
کی هو:از خداتون باشه...هستی رو کرد به سهون گفت:دلت به حال خودت بسوزه....جیهون یه نگاهی به این دو تا انداختند که لال شدند...سرباز:شاهزاده ها کجاوه منتظر شماست شما را تا قصر همراهی میکنه.پسر ها که با تعجب زل زده بودند به سرباز...سرباز رو کرد به پسر ها و گفت:منتظر شما توی قصر هستیم عالیجناب.دختر ها سوار کجاوه شدند و به سمت قصر راه افتاده بودند هر کدام در ذهن های خود فکر هایی داشتند شاید پوچ بود ولی واقعیت داشتند،واقیعتی که باید باهاش بجنگن...جنگیدن سخت بود وقتی حالا از نمیدانستند چی هست و در این زمان چه میکند ولی ماریا باور نمیکرد فکر میکرد یک خواب عمیق و طولانی هست که قرار هست به زودی بیدار شود....به قصر رسیدند دختر ها با دهن های باز به قصر بزرگ زل زده بودند...ایناز:دهن هاتون رو ببینید قصر ندید بدید..رز:ایشش انگار خودش با دهن بسته عین خیالش نبود داشت نیگا میکرد....جیهون:من باید هی بهتون یاداوری کنیم کمی مراعات کنید معلوم نیست کجاییم داریم چه شکری میخوریم...یکی از سر خدمتکار ها با کلی خدمتکار سمت دخترا اومدند.سر خدمتکار(بانو چوی):این چه طرز ایستادن هست صاف بایستید
سایکا:شما؟...سرخدمتکار:من رو یادتون نمیاد من بانو چوی هستم معلم شما که به شما درباره ی قانون های قصر یاد میداد..مهنا:یکی میخواد به تو طرز سرد برخورد نکردن یاد بده بعد معلمی خدا کمک شاگردات کنه..بانو چوی:حرف شما رو نشنیده میگیرم...انها را به عمارت شرقی راهنمایی کنید تا اماده شوند برای جشن....خدمتکار:لطفاً همراه ما بیایید...دختر ها مجبور شدند همراه خدمتکار ها بروند چاره ی دیگری نبود....دختر ها در اتاق نشسته بودند چند خدمتکار امدند و شروع به ارایش کردن و بافتن موهایش کردن....و انهای دیگری لباس هاس هانبوک به انها داده بپوشند..یکی از خدمتکار ها مشغول بافتن موهای ماریا بود:ولم کنید جیخخخ میزنم بیفتن نفله ات کنننم مهنا از این حرکت فنی هات روش خالی کن. تروخدا ولم کنید...جیهون:ماریا این چه وضعشه....ماریا:ببیند از اینجا رفتم مو هام رو میزنم تا ته....کارینا:هر کی باور میکنم جزء این....بانوی چوی وارد شدند گفتند:شاهزاده ها امیدوارم اماده باشید امپراطور منتظر شماست...رز:امپراطور؟...بانو چوی:بله پدر شما...سایکا:جان پدر؟...بانوی چوی سکوت کرد همگی اماده بودند ولی یک نگاهی به ماریا کرد.ماریا روی صندلی نشسته بود و پاهای او هم روی صندلی بود...بانو:این چه طرز نشستن هست.؟....ماریا:برو به عمت گیر بده....بانو چوی اخمی کرد:من میرم شما هم مهراه خدمتکار ها بیایید.... دختر ها از عمارت خارج شدند و به راه افتادند ماریا دامنش را تا حد امکان بالا داد و به راه افتاد همه کسایی که دختر ها را میدند بهشان احترام میذاشند و بعد با تعجب به رفتار های انها نگاه میکردند.
خدمتکار:اینجا قصر اصلی هست عالیجناب منتظر شماست شما دیگر به تنهایی باید برید...دختر ها راه افتادند به سمت داخل...استرس تمام وجودشان را فرا گرفته بود😣انها وارد شدند و تعظیم کوچک کردند حداقل از طریق فیلم های قدیمی اینها را میدانستد...امپراطور:بشینید دخترانم.و انها را به جایشان اشاره کرد.انها نشستند و با هفت تا پسر رو به رو شدند....ایناز:اینا چقدر جیگرن اینا کین....کارینا:این یکی چقدر جیگرهههه....ماریا:شما بگو کدومشون جیگر نیستند نشون بدم. ایناز:بزار مثلاً از پدرم بپرسم..ایناز:پدر جان میشه بگید اینها چی کسی هستن؟...پدر با چهره ی تعجبی به دخترش زل زد و گفت:مگر برادر هایت را نمیشناسی؟....ایناز سر به میز زد و گفت:حیف شد میخواستم مخش رو بزنم خیلی جیگر بودن...هستی:ارع خدایی خیلی جیگرننن جیگرر😄...ماریا:یکی از یکی جیگر تر..یونگی:این چه طرز حرف زدنه...سونی:ایششش برو خودتو مسخره کن از برادر شانس نیاوردیم..کارینا:ولی از لحاظ ظاهری برادر شانس اوردیم...خواجه چوی(ایشان همسر بانو چوی هستن):عالیجناب ها تشریف اوردند.
پسر ها با قدم های استوار و قوی وارد شدند و رو به پدر تعظیم کردند(انگار واقعاً پدرمون شد رفت)مهنا:نیگا نیگا انگار اونجا شبیه دلقک نبودند...سایکا:خواهرم به دلقک توهین نکن....چانیول:سلام عمو جان امیدوارم سلامت باشید...پدر:سلام پسرم...از وقتی اخرین بار دیدمت خیلی بزرگ شدی....سایکا:نچ نچ پدر من شما نمیگفتید ما میدونستیم قد رو نیگا قشنگ یه پا شتر مرغ هست...ماهی با نیشگونی که از سایکا گرفت سایکا لال شد....کارینا داشت زیر لب یه چیزی رو حساب میکرد.کارینا زیر لب: دختر۱۱ تا ۷ پسر با هم میشه ۱۸ و بعد با صدای بلند گفت:پدر جان یه سوال دارم؟مادر ما چقدر عمر کرده...پدر:۴۱ سال این چه...کارینا:میشه سکوت کنید اگر ۴۱ سال عمر کرده و در ۲۰ سالگی عروسی کرده یعنی هر سال یک بچه به دنیا اوردههه چخبرههه این همه یعنی مادرمون بد بخت شده حالا با این فشار میتونه بلند شه...کریس خود را به زور کنترل میکرد که زیر خنده نزد...از شدت کنترل خنده صورت همه قرمز شده بود....هستی:خواهرم عجب منحرفی هست ما خبر نداشتیم....کی هو:واقعاً این مسئله ذهن من هم مختول کرد بود
پدر سکوت کرد و چیزی نگفتید... و بکهیون در تلاش بود که جو را عوض کند.بکهیون:پدر جان خیلی مشتاق بودند و شما رو ببیند و همچنین اشاره به دختر ها کرد و ادامه داد:برادر زاده هایش را...ایناز که داشت چایی میخورد تمام چایی رو روی بکهیون خالی کرد..ایناز:کدوم عمو رو میگی؟عمو اصغر رو میگی(👐شوخی هستا)...کارینا:راست میگه دا کدوم عمو رو میگی...بانو چوی:اگر عالیجناب اجازه دهید من شاهزاده ها را به عمارت شان راهنمایی کنم....سونی:دیدید بیرون هم کردند...رز:من که از خدام بود.... بریم پیش پسرا و همون مزاح پدرمون:جیمین:پدر جان یعنی چه اتفاقی افتاده؟...سوهو:ببخشید مداخله میکنم ولی به احتمال زیاد حافظه اشون رو از دست دادن...بکهیون:خل شدند...کای:خل بودند خل تر هم شدند..نامجون:پدر جان چه کاری میتونیم بکنیم...پدر:هیچ کاری از دست ما برنمیاد باید صبر کنیم این تنها راه حله...پسر ها از عمارت بیرون زدند...دی او:شاید این اتفاق برایشان بهتر باشد...تائو:گذشته ای که شاید نباشد و بتوانند بخندد.بریم پیش دخترا:ماریا:من مطمئنم یه خواب هست به زودی ازش بیدار میشیم...رز:چرا نمیخواهی باور کنی ما به گذشته اومدیم....جیهون:حالا چجوریش رو خدا میدونه...سایکا:یعنی روح ما تو بدن اینهاست.؟...کی هو:شاید کلاً خودمون اومدیم...مهنا:شاید زندگی قبلی ما یه شاهزاده بودیم....هستی:یکی تو شاهزاده یکی من،اون وقت برام سوال میشه که چجوری کره تا الان مونده و این همه پیشرفت کرد.ماهی:عجب گیری کردیم ها از اول هم نباید به این اردو میومدیم
ماریا:اصلاً من خوابم میاد میرم بکوپم...سایکا:من هم میرم یه سر گوشی اب بدم..ماهی:نرو خطرناکه.سایکا:رفتم دیگه. سایکا یواشکی و هواس جمع داشت دو و رو بر و نگاه میکرد وارد یه عمارت شد حدس میزد عمارت غربی باشد...خدمتکاران زیادی در اینجا در حال کار بودند به خاطر همین تصمیم گرفت که از اینجا برود چون خطرناک هست...چسبید به دیوار و شروع به رفتن کرد یه دستی مانعش شد سایکا یک نگاهی به دست انداخت خواست که عقب نشینی کند که دست دیگری باز هم جلویش را گرفت.سایکا یک نگاهی به طرف انداخت:به به باز هم جناب شتر مرغ اینا کارا چه معنی میده...چانیول:تو واقعاً حافظه ات رو از دست دادی یا میخواهی که تظاهر کنی که هیچ اتفاقی نیافته و هر کاری دلت میخاد انجام بدی.سایکا:یا داری فکر میکنی بلوف میزنم اصلاً چرا باید به تو جواب پس بدم جناب شتر مرغ...،.سایکا به لطف کلاس های کاراته دست چانیول رو گرفت و میخواست که ان را فشار دهد ولی دلش نیامد و دست چانیول رو ول کرد رو راه افتاد.چانیول ناراحت بود از خاطره هایی که با سایکا داشتند هیچ یادی در ذهن سایکا حتی شاید اسمش را هم را نمیدانست
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پادشاه عجب ادمی بودی سالی یکی پدر جان اخه؟
در اینده میفهمی هر کدومشون از یک زن نبودن که😃یعنی حدودا ۱۰ تا اینا زن داشت
من عاشق اکسو هستم ❤❤❤خیلی دوستشون دارم .