
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن🙏💕

.................................... با حرص وسایلم رو توی کیفم ریختم و گفتم: -املیا...هوگو...لوییس ... بس کنید. مامان بزرگ منتظره. ادرین تو یه چیزی بگو. شونه اش رو بالا انداخت و گفت: -خب چی.کار کنم؟ بچه هام مامانشون رو می خوان. نرو سر کار امروز دیگه... -نمیشه عز.یز.م من کلی کار دارم. مارسل هم دست تنهاست. تو پیششون می مونی؟ ادرین: آره اما ساعت هفت کلاس دارم. می تونی شش خونه باشی؟ یه نگاه به سه قلو های شیطونم انداختم و گفتم: -اگه زود تر بیام قول می دید بچه های خوبی باشید و خونه رو بهم نریزید؟ املیا مثل همیشه یه نگاه به داداشاش کرد تا هر حرفی که اون میزنه رو تکرار کنه. اما این بار در کمال تعجب هر سه به ادرین زل زدن که ادرین گفت: -آره قول میدن. (املیا عکس اسلایده)

هر سه تا سرشون رو تکون دادن و با هم گفتن: -قول مامانی. رو به ادرین گفتم: -باشه من ساعت شش خونه ام. تو دلم گفتم: -ببین به کجا رسیدم که دو تا بچه چهار ساله واسم ت.ع.ی.ی.ن ت.ک.ل.ی.ف می کنن. - تقصیره خودته. تویی که بچه داری سه روز در هفته هم کار زیاده واست. باز س.ر و ک.ل.ه ی ندای درونم پیدا شده بود. -نداجون عز.یز. تو س.ا.ک.ت. خودم یه فکری می کنم. بچه ها رو بو.س.ی.دم و از خونه خارج شدم. هنوز در رو بهم نزده بودم که فریاد و هـــــــورای هر چهار تا شون بلند شد. تصمیم گرفته بودم دیگه نقشه ها رو از مارسل بگیرم و تو خونه محاسباتشون رو انجام بدم تا بچه ها کمتر اذیت شن. (هوگو عکس اسلاید)

داخل شرکت هم انقدر حواسم پیش املیا و هوگوو لوییس بود که اصلاٌ تمرکز نداشتم. ادرین خودش از بچه ها بد تر بود و این موضوع نگرانم می کرد. مارسل: مری پاشو بریم خونه. امروز شرکت رو زودتر تعطیل کردم. یه نگاه به اطراف انداختم. همه رفته بودن اما اونقدر تو فکر بودم که نفهمیده بودم. کیفم رو برداشتم و دنبال مارسل راه افتادم. به خونه که رسیدم دنبالم از ماشین پیاده شد و گفت: -میام یه چایی بخورم خستگیم در بره و بعد برم خونه. سرم رو تکون دادم و سوار آسانسور شدم. امروز همه رفتارشون عجیب بود. آسانسور ایستاد و پیاده شدیم. کلید رو توی در انداختم و در رو که باز کردم...شوکه شدم. صدای ضبط که آهنگ تولدت مبارک می خوند تا آخر زیاد شد. بچه ها هر دو ب.غ.ل.م پریدن و همزمان ل.پ هام رو بو.س.ی.دن و صدای دست همه بلند شد. (لوییس هم عکس اسلاید)
الان متوجه حرف های ادرین و مارسل می شدم. واسم جشن تولد گرفته بودن و همه دور هم بودن. یه نگاه تشکر آمیز به ادریگ کردم و از همه تشکر کردم. سریع به اتاقم رفتم و لباسم رو تعویض کردم پشت سرم آرادرین یان وارد شد. دستام رو دور گ.ر.د.نش آو.یز.و.ن کردم و بعد از ب.و.س.ه کوتاهی به گ.و.نه ا.ش گفتم:
الان متوجه حرف های ادرین و مارسل می شدم. واسم جشن تولد گرفته بودن و همه دور هم بودن. یه نگاه تشکر آمیز به ادریگ کردم و از همه تشکر کردم. سریع به اتاقم رفتم و لباسم رو تعویض کردم پشت سرم ادرین وارد شد. دستام رو دور گ.ر.د.نش آو.یز.و.ن کردم و بعد از ب.و.س.ه کوتاهی به گ.و.نه ا.ش گفتم:
-ممنون عز.یز.م. خیلی سورپرایز شدم. گ.ون.ه ام رو نو.از.ش کرد و گفت : -قابل تو رو نداشت خانومم. یکم هول شدم اما بالاخره گفتم: _ادرین.... ادرین: جانم؟ -دوس.تت دارم...خیلی زی.اد. بهم نزد.یک تر شد و همونطور که به ل.ب هام خیره شده بود گفت: -منم دوستت دارم عز.یز.م. با صدای بچه ها که مدام صدام می کردن ادرین جدا شدم . از اتاق خارج شدم و جلوشون ز.ان.و زدم و گفتم: -چی می گید وروجک ها؟
املیا: مامانی...هو و لویی میگه شم فوت کنیم. لپش رو کشیدم و گفتم: -ق.رب.ون هو گفتنت بشم الان میریم. هر دو رو ب.غ.ل کردم و به طرف کیک رفتیم. مارسل شمع ها رو روشن کرده بود. همونطور که بچه ها ب.غ.ل.م بودن و حسابی بهم چ.س.ب.ی.ده بودم خم شدم تا شمع رو فوت کنم که دست ادرین دور کم.رم ح.ل.ق.ه شد و نزدیک گوشم گفت: -اول آرزو کن.
چشمام رو بستم و آرزو کردم همیشه زندگیم همینطور خ.و.ب بمونه. با باز شدن چشمام بچه ها شمع های بیست و پنجمین سال از زندگیم رو فوت کردن. صدای دست و خنده ی همه بلند شد. باز هم ادرین لب..ش رو نزدیک گوشم برد و آروم گفت: -تولدت مبارک مری نازِ من...
❤پایان❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عزیزم
از رمان خیلی خوشم امده
سوال داشتم ، من هر کاری که میکنم نمیتونم چند پارت رو بخونم وسط داستان مثل پارت ۱۸،۳۷،۴۱ نمیدونم باید چی کار کنم اگه راهنمایی کنید ممنون میشه چون بعضی جا ها واقعا داستان رو نمیفهمم و باید دوباره از اول پارت رو بخونم و با خودم تصور کنم که چی شده که به ایجا رسیده
سلام عزیزم
متاسفانه پارتو چند نفر گزارش کردن به دلیل های الکی ولی تو کامنتا هم گفتم یه چند تا از پارت تو اک قبلی خودمه و چندتا تو اکانت خواهرم
من که گریه م گرف اخرش ( نه بخاطر رمان بخاطرتمومشدنش T_T ) واقعا عالیییییی بود عزیزم ♡_♡
عالی بود
نهههههه پایان نهههههه
ممنون
♥️♥️
عذاب عشق پسچی
اونم میزارم
ماهی ی پارت میزاری 😢
عالی بود
خیلی قشنگ تمامش کردی
داستان جدیدت رو زود بزار
اجی اگه تونستی ادامه ش بده
مرسی اجی
عالی بود آجی 😊😊😊😘😘😘😘
میسی اجی
عالییییییییییییییی بود اجی جون😭😭😭😍😍😍😍😍😭😍😭😍😍😍😍😍😍😍😍😭😭😭😭😭😭
اجو ادامه اش رو هم بزار خواهش😭😭😭😭😭😭😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😭😭😭😭😭😭
منتظر داستان های بعدیت هستم😍😍😍😍😍😍😍💕💕💕💕💕💕😘😘😘😘😘😘😘
انقدر پایانش عالی بود که گریه کردم😭😭😭😍😍😍😍😍😍😍😭😭😭😭😭😭😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😭😭😭😭
میسی اجی🍭❤🐞
نمیدونم ادامش بدم یانه اخه میخوام یه داستان جدید بزارم
اجییییییییی عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی تولو خدا داستان جدیدم بزار ..
ولی داستانت عالی بود حیف که تمومید
مرسیییییییی اجی
یه ۶ تا ایده امو گذاشتم میخوام ببینم کدوم بیشتر دوست دارید
عالی بود ولی حیف تموم. شد قول داستان بعدیت از این عاشقانه تر و جذابتر باشه باشه؟؟
مرسی
باشه حتما
عالی بود اجی قشنگم داستانت عااااالی امیدوارم توی عذاب ع*شق و بقیه داستان هات حسابی موفق باشی
ولی من به عنوان اجیت میگم میتونی تمومش نکنی و با بچه هاش تمومش کنی:)ولی بازم هرجور که میدونی
پایانش خیلی زیبا بود
میسی اجی
یه چند تا ایده جدید دارم شاید اونا رو بزارم