
های کیوتیا اومدم با داستان ساحره ی قرمز از خودم
سلام من الا هستم یک پرنسس معمولی توی یک قصر بزرگ ولی چیزی هست که همه چیز رو برام تغییر میده سنگ قرمز قلب اجدادی ما امسال تولد پانزده سالگیم هست و توی این تولد سنگ قلب قرمز(خوشبختی)به من تعلق میگیره نمیخوام بیشتر مزاحم بشم از کسی که داستانو میگه بپرس راستی من خیلی دوست دارم خواننده بشم گوینده ی داستان:ده برو دیگه الا:آمم ببخشید رفتم/ خب کجا بودیم آهانشب تولد الا بود و الا یک آهنگ جدید آماده کرده بود ترجه ی آهنگ:دوست دارم دستاتو بگیرم/ولی ترسیدم از اینکه نمیتونم/عشق من همیشه برای تو خواهد ماند/عزیزم این راز ما دو تاست/کاری کرد دلم بگیره/ولی خب بازم دلم روشنه/روز های سخت خیلی کند میگذره/خوشید دلم دلره سنگی میشه/تو منو در آعوش بگیر/قلبم دوباره قرمز میشه(این آهنگ ترجه شدست برای همین خیلی بیت های آهنگی نداره)
داشت آهنگ رو میخوند که یهو مادرش:عزیز دلم بیا همراهم الا:چشم مادر و همراهش رفت اون الا رو برد به یک اتاق بزرگ پر از شکوفه مادر جلو رفت و سنگ رو برداشت مادرش:گوش کن باید از این سنگ به درستی حفاظت بشه وگرنه خاندان ما در یک هرج و مرج فرو میره میخوای دلیلش رو بهت بگم؟؟
الا:بگین لطفا مادر:عزیزم اینیه طلسمه که همیشه به این سنگ هست خاندانی که از این سنگ محافظت کنند براشون ریسک زیادی داره و ممکنه حتی با یک خراش کوچک روی سنگ از دست برن برای همین خواستیم ازش محافظت کنیم تا به دست ایرینا ملکه ی تاریکی و نفرت نیفته
الا:صبر کنین ایرینا کیه؟ مادر:ایرینا همون طور که بهت گفتم ملکه ی تاریکی و نفرت خواهر کوچک تر از منه اون صاحب سنگ مرگ هست که بهش قدرت های زنده کردن مرده ها و تیره کردن قلب مردم خشمگین و ناراحت رو میده برای همینه که سال ها ساله داریم از این سنگ قلب قرمز نوبتی محافظت میکنیم
باید حواسمون به ایرینا باشه که سنگ رو بدست نیاره همون طورم که خودت میدونی وقتی خوبی و خوشی در دنیا آفریده بشه بدی و نفرت هم همراهش هستن باید مراقب باشیم به هر حال من بهت اعتماد دارم دخترم ازش مراقبت کن دخترک سنگ رو توی لباسش گذاشت و رفت به میهمانی مادر:گوش کن اخیرا داریم قدرت های کینه و نفرت رو همین نزدیکیا حس میکنیم پس لطفا مراقب باش
الا:امیدوارم لیاقت اعتماد شما رو داشته باشم مادر الا داشت میون مردم راه میرفت که یهو سرش خورد به یک پسر جوون و افتاد زمین پسر:شرمنده بانوی جوان هومن لحظه دید سنگ همراهش نیست الا: اون مرتیکه ی دزد پسر خیلی سریع میدوید ولی الا با تموم قدرتش دوید و به اون رسید دست هاش رو انداخت دور گردنش و الا:هی پسر جون از من دزدی میکنی؟پسر:اصلا تو کی هستی و برگشت و پزد زیر پای دختره هر دوشنو افتادن روی هم برای چند لحظه
اونطوری بودند تا که الا به خودش اومد و بلند شد و الا:هی اونو بهم برگردون پسر:اصلا چرا انقدر برات اهمیت داره؟ با عصبانیت الا:هی به تو چه بهم برش گردون بالاخره مال منه بده دیگه و دستش رو انداخت روی کولش تا سنگ رو بگیره کی یک نفر اومد و:دارین دعوای زن و شوهری میکنین الا ما زن و شوهر نیستیم حالا هر دوشون با همدیگه:تقصیر اون بود پسر دید آبرو واسش نمونده سنگو پرت کرد توی دستای الا الا نگاهی با چشای گربه ای خشمگین کرد و الا:چطوری جرئت میکنی حالا اسمت چی هست؟ پسر:خب جاستین هستم
بابای کیوتی لایک و نظر فراموش نشه😊🌸اگر نذاری پارت بعدی نمیذارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب بود ♥️ ادامه بده ♥️
مرسی😊🌸