10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 3 سال پیش 834 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خیره به غنچه های خشک شده لب زدم: یعنی اون انقدر منو احمق فرض کرده.. که فکر میکنه من نفهمیدم... اون یه دختره..
نیشخندی تو دلم به خودم زدم
چه خوش خیالم..
البته که فکر میکنه من احمقم.. به نظر اون من پسر بچه ایم که هیچ پناهی نداره و میتونه به راحتی بهش ضربه بزنه..
اما تنها چیزی که این وسط برام عجیبه اینه... چرا باید خودش و شبیه پسرا کنه.. و بهم نزدیک بشه.
چه نقشه ای میتونه داشته باشه!!
کلافه نفسم و بیرون دادم.
اگه چند دقیقه دیگه بیشتر فکر کنم مطمعنن عقلم و از دست بدم.
با صدای بسته شدن درب ساختمون، به خودم اومد و هول زده به مرینت نگاه کردم..
در حالی که چتری تو دستش بود و تو اون دسته دیگه اش پالتوم بود با قدم های بلند به سمتم می دوید
بی اراده بهش خیره شدم
تنها راهی که می تونم راز این دختر پسر نما رو بفهمم اینه که بشم دوست صمیمیش،،
انقدر غرق افکارم بودم که وقتی به خودم اومدم که مرینت با یک ابروی بالا رفته متعجب نگاهم میکرد!!
لبخند کجی رولبم نشست.
سعی کردم مثل این چند روز خودم و به احمقی بزنم
مرینت مشکوک با چشمای ریز شده لب زد: چیزی شده!؟
هول زده پشت سر هم تند تند گفتم: نه نه همه چیز مثل همیشه اس..
شونه هاش و با بی خیالی بالا انداخت و پالتو رو به سمتم گرفت: بیا بگیر سردت نشه!!
پالتو رو از تو دستش گرفت و با یه حرکت پوشیدمش..
فوری از روی زمین بلند شدم. جوری که مرینت از ترس یک قدم عقب برداشت..
هوا ابری و گرفته بود ولی فعلا از بارون خبری نبود!!
دستام و تو جیب پالتوم فرو بردم و با تردید پرسیدم: میگم شنیدی که میگن دوستا هیچ چیز و از هم پنهان نمیکنند!!
با هر کلمه ای که به زبون میاوردم. یک قدم بهش نزدیک تر میشدم.
لبخند کمرنگی زد و با اعتماد بنویس لب زد: البته معلومه،،
من: یعنی تو چیزی و از من پنهان نکردی!؟
با کمال تعجب سرش و به نشونه منفی تکون داد..
همینجور که به عقب قدم بر می داشت گفت: من میرم تو، توام اگه دوست داری بیا!!
و پشت بند حرفش به سمت ساختمون اصلی قدم برداشت.
پر حرص گوشه لبم و جویدم
نه انگار به زودیا خانوم، چیزی و لو نمیده..
حالا که اینجور شد به روش خودم پیش میرم..
با فکری که به ذهنم رسید لبخند بدجنسی روی لبم نشست.
حالا ببینم میتونی بازم تقلید کنی یه پسری یا نه..
یه دقیقه صبر کن اگه اون دختره پس چطوری من وقتی کنارشم به جای حس ترس و نفرت و از اینجور چیزا.. حس آرامش دارم..
حسابی گیج شده بودم
سرم و محکم تکون دادم.. لعنتی باید امتحان کنم
«مرینت»
وارد اتاقم شدم و در محکم پشت سرم بستم و بهش تکیه دادم
کلافه نفسم و بیرون دادم..
معلوم نبود چی به سرش خورده بود که داشت چرت و پرت تحویل من میداد..
از درب فاصله گرفتم. خدا میدونه چقدر دلم برای تیپ خودم و حرف زدن خودم تنگ شده بود.
اماا نمیتونستم تا زمانی که حساب این پسر و نرسیدم از هیچی خبری نبود.. فقط ۳ روز دیگه مونده و بعدش... همه چیز تموم میشه
خسته به سمت کیفم قدم برداشتم و کوشیم و برداشتم..
که همون موقع چشمم به پیامی که از طرف الیا بود افتاد..
همین که خواستم بازش کنم
در با شدت باز شد، شک زده به عقب برگشتم و از دیدن آدرین که با نیش باز به اطراف نگاه میکرد، فوری گوشیم و پشت سرم قایم کردم..
پر حرص نفسم و بیرون دادم
من میگم این بشر یه چیزش شده هاا.. وگرنه یه ادم عادی اینجوری رفتار نمیکنه!
دست به کمر حق به جانب گفتم: بعله چیکار داری!؟
لبخند مصنوعی زد و چند قدم بهم نزدیک تر شد و با چشمای ریز شده مشکوک به پشت سرم و نیم نگاهی انداخت و گفت: چی پشت سرت قایم کردی!!
لبخند هولی زدم و با نیش باز گفتم: هیچی بابا فقط دستم و پشت سرم بردم همین..
با یه ابروی بالا رفته سرجاش ایستاد
من که فکر کردم بی خیال شده
نفسم و با خیال راحت بیرون دادم که همون موقع تا به خودم بیام آدرین به سمتم اومد و گوشی و از تو دستم کش رفت..
با پوزخند رو لبش گوشی و نشونم داد و گفت: اونوقت این هیچیه،،
سعی کردم با ارامش باهاش حرف بزنم. وگرنه از انتظاری که از آدرین دارم عمرا گوشیم و به خودم بده
با کمال پررویی گوشی و روشن کرد،،
با به یاد اوردن اینکه گوشیم رمز نداره و الیا زلیل شده بهم پیام داده سکته رو در جا زد..
آروم دستام و تو سرم کوبیدم.. لعنت بهت مرینت چرا برای یه بارم شده مثل ادم فکر نمیکنی!!
صدای داد آدرین بلند شد و با شوق لب زد: واای ببین کی پیام داده خانم الیا،،
با ترس سرم و بلند کردم و نگاهش کردم
با همون لبخند رو مخش، نگاه عجیبی بهم انداخت و با شیطنت گفت: کلک بهم نگفته بودی!؟ حالا کی باهاش قرار داری!؟
گیج سرم و تکون دادم: هاا منظورت چیه؟!
سرش و با تاسف تکون داد و ادامه داد: اینجا نوشته. ساعت ۴ میبینمت عزیزم!! پس ساعت ۴ قرار داری!
به اجبار سرم و تکون دادم: اره، اره الان ساعت ۳ هست باید زودتر راه میوفتم
با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود فوری گوشی و از دستش گرفتم و با قدم های بلند به سمت در رفتم تا زودتر از نگاه خیره اش در برم
اما با شنیدن چیزی که گفت، دستم رو دستگیره در خشک شد.
آدرین: منم میام!!
هراسون به سمتش برگشتم و ناباور لب زدم: چی!!
با حالت عجیبی نگاهم کرد و گفت: نکنه می ترسی من باهات بیام... یا شایدم از اینکه رازت و بفهمم می ترسی!!
انگار یک سطل اب سرد رو سرم ریختن..
چراا امروز آدرین انقدر عجیبه!
حرف اون پیر زن تو سرم اکو شد: فکر نکن همه احمقن،،
با کشیده شدن دستم به خودم اومدم و با چشمای گرد شده به ادرین که دستم گرفته بود چشم دوختم..
لبخندی به روم زد و گفت: خب آدرس و بده بریم دیگه!
دلم می خواست تا جایی که جون داره بزنم لهش کنم.. بچه پررو!
###
کلافه دست به سینه به صندلی ماشین تکیه داده بودم و آدرینم در حال رانندگی بود
بعد چونه زدن با اون پیرمرده بلاخره ماشین و بهمون تحویل داد.
حالا چطوری اینا رو به الیا توضیح بدم..
البته گمون کنم حتی اگه بهشم بگم بازم همه چیزا رو کف دست ادرین میزاره..
وقتی به خودم اومدم که به همون کافه همیشگی رسیدیم
از ماشین پیاده شدم. پاهام به وضوح می لرزید، ترس بدی به دلم چنگ زده بود..
آدرین کنارم ایستاد و به ماشین تکیه داد و گفت: پس کجاست خانم الیا!؟
معلوم بود داشت تیکه می انداخت.
نگاه چپ چپی بهش انداختم تا حساب کار دستش بیاد..
همین که سرم و برگردوندم برگشتن من همانا و دیدن الیا همانا،،
تا نگاهش بهم افتاد..
با نیش باز داد زد: مرینتم..
قبل از اینکه حرفش و ادامه بدم تند به سمتش رفتم و تو دستم و رو دهنش گذاشت و چشم قوره ای بهش رفتم و عصبی لب زد: هیسس هیچی نگو،،
با چشمای گرد شده با تعجب نگاهم کرد.
اما تعحبش زیاد طول نکشید چون تازه نگاهش به آدرین افتاد و حساب کار دستش اومد..
قبلا عکسش و نشونش دادم.
عصبی دستم و پس زد و با احترام سرش و برای ادرین تکون داد: سلام،،
آدرین نزدیک تر نیومد.. معلومه برای چی نزدیک نمیاد.
تنها واکنشش این بود سرش و تکون بده و هیچی نگه..
با لبخند که شباهت عجیبی به پوزخند داشت دست الیا رو گرفتم و با صدای بلندی که ادرین بشنوه داد زدم: بیا بریم عزیزم!؟
«آدرین»
به زور جلوی خنده ام وگرفته بودم.
واقعا مرینت حیف بود، میتونست بازیگر خوبی بشه..
هر کسی به جای اون بود تا الان خسته میشد
از ماشین فاصله گرفتم و با نیشخند به سمتشون که اروم با هم حرف میزدند قدم برداشتم..
ببینم تا کجا.. می تونی پیش بری مرینت دوپن چنگ..
ذوق زده رو به الیا گفتم: واو چه خانوم زیبایی خیلی به مری میای!!
یه نگاه از اونایی که به معنیه این دیوونه از کجا اومده بهم انداخت.
دقیقا ۱متر ازش فاصله داشتم.. اگه الان امتحان کنم می فهمم هنوزم فوبیا دارم یا نه!!
پاهام یاری نمی کرد که به سمتشون قدم بردارم..
بازم همون صدای فریاد تو سرم زنگ میزد و حس ترس همیشگی بهم دست داد..
سرم و پایین انداختم و دستم و روی سرم گذاشتم..
باید طاقت بیارم.. مرینت نگران لب زد: چیزی شده آدرین!؟ حالت خوبه؟
به زور با صدای لرزونی گفتم: اره خوبم به کارتون برسید!
هر دوشون با نگاه ترحم امیزی بهم روی صندلی نشستن و من کمی دورتر ازشون نشستم!!
سکوت مطلق بینشون حاکم فرما بود..
تو یک تصمیم آنی.. با صدای بلندی داد زدم: خب بگو ببینم الیا خانوم چطوری با مری گل ما اشنا شدی؟!
مرینت با عصبانیت دندوناش و بهم سابید و جوری که فقط من بشنوم گفت: برات دارم اقا آدرین!
الیا با مکث هول زده گفت: چیزه.. ما.. همینجا باهم اشنا شدیم و بعدم.. که دیگه خودتون میدونید!
متفکر سرم و چند بار تکون داد و همین که دهن باز کردم حرفی بزنم.
دستم به شدت کشیده شد و مرینت در حالی که سعی می کرد جلوی عصبانیتش و بگیره گفت: به نظرم بسه آدرین،، بقیه باشه برای یه روز دیگه..
بدون اینکه به اعتراضم گوش کنه.
دستم و کشید و همراه خودش منو تو ماشین پرت کرد
بی میل استارت و زدم و ماشین و روشن کردم..
تمام طول راه ساکت به رانندگیم ادامه دادم..
تمام خوشحالیم دود شد رفت هوا، فکر میکردم همه چیز تموم شده ولی انگار اشتباه می کردم..
تو خیالت و خودم غرق بودم که با شنیدن صدای مرینت هول زده صورتم و به سمتش برگردوندم
مرینت: آدرین چیکار میکنی اینجا کجاست!؟
بهت زده به اطراف نگاه کردم.. باورم نمیشد انقدر حواس پرت باشم که سر از درخت و جنگل در بیارم
مرینت با عصبانیت سرم داد کشید: از اولم نباید بهت ماشین میدادن... تو یه احمقی حتی بلد نیستی راه خونه رو پیدا کنی،،
چشمام و با درد روی هم گذاشتم
از بین دندونای کلید شده غریدم: اره من یک احمقم... ولی خودم راه و پیدا میکنم..
سرعت ماشین بیشتر کردم و با اعصابی داغون رانندگی می کردم
انقدر سرعتم زیاد بود که مرینت با ترس گفت: آدرین تروخدا سرعت و کم کن خیلی زیاده،،
کلافه نفسم و رها کردم و پام روی ترمز گذاشتم ولی هر کار میکردم ترمز گرفته نمیشد..
مرینت: چه غلطی میکنی زود باش!
پشت سر هم محکم این کار و میکردم ولی سرعت ماشین پایین نمیومد..
با ترس داد زدم: بدبخت شدیم ماشین ترمز نمی گیره....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
38 لایک
ج چ :همون موقع بمیرم
آرزو میکنم دوتا آرزوی دیگه داشته باشم با یکیش آروزو میکردم بتونم آرزو کنم بیشتر زنده بمونم با دومی آرزو میکردم بیشتر زنده بمونم
اجی منتشرشده من نگاه نکردم ممنونم
اجی من همین مرینتم به تستچی چندتا پیام دادم البته هرچی از دهنم یا ذهنم دراومد گفتم واینکه من ۲تا تست گذاشتم ولی همش بررسی هست میشه بگی چرا نویسنده روانی من
نگران نباش اجی به زودی منتشر میشه
مال منم همینجوره بعضی مواقع دیر منتشر میشه
مممنونم عاجی ی دونه ای
اجی من ۲ تست گذاشتم ولی منتشر نمی شه چرا تو بررسی همش
بعدی رو بده اجیی
بعدی رو بزار
اجی پارت اول اومد اگه خواستی بخون یا پارت بعد اینو بده🤪
نویسنده روانی خودم حرف نداری بدی رو بزار جاهای حساس کات نده وگرنه🎳🎃
اجی جونم یه چیز میپرسم اگر اشکالی نداره میشه اسمت رو یه بار دیگه بهم بگی؟
اخه خیلی وقت پیش اجیم شدی خودتم که منو میشناسی یادم نیست صبحونه چی خوردم:|
چون میخوام یک تست راجع به اجی هام بسازم میپرسم اجو...
باشه اجی اسمم هانیه اس ☺️♥
اشکال نداره منم خودم چیزی یادم نمیمونه😂