
ناظر عزیز و محترم لطفا منتشرش کن🙏💕
مامان: مرینت کجایی؟ بیا الیا اومده. از فکر اومدم بیرون و به سمت سالن رفتم. -باز که تو اینجایی الیا. اجازه حرف زدن بیشتر بهم نداد و حسابی صورتم رو ب.و.س کرد و گفت: -وای قربونت برم چه چاق شدی.(پس میخوای همونجوری بمونه؟😂😐💔) - این تعریف بود یعنی؟ الیا: بخدا راست میگم نسبت به اونایی که من دیدم خیلی چاق شدی. مطمئنی دوقلو نیست؟ مامان: من هم بهش همین رو میگم اما به دکتر گفته چیزی از ج.ن.س.ی.ت و دوقلو بودن و اینا حرف ها بهش نزنه. دکترش هم میگه بچه مشکلی نداره و سالمه. گفت: -خب پس خدا رو شکر...راستی لباس واسه عروسی مارسل رو چیکار می کنی؟ همون موقع زنگ خونه به صدا در اومد و کاگامی و مارسل هم به جمعمون اضافه شدن. بعد از گرفتن نایلون شکلاتی که مارسل واسم خریده بود رو به الیا گفتم:
-نمی دونم دادم خیاط واسم بدوزه. گفتم دامنش خیلی پف باشه که شک.مم مشخص نباشه. کاگامی به صدای بلند خندید و گفت: - انقدر که تو می خوری من فکر نکنم اون لباسی هم که سفارش دادی اندازه ت شه. لب هام رو جمع کردم و که مارسل گفت: - کاگامی گناه داره عز.یز.م حرصش رو در نیار دیگه. بچه اش عین خودش خ.ل بدنیا میاد هااا. همه که مثل تو باربی نیستن عش.قم.(مارسلللل😡مارسل:چیه خب؟ اینو که گفتی من میدونم با تو و کاگامی چکار کنم) نایلون رو پرت کردم تو دلش و گفتم: - حالا واجب بود الان عروسی بگیرید.
دیگه صدای بابا هم در اومد و گفت: -چیکارش دارید بچه ام رو؟ بزار هر چقدر دوست داره بخوره. عوضش بچه اش مث مارسل به دنیا نمیاد. کاگامی چشماش رو ریز کرد و گفت: -مگه مارسل چش بود بابا؟ بابا: وای وای یادم نیار تو رو خدا. شبیه نی می موند و رو به مامان گفت: -نه سابین؟ مامان شونه اش رو بالا انداخت و خندید. صدای اعتراض مارسل بلند شد. لپ بابا رو محکم بو.سی.دم و گفتم: -بابایی من فد.ات بشم انقدر خوبی. من نمی دونم این مارسل به کی رفته؟ بابا لبخند پر رنگی زد و گفت: -معلومه دیگه به مامانت. صدای خنده ی همه مون بلند شد و که مامان با حرص گفت: -بسه دیگه. بسه هر چی خندید. شام آماده ست. زود تر از همه به سمت میز رفتم و مشغول خوردن شدم. یاد حرف ادرین افتادم . دو ماه پیش وقتی با هم آشتی کردیم... می گفت الکی تصمیم از.دو.اج نگرفته . می گفت عا.ش.ق رفتارم شده. اینکه تو محیط آموزشگاه خیلی سنگین بر خورد می کردم و وقتی رفت و آمد های خونوادگیمون زیاد شده فهمیده که چقدر شیطنت هام زیاده... و حالا یاد شب اولی افتادم که ادرین واسه شام اومده بود خونمون. مارسل: کجایی تو؟
دیگه صدای بابا هم در اومد و گفت: -چیکارش دارید بچه ام رو؟ بزار هر چقدر دوست داره بخوره. عوضش بچه اش مث مارسل به د.نیا نمیاد. کاگامی چشماش رو ریز کرد و گفت: -مگه مارسل چش بود بابا؟ بابا: وای وای یادم نیار تو رو خدا. شبیه نی می موند و رو به مامان گفت: -نه سابین؟ مامان شونه اش رو بالا انداخت و خندید. صدای اعتراض مارسل بلند شد. لپ بابا رو محکم بو.سی.دم و گفتم: -بابایی من فد.ات بشم انقدر خوبی. من نمی دونم این مارسل به کی رفته؟ بابا لبخند پر رنگی زد و گفت: -معلومه دیگه به مامانت. صدای خنده ی همه مون بلند شد و که مامان با حرص گفت: -بسه دیگه. بسه هر چی خندید. شام آماده ست. زود تر از همه به سمت میز رفتم و مشغول خوردن شدم. یاد حرف ادرین افتادم . دو ماه پیش وقتی با هم آشتی کردیم... می گفت الکی تصمیم از.دو.اج نگرفته . می گفت عا.ش.ق رفتارم شده. اینکه تو محیط آموزشگاه خیلی سنگین بر خورد می کردم و وقتی رفت و آمد های خونوادگیمون زیاد شده فهمیده که چقدر شیطنت هام زیاده... و حالا یاد شب اولی افتادم که ادرین واسه شام اومده بود خونمون. مارسل: کجایی تو؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: -هیچی داداش. دوباره یاد اونشب افتادم. با توضیحاتی که ادرین واسم داده بود قانع شده بودم. ادرین واقعاً دو.س.تم داشته و بعد از ازد.وا.ج دو.س.ت داشتنش تبدیل به ع.ش.ق شده. با خودم گفتم: -بی خیال که دلش واسه کلرا سوخته و استخدامش کرده. به هر حال دختر عمه اش و نمی تونسته بی تفاوت باشه. یک هفته بعد از آشتی کردنمون ادرین مسافرت هاش شروع شد. هر شب باهام تماس می گرفت. شک کرده بود که چرا همش خونه ی مامانمم و می خواست برگرده اما حسابی مخ.ش رو ش.س.ت و ش.و دادم که همه چیز خوبه و به کارش برسه. حتی اصرار می کردم بر نگرده. به بهونه ی اینکه درسم زیاد شده و اگه بر گرده نمی تونم درست درس بخونم. باصدای کاگامی دوباره از افکارم خارج شدم
کاگامی: مری من میگم با دکترت حرف بزن. مارسل و الیا با صدای بلند خندیدم و گفتم: - . عروس هم انقدر پرو. یک هفته دیگه عروسیته هنوز رسماً ز.ن داداشم نشدی نزار به همش بزنمااا. الیا: ناراحت نشو دوستم. واست خوب نیست. دندون هام رو بهم فشردم و گفتم: -اصلاً من کجام چاقه؟ بعد از تمام شدن شام از مارسل خواستم ببرتم خونه. سر راه یکم هم خرید کردم. وقتی رسیدم خونه کیکی رو که خریده بودم رو توی بخچال گذاشتم. گلدون روی میز آشپزخونه رو پر از رز های قرمز کردم. یه چند تا شمع هم گذاشتم تا قبل از رسیدن ادرین روشنشون کنم. یکم خسته بودم. ساعت رو واسه ساعت شش که ادزین می رسید خونه کوک کردم. یه پیرهن سفید با گل های ریزرنگ رنگی پوشیدم. تو آینه یه نگاه به خودم انداختم. حسابی قیافه ام خنده دار شده بود.
به سمت تخت خواب رفتم و نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای ساعت از خواب نازم بیدار شدم. بعد از خ.فه کردن الار.م گوشی چشمام رو بستم. در اتاق باز شد. لای چشم هام رو باز کردم. وای ادرین بود. تمام برنامه هام بهم می ریخت اگه چشمش به شک.م.م می افتاد. پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم و خودم رو به خواب زدم تا اون هم بخوابه. اما بی فایده بود. یکم موهام رو نوازش کرد و اسمم رو صدا زد. ادرین: مرینت...عز.یز.م...خوابی؟
طوری که نفهمه بیشتر لای چشمم رو باز کردم. خواست پتو رو مرتب کنه که چشمش به لباسم خورد. نتونست خودش رو کنترل کنه و زر زیر خنده و آروم گفت: -قربو.ن.ت برم دیو.و.نه ی من. زیر لب گفتم: -دیو.و.نه خودتی. وای نه. باز هم نتونتسم جلوی زبونم رو بگیرم و سوتی دادم. با شنیدم صدای آرومم گفت: -چی؟؟؟ تو بیداری؟ الان حالیت می کنم. من رو سر کار میزاری دیگه... پتو رو از روم کنار زد و خواست قلقلکم کنه که چشم هاش رو شک.مم ثابت موند. خنده ام گرفته بود از شکلش. دس.ت.ش رو روی شک.مم گذاشت و گفت: بالش گذاشتی؟
زدم زیر خنده و گفتم: -نه گشنه ام بود ب.چه مون رو قور.ت دادم. اول هنگ کرد. اما با شنیدن کلمه ب.چه از روی تخت بغلم کرد و گفت: -باورم نمیشه...یعنی اون گل ها...کیک توی یخچال هم...؟ چشم هام رو باز و بسته کردم و گفتم: -اوهوم می خواستم سورپرایزت کنم. با صدای بلند خندید و دور خودش می چرخید. فکر کنم حسابی شوکه شده بود. با جیغ گفتم: -ادرین بسه دیگه . حالم بد میشه ها. سریع ایستاد و گفت: -ببخشید عز.یز.م. خیلییی خوشحالم. خیلی... و گونه ام رو بو.س.ید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود به خصوص دو اسلاید وخر
عالیییی بودی میگم چرا انقدر داستانات خوبن
عالی فقط بعد این دیگه تموم میشه اخه دیگه بچه شون هم به دنیا اومد میشه با بچه هم ادامه بدی؟😁لطفا تمومش نکن😥
اخه میدونی قراره یه دمان دیگه بنویسم شاهزاده ع.ش.ق که فکر کنم قشنگ ترم باشه
خوش به حالتون دیگه کلاس ندارین من تا 3 کلاس دارم 4 و ربع هم کلاس زبان ینی رگبارییییییییییییی کلاس و مشق
🤯🤯🤯🤯من از 8 تا 12 تکالیف هم که خیلی هستم خلاه نویسی حل سوال خوندن برای امتحان و....
کلاس چندمی
پنجم
ججججججججیییییییییییغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ😻😻😻😻😻😻😻
ههههههههههههههههههههههههههوووووووووووووووررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااا😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆😆🎊🎊🎊🎊🎊🎉🎉🎉🎉
ادرین بلاخره فهمید که داره بابا میشه😆😆😆😆😆😆😆
عالی بود اجی جون منتظر پارت بعد هستم😆😆😆😆😻😻😻😻😻😍😍😍😍😍 😘😘😘😘😘
اجی بعد اینکه از مدرسه امدم خیلی خسته بودم ولی با خوندن داستانت خستگی از تنم رفت😘😘😘😘 😚😚😚😚😚
مرسی اجی
از 12 گذشت ایا گذاشتی
دارم مینویسمش نصفش مونده
از همش بهتر بود
ممنون
اجی مهمونی گرفتم برو تو پرو فایلم زمانش رو ببین
باشه اجو
عالییییییی
مرسی
هورااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا
از همینجا به آدرین و مرینت
💖