
سلام🙋 به هزار زور و سختی این قسمتو آماده کردم تقدیم به نگاه گرمتون🌹 و مثل همیشه نظر یادتون نره واسه شما زحمتی نداره فقط چندتا کلمه است که میخواید تایپ کنید اما برای من یک دنیا ارزش داره😘🌹
ادامه داد:«زمان زیادی برامون باقی نمونده کتاب سرنوشت الان دست اوناست باید قبل از اونا شئ دوم رو پیدا کنید شئ دوم در....» ناگهان یهو دستشو روی قلبش گرفت و به زمین افتاد😨 میخواستم کمکش کنم که یهو فریاد زد:«نههههه!» و منو به عقب هل داد😖 اصلا نفهمیدم چه بلایی داره سرش میاد یهو ریش هاش از بین رفت و شبیه یه پسر ۲۰ ساله شد بعدش به طرز وحشتناکی خیلی سریع پیر و سفید موی شد از درد فریاد میزد😣 دویدم سمتش:«پروفسور» با تموم کردن حرفم ناگهان قبل از اینکه بهش برسم از جلوی چشم هام نا پدید شد😧».....................ناگاه وحشت زده از خواب پریدم نفس عمیقی کشیدم کم کم داشتم به خودم می اومدم که یهو متوجه چیز عجیبی شدم😦زمین شروع کرد به لرزیدن😨 سریع از تخت بلند شدم و دویدم طبقه ی پایین کای و کلارا با چندتا آدم عجیب و غریب با چشم هایی به سرخی خون درگیر بودن😰😨 ناگهان یکیشون که نقاب ترسناکی داشت با خنجرش به من اشاره کرد😨 با سرعت برقآسایی به طرفم دوید و منو از شیشه اتاق به بیرون هل داد😫
در حالی که در هوا معلق بودم جیغی زدم😫 قبل از برخورد به زمین نیروی عجیبی منو آروم به زمین آورد😌 نقابدار از پنجره پایین پرید و با صدای نامفهومی گفت:« قوی ترین جادوگر کسی که اسمش تن هارو به لرزه در میاره یه دختر کوچولو بی دفاع😈» خنده ی کرد و ادامه داد:«ایندفعه دیگه کسی نیست نجاتت بده خرگوش کوچولو» حس عجیبی داشتم بدنم از حرارت داشت میسوخت🥵 نگاهی به دستام کردم درست مثل دفعه ی قبل الکتریسیته بین انگشت هام در جریان بود لبخندی زدم و گفتم:«بیا تا خرگوش کوچولو رو بهت نشون بدم😏» بی هوا موجی از الکتریسیته به طرفش پرتاب کردم😉 با حرکتی عجیب غافلگیر شدم خیلی سریع با دست هاش الکتریسیته رو جذب کرد😱 و با صدایی شیطانی گفت:« بیشتر از یه موج انرژی برای آسیب زدن به من نیازه😨» ناگهان همون برق رو چندبرابر قوی تر به طرفم پرتاب کرد از ترس آرنجمو جلوی صورتم گرفتم😥 خیلی عجیب بود با این حرکت ضربه رو دفع کردم😌 ظاهرا ایندفعه نیروهام واقعا به کمکم اومده بودن🙃 در یک چشم بهم زدن چندین موج انرژی دیگه به طرفش پرتاب کردم خیلی سریع از همه شون جاخالی داد فاصله ای بینمون نبود وحشیانه با شمشیرش حمله میکرد ضربه ای زد با سنگ نوک تیزی که روی زمین بود به پاهاش ضربه زدم در آنی تمرکزشو از دست داد در اون لحظه تمام انرژیمو داخل مشتم جمع کردم و ضربه زدم😨
چندین متر به عقب پرتاب شد😋 خودش این طرف و نقابش سمت دیگه ای پرتاب شد چندثانیه ای گذشت روی زمین افتاد بود و تکون نمیخورد میتونستم نفس کشیدنشو ببینم ولی این که حرکتی نمیکرد برام عجیب بود آهسته چندقدم بهش نزدیک شدم یهو از توی کتش چیزی بیرون آورد و گفت:«دیگه بازی تمومه😱» این صدا😨این صدا برام آشنا بود خدای من با ترس زمزمه کردم:«آگ...آگاتا😰» از جاش بلند شد روبه روی هم ایستاده بودیم اون محکم و آماده اما من سست و شکننده گفت:«فکر نمیکردی که کارمون همونجا تموم شه؟ نه؟...ولی اینجا تموم میشه یه بار برای همیشه افتخار کشتن جادوگر برگزیده به من میرسه😏😈» به سمتم حجوم آورد منو به دیوار کوبوند و خنجرشو زیر گلوم گذاشت و با لبخند شیطانی گفت:«سلام منو به بابایی برسون😈»
ناگهان یه نفر بی هوا بهش حمله کرد و اونو به زمین انداخت یه دختر شنل پوش با موهای طلایی 😯 اگاتا که حسابی عصبانی بود با خشم پرسید:«تو دیگه کی هستی😠؟» دختره سری تکون داد و گفت:« من؟بدترین کابوست» شمشیر هاشونو از غلاف بیرون کشیدن و مبارزه سخت و نفس گیری رو شروع کردن با اینکه هردو در مبارزه با مهارت به نظر می رسیدن اما چیزی که توجه ام رو جلب کرد این بود که دختره انسان بود😯 تاحالا ندیده بودم یه انسان انقدر با قدرت بجنگه از نظر قدرت بدنی به خونآشام ها شبیه بود ولی من میتونستم بفهمم که انسان و هیچ قدرت خاصی نداره چند دقیقه ای از مبارزه ی طاقت فرسای این دو میگذشت که به نظر می اومد اگاتا کم آورده چیزی به شکستش باقی نمونده بود که یهو چند نفر دیگه از دار و دسته اگاتا سر و کله شون پیدا شد و ورق برگشت ۵ به ۱ از طرفی هم درگیری توی خونه اوج گرفته بود اون ها تعداد بالایی داشتن و این بود که شرایطو برای ما سخت میکرد😰 همه دور هم جمع شدیم من اون دختر غریبه کای کلارا مایک لیندا خانم گیرین و رزیتا پشت به پشت هم یه دربرابر یه ارتش از اونا ایستاده بودیم همه مون خسته و زخمی بودیم از هر طرف محاصره شده بودیم اون سربازای عجیب و غریب داشتن بهمون نزدیک تر میشدن دختره با خشم فریاد زد:«از پسشون بر نمی آیم معجزه نیاز داریم😠» چندثانیه بعد با عجله پرسید :«اون کجاست؟» «کی؟» «مسافر زمان»ناگهان در لحظات آخر یهو یه پورتال باز شد پارادوکس ازش بیرون اومد ساعت جیبی شو جلو آورد و دکمه شو فشار داد 🧭ناگهان موج عظیمی از انرژی همه ی اون هارو چندین متر به زمین انداخت و دور کرد🤩 پارادوکس لبخندی زد و با خودشیفتگی تمام گفت:« کسی اسم منو آورد😏»
همه که انگار جون تازه ای گرفته بودن با تعجب و شگفت زدگی به پارادوکس نگاه میکردن🤨 دختره خطاب به پارادوکس گفت:«مجبور بودی اینهمه مدت تماشا کنی و لحظه آخر کمک کنی؟» پارادوکس با خونسردی جواب داد:«دوست دارم جلب توجه کنم😏» جلو رفتم و با صدای بلند و رسانا گفتم:« ایشون پروفسور پارادوکس هستن...» دختره حرفمو قطع کرد:«مسخره ترین اسمی که تو عمرم شنیدم😑» توجهی نکردم😅 و ادامه دادم:«ایشون یه جورایی نیمه خدا هستن و اومدن تا به من راجب یه جنگ زمانی هشدار بدن😁» کای پرسید:«جنگ زمانی؟» پارادوکس گفت:« بله! جنگی که سرنوشت هستی رو معلوم میکنه... این موجودات فرستادگان نرگال هستن و وضیفه داشتن ریچل راس و اطرافیانش رو به قتل برسونن»

خانم گیرین به اون دختره اشاره کرد و با سردی😕 پرسید:« و ایشون کی باشن؟» پارادوکس گفت:«(اِلایزا هالیدی) یه شکارچی جایزه بگیر که با هادس(الهه مرگ در اساطیر یونان) معامله کرد و قرار شد الایزا اسلحه هایی با قدرت کشتن غول های ۱۰ متری داشته باشه در عوض هر کسی رو که میکشه ارواحشون به هادس میرسه و من فکر کردم میتونه توی این جنگ کمک شایانی داشته باشه» چندساعتی گذشته بود آگاتا و اون ارتش عجیبش به صورت عجیب تری ناپدید شدن یا بهتره بگم فرار کردن پارادوکس تمام توضیحاتی که به من داد رو به اونها هم گفت توی این مدت سوالی بدجور ذهنمو درگیر کرده بود که توی نقطه ی صفر زمانی چه اتفاقی برای پروفسور افتاد وقتی ازش پرسیدم جواب داد:«من میخواستم جای شئ دوم رو بهت بگم که هکتات کبیر(تو قسمت قبل گفتیم که دانا و توانا مطلق و بالاتر از همه بخوام مثال بزنم توی این داستان حکم الله رو داره) جلوی من رو گرفت من از دستورش سرپیچی قرار نبود من به تو کمکی کنم فقط قرار بود تماشا کنم اما من این خط قرمز رو رد کردم و اونم یه مجازات بود با اینکه جای اشیا رو میدونم ولی نمیتونم چیزی ازشون بگم😞» «خب اگه نرگال آزاد بشه همه چیز از بین میره پس چرا هکتات مانع کمک کردن تو به من میشه» «ریچل. دلایلی هست که از درک و فهم من و تو خارج اگر هکتات نمی خواد من جای اشیا رو بگم پس حتما حکمتی توش هست و من و تو در حدی نیستیم که بتونیم با تصمیم هکتات کبیر مخالفت کنیم» اما معمایی به من الهام شد که میتونه به مکان شئ دوم نزدیکتون کنه:« خط صافی در لبه ی پرتگاه هرم؛ محکم و استوار قدم بردار زیرا «پاندورا» حواسش به توست» لیندا با ترس و تعجب زمزمه کرد:«پاندورا😰 از چیزی که میترسیدم به سرمون اومد😨»(عکس الایزا هالیدی)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من اینو تو اون یکی پروفایلم بررسی کردم
بسیار هم عالی متشکرم🌹
😎✌ در خفن بودن این پارت شکی نیست ولی خیلی خفننننننننننننننننن بود ، خیلی ، بیصبرانه منتظر پارت بعد غریبه ای از قصرم 🙃✌
راستش غریبه یکم قلم نوشتنش فرق داره تمرکز بیشتری میخواد اول اینو اگه بشه میخوام تموم کنم البته تموم نمیشه بعد از این هم میخوام ادامه بدم توی ۱۰ قسمت و دیگه تمومه بعدش
موافقم ، نههههههعهعععههههههههههه غریبه ای از قصر رو بنویس اول 🥺 ، چه مظلوم شدم 😂
هر جور خودت صلاح میدونی 🙃🌸
واو بسیار عالی بود🙂
داستانت واقعا ارزش خواندن داره و اینکه نویسنده ی خوبی هستی😊
🌹🌹🌹