
.....
ساعت ١٢:١٠ از زبان تهيونگ: وقتي گفتن نتيجه ازمايش مثبته اونم جلوي ا/ت، ديگه حرفي واسه گفتن نداشتم اما انگار ا/ت دنبال راه حل بود و اين منو اميدوار ميكرد، تا اينكه كنيا گوشيش رو از كيفش دراورد و يه مكالمه صوتي كه ظبط شده بود رو گذاشت..باورم نميشد، اون دوتا نقشه ريختن كه منو ا/ت رو ازهم جدا كنن، خواستم گوشيو ازش بگيرم اما جاخالي داد؛ واقعا از حرفايي كه قرار بوده بهشون عمل كنم بشدت پشيمونم، حرفايي كه ميزنم دست خودم نيست و اين باعث ميشه فكنن بهشون دروغ ميگم. وقتي تموم شد خواستم به ا/ت توضيح بدم با اينكه حتي نميدونستم چي بگم، اما ا/ت يه سيلي زدو رفت.. [كنيا: بد زد؟] [تهيونگ: خفه شووو..همش تقصير شماس] [جونهو: مامان..بريم خونه..من ميترسم] [كنيا: باشه عزيزم تو برو تو ماشين..تهيونگ توهم صداتو بيار پايين] يهو يه پرستار اومد و بيرونم كرد، منو كنيا دم در بوديم اما فاصله داشتيم و جونهو تو ماشين بود. [تهيونگ: كنيا ميكشمت، قسم ميخورم ميكشمت] [كنيا: اره بكش..بكش ببينم بعدا ميخواي جواب پسرمونو چي بدي] [تهيونگ: خيلي عوضي هستي، خيلي..من چطور عاشقت بودمو نميدونم..تو و اون جيهون عوضي(همون دوستش، گفتم اسم بذارم واسش) دست به يكي كردين، خيلي جالبه خودشم تورو اورد شركت ك كار كني] [كنيا: مگه راه ديگه اي هم داشتم؟ تو بايد ميفهميدي جونهو پسرته..درضمن تو خودتم ميخواي از ا/ت جداشي]
[تهيونگ: نميشم..من فقط درصورتي ميخواستم ازش جداشم كه تو دوسم داشته باشي] [كنيا: خب ندارم؟..تهيونگ من هميشه دوست داشتم] [تهيونگ: كنيا چرت و پرت نگو، هردومون خوب ميدونيم ازم بدت مياد و بخاطر پول باهام ازدواج كرده بودي..الانم اون حرفو پس گرفتم] [كنيا:.....] يهو به خودم اومدم..نكنه ا/ت اچا رو برداره و فرار كنن.. [تهيونگ: ا/ت...] [كنيا: چيه باز!] كنيا رو زدم كنار و سوار ماشين شدم.. [كنيا: هي..چيكار ميكني..وايسا] داشتم ماشينو روشن ميكردم كه اونم سوار شدم و روندم به طرف خونه.. وقتي وارد شدم همش ا/ت و اچا رو صدا ميزدم اما نبودن، رفتم تو اتاقا و ديدم كمدا خالين و فقط لباساي خودم توشه، اتاق اچاهم همينطور..و بدتر از همه پاسپورت و شناسنامه و مدارك ازدواجمون نبود و گاوصندوق خالي بود. ....... از زبان ا/ت: وقتي از بيمارستان زدم بيرون سريع سوار تاكسي شدم و شروع به گريه كردن كردم، زنگ زدم به يون[الو يون..ازت يه كاري ميخوام فقط سريع انجامش بده] [يون: چيشده! چرا صدات اينجوريه؟ گريه كردي؟] [ا/ت: فقط گوش كن..برو يه چمدون تو كمد اتاق ما بردار و لباسامو بذار توش، بعضياش رو خودم از قبل برده بودم بعد كشو كنار پنجره رو بزن كنار، يه گاوصندوق ميبيني رمزش ٢٥٨٠ هست، هرچي پول هست و بذار تو يه كيسه مداركاهم بذار بعدشم برو تو اتاق اچا بقيه لباساشو جمع كن بيار بذارشون دم در] [يون: ا/ت چي داري ميگي!!]
[ا/ت: خواهش ميكنم سريع اين كارارو انجام بده، كار درست همينه] بعدش به كوك زنگ زدم و ادرس خونه رو بهش دادم كه بياد دنبالم. وقتي رسيدم يون همون كارارو كرده بود، [يون: چخبره؟ چرا گفتي اينكارا رو كنم؟!] [كوك: چي شده؟] [ا/ت: فعلا بيا بريم همه چيو ميگم] منو كوك و اچا باهم رفتيم و يونم با ماشين خودش اومد دنبالمون.. رسيديم و من وسايلارو گذاشتم كنار قبليا. [يون: خب ميشه بگي چي شده؟] [ا/ت: اچا تو برو تو اتاق] اچا رفت، [ا/ت: ميخوام از تهيونگ جداشم..تهيونگ ميخواسته اعتمادمو جلب كنه و بعد با اون عوضي و بچشون و اچا فرار كنن] [كوك: چي!!] [يون: مگه ميشه!! دقيقا چي شد؟] [ا/ت: فهميدم ديگه، با گوشام فهميدم] [كوك: اين مرده روانيه] [ا/ت: اما الان يه مشكلي هس..نميدونم كجا بمونم، اينجارو بلده، مياد و اچارو ميگيره] [كوك: من هستم كه] [ا/ت: وقتي رفتي سركار..] [كوك: نگران نباش فعلا پيشت ميمونم] سري تكون دادمو رو به يون گفتم[يون..يادته يه دوستي داشتي اسمش جسي بود..وكيل بود، خواهر همكارت] [يون: خب..] [ا/ت: ميتوني بهش بگي بياد وكيلم بشه؟..امروز درخواست طلاقو ميفرستم] [يون: ا/ت از اين كار مطمئني؟] [ا/ت: اوهوم..اين بهترين كاره] [يون: باشه پس باهاش حرف ميزنم] [كوك: گشنتون نيس؟ ا/ت تو هيچي نخوردي رنگت زرده..تازه گلودردت خوب شده] [يون: اره راستي..سرماخورده بودي..برو يچيز بخور منم ميرم به جسي قضيه رو بگم] خداحافظي كرديم و رفت ماهم نشستيم ناهار خورديم...بعد غذا داشتيم ظرفارو جمع ميكرديم كه در زدن؛ [ا/ت: مطمئنم تهيونگه..اچا برو تو اتاق درم ببند] [اچا: بابا اومده دنبالمون؟]
[ا/ت: نه..فقط برو] اچا رفت، [كوك: باز كنم؟] سرمو به معني اره تكون دادم كه كوك رفت درو باز كرد و تهيونگ اومد تو، [تهيونگ: ا/ت ميخواي چيكار كني؟] [ا/ت: واضح نبود؟] [تهيونگ: ا/ت..ميدونم الان ازم متنفري اما سرخود تصميم نگير] [ا/ت: مگه خودت نميخواستي؟..مگه قرار نبودم ولم كني و بري؟..ها؟!!!..به خواستت ميرسي!!] [تهيونگ: اون دوتا واسمون تله گذاشته بودن..ميخواستن مارو ازهم جدا كنن كه كنيا دوباره با من ازدواج كنه] با بغض گفتم[واسم مهم نيس كي ميخواسته چيكار كنه..تو از همون اولش منو نميخواستي، اين ازدواج از همون اولش اشتباه بود..من ازت جدا ميشم..حضانت اچا هم ميگيرم] [تهيونگ: ا/ت..نكن..] [ا/ت: برو بيرون] اومد نزديك[گوش كن..] [كوك: برو بيرون..نميخواد باهات حرف بزنه] به حرفش توجه نكرد كه كوك اومد و هلش داد بيرون..اونم چون ميدونست مقصر همه اين اتفاقا خودشه چيزي نگفت و دعوا راه ننداخت..[ا/ت: كوك..امروز ميخوام درخواست طلاقو بفرستم] [كوك: باشه..حالا اروم باش ببينم خواهرت چيكار ميكنه] عصر بود كه يون پيام داد كه جسي مياد و باهام حرف ميزنه وقتي اومد گفت براي اينكه حضانت اچا واسه من بشه بايد مدرك داشته باشم و اون حرفاي تهيونگ رو به هر طريقي ك شده بدست بيارم..از اونجايي كه كنيا خواسته ش اين بود كه منو تهيونگ جدا بشيم از اون خواستم..البته شماره ش رو نداشتم پس تو اينستاگرام گشتم و پيجش رو پيدا كردم و ازش خواستم اون مكالمه رو بفرسته و اونم بي چون و چرا فرستاد. (خب..از اونجايي ك من با دادگاه زياد سروكار نداشتم نميدونم درخواست طلاقو چجوري ميفرستن/: ...بهرحال اين نامه طلاق بعد دو روز به دست تهيونگ ميرسه و اينم بگم تهيونگ اون جيهون رو از شركت اخراج كرده)
..... ساعت ٥:٣٠ ،از زبان تهيونگ: تو شركت بودم كه يه نامه واسم اومد..بازش كردم كه درخواست طلاق بود از دادگاه، فردا صبح دادگاه داشتيم، باورم نميشد..يني ميخواد ازم جداشه؟ من اونموقع چيكار كنم؟ ولي اون مدركي نداره ك اچا رو بگيره، اما اگه هم اچا باشه من مجبورم با كنيا باشم..باورم نميشه. سريع زنگ زدم به ا/ت، بعد چندتا بوق جواب داد: [ا/ت: الو..] [تهيونگ: ا/ت..تو واقعا م..ميخواي جداشي؟] [ا/ت: درخواست بدستت رسيده پس..اوهوم، تصميمم رو گرفتم] [تهيونگ: ا/ت من بدون شما چيكار كنم..بذار بيام باهم حرف بزنيم و اين قضيه رو حل كنيم] بغض كرد و جواب داد[ من حرفي ندارم، اين جدايي واسه ههمون بهتره، حتي پسرت..ميتونين هرسه تاتون به خوبي زندگي كنين، بدون اينكه من دخالتي داشته باشم] [تهيونگ: چرا اينجوري ميگي؟..هم من و هم كنيا هيچكدوممون همديگه رو حتي يذره هم دوست نداريم] [ا/ت: تهيونگ..يه حرفي بود كه هميشه دوست داشتم بگم..من از موقعي كه باهات ازدواج كردم همش فكر ميكردم اضافه م..ببين ايجوري اگه جدا بشيم بهتره، بلاخره تو هم ميتوني زندگي بهتري داشته باشي..شايد الان بگي چيشده اينقد دارم با ملايمت حرف ميزنم اما دروغ چرا، تو كه به من علاقه نداشتي كه واست مهم باشم، پس درهرصورت قبول كردم كه ميخواستين ولم كنين..]
[تهيونگ: ا/ت اينجوري نگو..اون حرفارو من نزدم..همشون يه اشتباه بزرگ بود، تو خودت ميدوني وقتي تو حال خودم نباشم هرچيزي ميگم] [ا/ت: بهرحال..فردا ميبينمت، فعلا..] [تهيونگ: مواظب خودت باش] و قطع كرد..نميدونم چرا فكر ميكنم بدون اون زندگيم مزخرف ميشه..اما شايد تا فردا پشيمون شد و نرفتيم دادگاه. ....... از زبان ا/ت: تهيونگ بهم زنگ زد و بعد از حرفامون گوشي رو قطع كردم..من محبور بودم ازش جداشم، اين واسه هممون بهتر بود، اون كه نميتونست كنيا و بچش هم پيش ما بياره، درضمن اون منو دوست نداره، پس جدا شدن بهترين راه حل بود، اچا هم هنوز كوچيكه بعد چندسال فراموش ميكنه. تو افكارم بودم كه فهميدم كوك صدام ميزنه.. [كوك: ا/ت دارم با ديوار حرف ميزنم؟ كجايي؟] [ا/ت: هاا..چي گفتي، ببخشيد حواسم نبود] [كوك: ميگم مطمئني بعد طلاق ميخواي بري بوسان؟ ميتوني همينجا بمونيا] [ا/ت: اينجا نميشه..هرچي دورتر باشم ارامشم هم بيشتره..تازه شغلمم ادامه ميدم] [كوك: باشه..ولي مارو يادت نره] [ا/ت: مگه ميشه فراموشت كنم]
....... روز دادگاه، ساعت ٩:١٠، از زبان ا/ت: اومديم دادگاه، ساعت نه و نيم بايد ميرفتيم تو، تهيونگ چند دقيقه بعد از ما اومد، معلوم بود ناراحته و پشيمون، انگار قبول كرده از هم جداشيم. يواش به جسي گفتم[ببخشيد خانم..] [جسي: راحت باش، بگو جسي] [ا/ت: اوهوم..جسي، اگه تهيونگ كاراش رو تو دادگاه انكار نكرد و دروغ نگفت، لازم نيست اون مكالمه رو بدي پخش كنن] [جسي: باشه نگران نباش، اميدوارم به خوبي تموم شه] ساعت ٩:٣٠ شد، رفتيم تو و اول خودمون دليل جداشدمون رو گفتيم و بعد وكيلا شروع به حرف زدن كردن، خوشبختانه تهيونگ قبول كرد كه اچا پيش من باشه، و وقتي گفتم نميخوام تهيونگ اچا رو ببينه اولش مخالفت كرد اما بعد قبول كرد(بذار بچشو ببينه خبببب) فرداي همون روز با خونوادم و هاني و كوك و هوسوك خداحافظي كردم و رفتيم بوسان و يه زندگي جديد با دخترم تشكيل داديم، منم به شغلم ادامه دادم و واسه اچا موقعهايي كه خونه نبودم پرستار گرفتم.
....... از زبان تهيونگ: بعد از طلاق نميخواستم با كنيا ازدواج كنم اما حالا كه اچا رو از دست داده بودم حداقل ميخواستم جونهو رو داشته باشم، پس كنيا و جونهو رو اوردم خونه خودم؛ با جونهو زود صميمي شدم اما با كنيا مثل يه غريبه رفتار ميكردم، يكماه نشد كه يه شب كنيا نيومد خونه، جونهو هم همش سراغشو ميگرفت كه نصف شب زنگ زد، اما يكي ديگه حرف ميزد، معلوم شد بخاطر خودن ال.كل زياد بيهوش شده و تو راه تصادف كرده. ديگه من موندم و جونهو. ....... ٦سال بعد،تابستون،از زبان ا/ت: گفته بودن قراره واسه يه هتل تبليغ كنن، و من مدلش بودم، پس صبح اماده شدم كه برم. [ا/ت: اچا، من دارم ميرم] [اچا: ميشه منم باهات بيام؟ حوصلم سرميره] [ا/ت: مگه نگفتي دوستت مياد پيشت] [اچا: كنسلش كرد] [ا/ت: هوففف..باشه بيا سوارشو] رفتيم؛ فيلما تموم شده بود و داشتن عكاسي ميكردن كه يه صداي خيلي اشنا شنيدم اما توجه نكردم، بلاخره عكاسي هم تموم شد، [اچا: مامان؟..] [ا/ت: بله دخترم] [اچا: اون مرده خيلي اشناس..تو ميشناسيش؟ شبيه..] يهو نگاه كردم و ديدم تهيونگه و يه پسرهم كنارشه، بعد از ٦سال ديدمش، اما كنيا كجاس! (اممم..اسلايد كم اوردم، بقيه رو تو نتيجه ميذارم)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خداروشکر اون زنیکه مزاحم شرش کنده شد😂💔
چرا نمیشه کامنتا رو لایک کردددددددددددد...
وای جرر
کامنتم مال شیش ماه پیشه
چقدر زود گذشت 😐😂
عالیییی هرچی بگم کمه💜👌👌
مرسييي♥️😗
بعدیییییی
امشب ميذارممم
خیلی عالی بود 👍😍 منتظر پارت بعدی هستم
لطفا سریعتر بزارش 🙏
مرسييي
سعي ميكنم زود بذارم
واوو عالیه همینجوری ادامه بده🍡✨
مرسيي
مرگ من پارت بعدیو سری بزار
تا حالا هزار بار خوندم این پارتو ಥ‿ಥ
زود ميذارممم
واااي خداا🙈😂♥️
پارتتت بعدی 🥲🥲🥲🥺🥺🥺💔
حسم میگه پارت بعدی پارت اخرهه😕
زودي ميذارممم
واو..چه باهوشي(:
من پارت بعدی رو میخوام 🥺😻💗
زود ميذارم نگران نباش✋🏼البته فردا امتحان زبان دارم و سعي ميكنم زودي بذارم
عالیح😐🍓
مرسي
عالیییییییییی بودد🧡🍂
به خیلی از دلایلی داستانتو دوست دارم چون با همه داستانا متفاوته((:💛
ولی دمم گرم خودم پارت هفتشو سریع بررسی کردم گذاشتم😌😂✨
مرسيييي
بازم مرسييي♥️🙈
Wow..خيلي ممنونم..خودمم ٣١ثانيه اي ديدمش😂♥️