10 اسلاید پست توسط: MRMR انتشار: 4 ساعت پیش 9 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
انسان باور داشت که سایه یعنی نبود نور. قرن ها انگار بازی شان گرفته بود... گذشتند و به جایی رسیدند که سرانجام انسان هایی از جنس جادو متولد شدند. من درباره ماه و خورشید نمیدانم اما شک ندارم افرادی روی زمین هستند که وارثان قدرت خورشید و ماه هستند و این وارثان سالهاست که قدرت خود را مخفی نگه میدارند
+ پارلا: حوصلم سر رفته. واقعا نمیخواین کاری کنین!!؟😪
+ مانون: میدونم چیکار کنیم(بوووم)💥
+ پارلا: آی! دردم گرفت، چتونه!؟ گِل از کجا آوردین؟
+ مانون: منو الینا درست کردیم کار همیشگی مونه نا سلامتی😌
+ الینا: خودت گفتی حوصلم سر رفت میخواستی نگی
+ شانا: باز که عین صگ و گربه افتادین به جون هم🙄
+ پارلا: اعصابمو بهم نریزین یه کاری دستتون میدما 😒
+ شانا: تو که همیشه اعصاب نداری
+ مانون: در رین الان هممونو....
+پارلا: چییی؟! خونتون پای خودتونه 🤬
•••با این حرف پارلا همه فرار کردن. بعدش هم کلی تو سر و کله هم زدن. ۴ دوستی که فقط و فقط همدیگه رو داشتن و ۴ سال خوشی و ناخوشی و غم و شادی رو کنار هم گذرونده بودن.و مردم دهکده شان صرف اینکه فکر میکردن انها عجیب و شوم اند ، قصد کشتن شان را داشتند. به همین خاطر شب قبل از اعدام فرار کردند•••
+شانا: اصلا حواستون هست کجاییم!؟یه نگاه بندازین. غذاهامووون....
+الینا: خب همچین بد هم نشد. فقط مشکل غذاهامونه. وگرنه همین روزا بود که باید محل زندگی مونو عوض میکردیم. یادت نرفته که دنبال مونن؟
+شانا: راست میگی ولی خب یکم سخته دوباره غذا جمع کنیم
•••با اینکه شانا نگران پیدا کردن غذا بود، اما همه ی آنها برای یک چیز مشترک شاد بودند ، آن هم پیدا کردن مکان جدیدی برای زندگی بود و همه ی این ها مساوی بود با شروع جدید همراه با تجربیات تازه•••
•••شب با تمام تاریکی هایش فرا رسید. در آن جنگل سرد و تاریک، تنها نوری که به چشم میخورد، نور آتش کوچکی بود که آنها دورش نشسته بودند بلکه کمی به سرمای جنگل غلبه کنند...
•••تنها صدایی که سکوت مرگبار جنگل را در هم میشکست، صدای سوختن چوب های درون آتش بود تا شاید قدری بتواند دل هایشان را گرم کند، گرم به زندگی ، گرم به آینده ، گرم به...•••
+مانون: بچه ها ۴ سال پیش رو یادتونه؟
+پارلا: اره مثه روز جلو چشمه
•••اما شانا گویی در دنیایی دیگر سیر میکرد و جست و جوی خاطراتش در ۴ سال گذشته چیزی جز غم برایش به ارمغان نداشت•••
+مانون: بعد از کلی حرف زدن از گذشته متوجه چشم و ابرو اومدن های الینا شدیم که با همون اشاراتش داشت بهمون میفهموند که شانا تو این مدت حتی یه کلمه هم حرف نزده. بحثو عوض کردیم
+الینا: هی شانا! کجایی تو دختر؟! یه کلمه هم حرف نزدی
+شانا: چی؟ اها نه همینجام فقط یکم گرسنمه
+الینا: بعد اینهمه مدت معنی این لبخند کمرنگ رو صورتشو خوب میشناختم
+پارلا: خب زودتر میگفتی. الان میرم یه چیز میارم بخوریم
+شانا: بچه ها میشه زودتر استراحت کنیم؟ نمیدونم چرا ولی امروز خسته شدم
+مانون: (با کلی ذوق) پس بوس قبل خواب چیییی؟
+پارلا: برو بابا خرس گنده بوس قبل خواب برا بچه هاست نه تو که ۱۸ سالته.
+الینا: (میدونستم مانون برا اینکه فضا رو عوض کنه و حال شانا رو بهتر کنه این حرفو زده پس گفتم) بوس نه ولی همتون بیاین بغلم
«فردای آن روز»
+شانا: اه مگه چقد از صبح گذشته که انقد حرف میزنین!! خوابم میاد هنوز
+مانون: اینو باش. صبح نه بگو چقد از ظهر گذشته
+الینا: شانا پاشو که ضرر میکنی ، امروز همه چی یه جور دیگه ای قشنگه
+شانا: دو دیقه ساکت شین فقط. چشام باز نمیشه حتی
+پارلا: عه این که دوباره خوابید. پس منو الینا میریم یه مقدار میوه جمع کنیم. مانون تو پیشش بمون تنها نباشه
«کمی بعد...»
+الینا: واااای خسته شدم یک ساعته داریم میوه میچینیم. نمیشه زودتر...
+پارلا: هیس! صبر کن یه لحظه، صدای چیه؟
+الینا: صدا؟ صدایی نمیاد
+پارلا: گوش بده. انگار صدای چن تا مرده
+الینا: هعععییی اره😱. از مردای دهکده باشن چی؟ زودتر بریم حس خوبی ندارم
+لیام: هی وایسین...
•••داستان فقط به اینجا ختم نمیشود. در سوی دیگر در ۳۰ فرسخی دهکده عجیبی که محل زندگی دختران بود، ۲ پسر زودتر از باقی افراد به توانایی های خود پی بردند و به این فکر افتادند تا منشا این توانایی را بیابند.در درازای مسیر ، با ۲ نفر از جنس خود آشنا شدند و بدنبال یکدیگر تا مقصدی نامعلوم به راه افتادند. داستان از همان لحظه شروع شد. لحظه ای که ماه درخشان به باور اشتباه زمینیان پوزخندی زد و فرزندان قدرتمندش را به همراه خورشید متولد کرد•••
+پارلا: گفتم ۳ فرار میکنیم. یک...
+الینا: دو...
+پارلا: سه...
+الینا: (در حال فرار) یعنی کین؟ چرا دنبال مونن؟
+پارلا: نمیدونم فقط بدو...
+استیو: (با صدای خیلی بلند) صبر کنین. ای بابا فقط کمک میخوایم
+پارلا: کمک میخواین همون اول بگین. چرا میوفتین دنبال مون! ترسیدیم |:
+الینا: زهره ترک شدیم. یکی تون از جلومون در میاد یکی از پشت دنبال مون میکنه
+لیام: باشه شلوغش نکنین حالا. کمکمون میکنین یا نه؟
+استیو: اول بهمون بگین میدونین اینجا کجاست؟
+الینا: چشم نداری مگه؟ جنگله، جنگل
+پارلا: (رو به الینا کردم) چشونه اینا؟
+لیام: هه! زحمت کشیدین. بیا بریم استیو ازینا آبی گرم نمیشه.
+استیو: یعنی واقعا شما یه ذره هم حس نکردین این جنگل مثه جنگلای دیگه نیست؟
+الینا: نه ، تنها چیزی که اینجا عجیب بنظر میاد شمایین
+پارلا: چقد پیچیدش میکنین! کجای اینجا عجیبه
«ان سوی جنگل»
+مانون: شانام که بیدار بشو نیست منم داره خوابم میگیره🥱.
«چند دقیقه بعد»
صدای پای کیه!! الیناااا ، پارلاااا... بیاین دیگه کجا موندین پس تا حالا؟
+آوش: اهم...سلام. اینایی که گفتی رو نمیشناسم ولی میشه کمکم کنی؟ دوستم یکم اون طرف تر زخمی شده.
+مانون: ت...ت...تو دیگه کی هستی؟
+آوش: چرا تته پته میکنی؟ دراکولا که ندیدی
+مانون: شانا، شانا پاشو دیگه اه. مهمون داریم
+شانا: (گیج خواب بودم که صدای مانون اومد) ها؟ چی! مهمون مون کجا بود؟... آی چرا میزنی خب! بازوم شکست.این کیه دیگه؟
+آوش: میشه انقد وقت تلف نکنین؟ خیلی ضروریه. دوستم شدیدا زخمی شده. کمکم میکنین لطفا؟
+مانون: نگاه پر از شک و تردید شانا رو دیدم و فهمیدم اونم مثه من ازین کار مطمئن نیست
+شانا: دوستت خیلی ازینجا دوره؟
+آوش: نه خیلی. میشه عجله کنین خواهشا؟
«دقایقی بعد»
+آوش: هی، پسر ، پاشو کمک آوردم. چشاتو باز کن. تو که قوی بودی همیشه. چشاتو باز کن تروخدا.
+اندرو: چیه بابا (با یکم خنده). چرا کولی بازی در میاری! خوبم. نمیخوای این خانوم های زیبا رو معرفی کنی؟😏
+آوش: تو نمیر، من میگم خودشونو معرفی کنن. در ضمن مزه نریز. اینا لطف کردن و اینجان که فقط زخمتو بیینن.همین
+مانون: خب مثه اینکه اونقدرام که رفیقت میگفت زخمت شدید نیست. یکم این اطراف میگردیم که گیاه دارویی پیدا کنیم.
«کمی بعد»
+شانا: زخمت رو با گیاهایی که تونستم این اطراف پیدا کنم بستم ولی به یکی دو روز مراقبت نیاز داره. اگه دارین سفر میکنین باید بگم با این وضع پاش نمیتونه زیاد راه بره چون زخمش عفونت میکنه.
+آوش: راستش ما چهار نفر بودیم. دو تا از دوستامونو گم کردیم و تا شب نشده باید
پیداشون کنیم. میشه حداقل چند ساعت مراقب اندرو باشین تا من این اطراف دنبال شون بگردم؟!
+مانون: اره حتما. اگه بخواین میتونین تا چند روز پیش ما...
+شانا: (اهم اهم) آممم خوشحالیم که حال دوستت خوبه ؛ اگه کاری ندارین ما میریم.
+مانون: (شانا رو بردم یه گوشه و آروم گفتم) عه شانا ، زشته خب. چند روز نه ولی حداقل چند ساعت که میتونه بمونه پیش ما. با این پا هم کاری از دستش بر نمیاد
+شانا: هوووف خیلی خب. هی پسرا! میتونین بیاین. فقط یه چیزی ، بهتره کولش کنی.
+آوش: به اون اسب آبی که داشت با لبخند حرص درارش نگام میکرد ، نگاه کردم. با حرص گفتم چیه؟ نگاه میکنی! حیف که نمیتونی راه بری وگرنه عمرا تو نره غول رو کول میکردم.
«ان سوی جنگل»
+لیام: بیخیال بابا اینا خیلی پرتن.
+پارلا: پرت؟ پرت سوالای شما دوتاست
+استیو: باشه بابا اصلا بیخیال عجیب بودن جنگل و این چیزا. ما دوستامونو چند روز پیش گم کردیم. شماها این اطراف دو تا پسر همسن و سال ما ندیدین؟
+الینا: چقد که این دو تا رو اعصابن. وای که چقدر دلم میخواست این اطراف آبی چیزی بود تا حسابی از خجالت شون در بیام. کاش زودتر شر شونو کم کنن
+پارلا: نه ندیدیم. ما باید بریم دوستامون تنهان.
+لیام: گفتی دوستاتون؟! شاید اونا دوستامونو دیده باشن. میتونیم با شما بیایم؟
+الینا: باشه. البته اگه بعد ازین دست از سرمون بر میدارین
«کمی بعد...»
رسیدیم به جایی که شب قبل آتیش روشن کرده بودیم ولی اثری از کسی نبود. نگران به پارلا نگاه کردم که دیدم اونم نگرانی تو صورتش موج میزنه.
+لیام: پس دوستاتون کجان؟ مطمئنین مسیرو درست اومدین؟(با کنایه)
+پارلا: بدون توجه به مزخرفات این پسره رو به الینا گفتم یعنی کجا رفتن؟ بیا این اطراف بگردیم و صداشون کنیم شاید همین نزدیکیان
+الینا: باشه. (مااااانون!! شانااااا !)
+پارلا: کجایین بچه هااااا؟
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
خوب بود👏🏻
مرسی ازت
خواهش
سلام عذر میخوام ولی میشه از داستان جدید منم حمایت بشه؟
منتشر شده اسمش بازی زندگی: انتقام لیلی هست
کامنت موقته