وواایی ااهه. کت اومد و گفت: سلام. من: سلام. کت: میبینم که دوباره غول بچه شرور شده. من: ااررهه سه بار پشت سر ههمم. کت: خب بیا شکستش بدیم. من: اره بیا. بعد شکستش دادیم و من رفتم خونه. تو اخبار گفتن اکوما های زیادی به مردن حمله کردن و بیشتر مردم به غول بچه تبدیل شدن من: چچیی؟؟. تیکی: مرینت یادت رفت اکوما رو خنثی کنی؟؟. من: اا تیکی من خیلی بدم😭😭. تیکی: نه تو یادت رفت پس عیبی نداره الان برو و تبدیل شو و شکستشون بده. من:😭😭. تیکی: مرینت ببددوو
من:باشه.تیکی خال ها روشن. تبدیل شدم و رفتم رو پشت بوم یکی از خونه ها.کت اومد و گفت:سلام.من:سلام.کت:یادت رفت اکوما رو خنثی کنی؟؟.من:آره. کت:وای اونجا رو ببین غول بچه اومده با لشکرش.من دیدم که یه لشکر غول بچه دارن شهر رو خراب میکنن و یه غول بچه ی دیگه با یه ماشین که تو دستش بود نشسته بود پیش برج ایفل و بازی میکرد.من:فکر کنم اون غول بچه ی واقعی باشه.کت:نمیدونم باید بریم سراغش تا بفهمیم.رفتیم پیش برج ایفل.از زبان..
حاکماث:غول بچه مواظب باش اون دو تا اومدن تا تو رو اذیت کنن. از زبان لیدی باگ:دیدم غول بچه داره میاد به ما حمله کنه.ما جاخالی دادیم و اون دنبالمون کرد.ما رفتیم یه جا قایم شدیم و کت گفت:چیکار کنیم؟؟.من:گردونه ی خوشانسی..
دیدم بهم یه کش داد. واقعا نمیدونستم باید باهاش چیکار کنم.کت:میخوای باهاش چیکار کنی؟؟.من:نمیدونم.بعد یه فکری به سرم زد.کش رو پرتاب کردم و غول بچه دنبالش رفت بعد ما آروم آروم رفتیم که دستبندشو بگیریم.کت رفت رو دستش ولی غول بچه فهمید و اونو پرت کرد.من کت رو گرفتم.کت:مرسی.من:باید فرار کنیم.بعد رفتیم و من گفتم:داشت خوب پیش میرفت.گربه:حالا میخوای چیکار کنی؟؟.من:من میرم پیش استاد فو باید به معجزه گر بیارم.رفتم پیش استاد فو و براش توضیح دادم و گفتم:من نمیدونم چه معجزه گری رو باید بر دارم..
مرسی که خوندی. نظر بده و اگر ۲۲ نفر خوندن میزارم ولی باید نظر بدید تا بزارم
خدافظ
نظر بده
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان تو خیلی خوب بود برات آرزوی موفقیت میکنم
عااالی 😍😍😍😍
خیلی قشنگه
عالی😍🥰😘
عالییییی💙💙😘😘😎💙
نظر بدید بگید خوبه یا نه