سلام به همگی امید وارم که حال تون خوب باشه :) از همه ی شما معذرت خواهی میکنم که این قسمت از داستانم دیر شد :( ممنون از شکیبایی شما ;-) و به پیشنهاد شما دوستان این پارت رو بیشتر گذاشتم :]
پارت 8️⃣ 💫
اما وقتی با عجله به سمت در ورودی رفتم، با یک مرد، که قدی تقریبا بلند و بارونی سرمه ای و یک کلا مشکی داشت برخورد کردم... گوشیم، کاغذ های اداریم و کیفم همه پهن زمین شدن.... اعصبانی شدم و با فریاد گفتم : ( چیکار میکنی اقا.. حواست کجاست) اون اقا خواست حرفی بزنه اما من با عجله از پيشش رفتم و وسایلم رو همون جا ول کردم... به در اتاق رسیدم الیزابت رو زمین نشسته بود و میلرزید، مدام پشت سرم هم میگفت : ( چراااا؟! اخه چرا) و همش گریه میکرد.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
چرا نمیزاری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من عاشق داستانت هستم 💖💕
درسته قبل از منتشر شدی میدی من بخونم😅 اما دوباره خوندم😍👌🧡
اره تویی دیگه باید از همه چی سر دربیاری 😐🤣
بازم رفتی سر دفتر من اخه من گفتم اجازه داری مال نقاشی مو برداری نه مال داستانم رو 😐🤕
خوبه من دفتر خاطرات ندارم وگرنه بیچاره میشدم با تو 🤕😤
تازه اون یکی هم خوندم 😍😁
الان به خودت افتخار میکنی؟!؟!؟ 😐😐😐
سلام بازم مثل همیشه عالی بود فقط کاش میزی نمیمرد
ممنونم عزیزم ♥️
نگران نباش ادامه داستان جالب میشه 😁 😆 😅
باشه
منتظر پارت بعدم🤩🤩🤩🤩🤩
مرسییییی ❤️💖