but I love you:) 💔

از زبان هانا شوگا: رفت بیرون... با نامجون! هانا: نفهمیدین کجا رفت؟! شوگا: نفهمیدین نه! نفهمیدی... راحت صحبت کن و نه نمیدونم هانا:باشه.. با ماشین رفتن؟! آخه هوا سرده سرما میخورن! شوگا: نامجون رانندگی بلد نیست! فکر نکنم با ماشین رفته باشن کوک:کیم نامجون...کیم مانا...کیم سوکجین...کیم هانا هانا:فامیل ما که کیم نیست شوگا:زر میزنه...بیخیال هانا: هوف... چند بار به گوشیش زنگ زدم... جواب نداد هانا: شوگا الان به غیر من و تو همه چیزن؟!(به مولا اگه بنویسم رد میشه:/ )

شوگا: نه... من و تو و جین و تهیونگ و جیمین و جی هوپ خوبیم... ولی کوک... ی نگاه به کوک کرد هانا: جونگ کوک شی به کاکتوس دست نزن!! کوک: ولی خوشگله🥺میخوام بغلش کنم🥺🫂 هانا: میشه ی کار مفید انجام بدی؟! کوک: آره آره بنال هانا: بی تر ادب:/ بیا برو حموم... این مفید ترین کاره! جین: هووف... شوگا به چوسان اگه ی بار دیگه به اینا سوجو بدی کلتو میکنم... جی هوپ بهم گفت بیبی! میفهمـــــی اینوووو گفتتتت! شوگا: نامجون پیشنهاد داد:/ من بچه خوبیم:) جین: راستی... مانا و مونی کجان؟! هانا: رفتن بیرون جین: میای ما هم بریم هانا: چی! جین: منظورم اینه که بریم دنبالشون هانا: آره... بزار من لباسامو عوض کنم با اینا سردم میشه جین: باشه... منم میرم آماده شم هانا: کجا عوض کنم؟!

جین: اتاق شوگا... رو در اتاقش چرت و پرت نوشته شوگا: یاااا... اونا چرت و پرت نیستن! اونا چیزایین که تو ذهنمه جین: رو اون در کوفتی نوشتی جین شبیه مرغیه که بیست و چهار ساعته قد قد میکنه... این چرت نیست؟! هانا: 😂🙂 شوگا: خب راس گفتم دیگه سریع رفتم تو اتاق شوگا و لباسام رو عوض کرد... آخیش چقدر اینا راحت تره=) جین: هاااناا عجله کن هانا: اومدم با هم رفتیم و سوار ماشین شدیم هانا: خب کجا میریم؟! جی: تنها جایی که به ذهنم میرسه کتاب خونس! (خب خب خب...کافیه بریم ببینیم این مانا و نامجون کجان!)

از زبان مانا همه درگیر بودن نامجون: ی جایی هست... که خیلی دوسش دارم... میخوای بهت نشونش بدم(آروم دم گوش مانا) مانا: آره(آروم) نامجون: پاشو بریم... لباست رو عوض نمیکنی؟! سردت میشه هااا مانا: نه! مشکلی ندارم.. بریم بدون اینکه کسی متوجه بشه رفتیم مانا: خب! با کدوم ماشین میریم؟! نامجون: با این مانا: یااا شوخی میکنی! باا دوووچرخهههه؟؟ نامجون: گواهینامه ندارم:/...تو داری؟! مانا: نه! آخرین بار که سعی کردم ماشین برونم... اتفاق خوبی نیوفتاد! نامجون: چیشد؟! مانا: خب میدونی داشتم برای آزمون... ماشین رو پارک میکردم... ماشین رو که پارک کردم... به افسر گفتم قبول شدم؟!... اونم گفت فعلا بیا ماشینو از تو جوب در بیاریم تا بهت بگم=) نامجون: لبخند ملیح... ملیح تر... ملیح ترتر... جعررررر مانا: بیخیال... دوچرخه اونقدرام بد نیست... میدونی من دوست دارم... ولی دونفره نمیشه! نامجون: بهت قول میدم مشکلی پیش نمیاد مانا: باشه... سوار شدم اونم سوار شد... ووووی چقدر وحشتانکه..دستامو دور شکمش حلقه کردم و جیغ زدم مانا: یاااااا چرااا ایییینقد تنننند میررررری! نامجون: اینکه خیلی آروم مانا: نامجوون داریــم چپ میکنیــم واااااااااای ماشــــین

نامجون: اوه ش... خدای من خدای من (تق شتلق تلوق تتق=/) چرخ جلویی دوچرخه در رفت و افتادیم... لباسام کثیف شد و پام زخمی... نامجون... هعی حالت خوبه؟! نامجون: متاسفم... آه... پات مانا: مهم نیست... پیاده بریم؟! نامجون: آره بریم با هم بلند شدیم و پیاده به سمت جایی که اون میگفت رفتیم... کتابخونه!... ووووی من عاشق کتابخونم... با هم بدو بدو وارد کتاب خونه شدیم نامجون: شیش... اینجا باید با زبان اشاره حرف بزنیم😁 مانا: باشه به سمت کتاب هایی با ژانر درام و تخیلی رفتم... نامجونم رفت سمت قفسه کتاب های علمی... به کتاب توی دستم نگاه کردم *فریادی از جنس آتش* بنظر قشنگ میومد... نامجون پنج دقیقه میشه انتخاب کرده و نشسته بود... سخت مشغول خوندن شدیم نامجون: دستمال مانا: چی؟! نامجون: اینجا دستمال کاغذی هست... سعی کن خون روی پات رو پاک کنی به کل یادم رفته بود... بگو چرا همه ی جوری نگام میکردن... سرمو ی لحظه آوردم بالا... وای نه! جین و هانا اومده بودن اینجا... من و نامجون بدون هیچ حرفی کتاب ها رو قرض گرفتیم و رفتیم سوار ماشین شدیم... سکوت مرگ باری حکم فرما بود مانا: اونی من... هانا: هیش!... فعلا نه مانا... بعدا راجبش حرف میزنیم نامجون: مقصر منم... من به مانا این پیشنهاد رو دادم جین: بیخیال این چیزا... چرا زخمی این؟! یهو زدم زیر خنده نامجون: هعی اصلا خنده دار نیست

جین: بگو به چی میخندی مام بخندیم مانا: شاهکار نامجونه... از اون بپرس هانا: از بیمارستان زنگ زدن! جین: جواب بده هانا: الو.. چــی؟.. الان میام.. بهت میگمم الان میام کاری نکنید هانا: لطفا من و سریع برسون بیمارستان*** جین: باشه! و پاشو روی گاز تا آخر فشار داد مانا: چی گفتن؟! هانا: مین هو! مانا: وای نه! (ربع ساعت بعد) هانا تا ماشین ی جا و وایستاد پیاده شد و بدو بدو به طرف در وورودی رفت... خواستم پیاده شم که نامجون دستم رو گرفت نامجون: صبر کن و من و جین ماسک و کلاه بپوشیم بیایم مانا: سریع! بدو بدو به طرف بیمارستان رفتیم جین در حالی که نفس نفس میزد: می... مین... هو.. کیه؟! مانا: یکی.. از بیما.. رای هانا... یادتونه قرار بود... بیاید یکی از.. بیماراش رو.. ببینید؟!.. مین.. هو.. همونه!

نامجون: اوناهاش.. داره میره اتاق عمل هانا:سرپرستار این بخش کجاست؟! پرستار: خانم هانا بیمار... هانا: مگههه نگفتمم کاررری نکنیید! پرستار: شما دیر رسیدین.. بیمار فوت کردن هانا آروم آروم عقب اومد و رو صندلی افتاد جین: حالت خوبه؟!.. صدای من و میشنوی؟! هانا با ی حاله وحشتناک گریه کرد و دوید تو حیاط بیمارستان مانا: من نمیتونم اینجوری ببینمش جین: فکر کردی برای من آسونه! مانا: جیــن.. صبر کن.. بزار تنها باشه

لایک و کامنت یادتون نره:) مین هو مرد:) دردناکه:)!