چرا اون باید ضعیفِ زیر چتر باشه و من، قویِ تو بارون؟
" نه بابا! این منصفانه نیست! من نمیتونم اینجوری ادامه بدم!" " اروم باش دختر...، چی منصفانه نیس؟" اگاتا، لبخندی لبریز از عصبانیت زد" خب..، هیچی! وقتی مامان نیس من نگهبان لیا هستم و تو مراقبش. پس من چی؟ بابا....، منم دخترتم!" و دقیقا در لحظه ای که نباید، لیا از جنگل برگشت و وارد خانه ی نمور و کپک زده شد که به مرور زمان پر از موش شده بود
اگوست،کمی رد گم کنی کرد" لیا، برو از جنگل یکم تمشک پیدا کن و بیار" " اما پدر! بیرون داره بارون.میگیره!" " بهت گفتم برو" لیا چتری برداشت و با خشونت در را پشت سرش بست. چفت در، تلقی صدا کرد و افتاد. اشک از چشمان اگاتا سرازیر شد و کف چوبی اتاق را تر کرد. سرش را بالا اورد" چرا من اینجام بابا؟ برای اینکه خدمتکار اون..." " هی هی! تند نرو! تو هم ارزشمندی های خودتو داری...، مثلا..." " مثلا چی؟" " مثلا...، تو...، غذا درست میکنی اما لیا نه!" " چقدر ارزشمند!" " اگه ناراضی هستی میتونی بری و برای خودت زندگی کن..." اما اگاتا حتی نگذاشت اگوست جمله اش را تمام کند"خداحافظ پدر" و صدای بسته شدن در طنین انداز شد. البته هیچ کس صدای هق هق اگوست را نشنید. حتی اگاتای عزیزش که روزی نوزادی نیازمند بود او را تنها گذاشته بود...
" نمیشه. نه نمیشه که من قوی. زیر بارون باشم و اون...، زیر چتر خشک خشک. فقط بخاطر اینکه ضعیفه. نمیشه بابا اونو در اغوش بگیره و من واننود کنم خوشحالم. نه نمیشه. جنگل زمزمه کرد" نمیشه" اما اگاتا حتی نفهمید درختان چیزی گفتند تا اینکه چیزی، شاید یک انسان چیز هایی زمزمه گرد که اگاتا هم شنید" نه نمیشه. منصفانه نیست. به گروه ما خوش اومدی!" اما اگاتا چیز زیادی نفهمید چون بیشتر ان حرف هارا درحالی شنید که دست هایش از درد به گل خیس و نرم چنگ میزدند و کمک میخاستند اما حیف که خاک نمیتوانست به او پاسخ دهد.
واقعا نمیدونم چرا زیر شش تا اسلاید نمیشع😐😐
خو اقا من سه چهار تا اسلاید بیشتر لازم ندارم.😐
راستی معرفی شخصیت بزارم؟ حس میکنم خر تو خر شد نفهمیدین😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اره بزار اگر نزاشتی من نفهمیدم یهو چی شد
حنا انقد طول نده پارت بعد رو بنویس دیگه 😐
حالا نکشم😐
نگه دیگه نمیشه باید بنویسی نوشتی نمیکشم ننویسی یه راست میکشمت 😐😂