رویای حقیقی ⁵

فصل دوم_پارت پنجم از زبان نامجون چیشد؟ دکتر: متاسفم دکتر نیستم تهیونگ: پسسسسس چیییی هستتییی پرستار: پرستار.. الان خود دکتر میاد.. چند مین بعد.. دکتر اومد بیرون دکتر: خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود و ایشون سالمن حتی چند ساعت دیگه بهوش میان.. از زبان شوگا بعد حرفای دکتر خیال هممون راحت شده بود که دیدیم کلی پرستار دارن.. به اتاق رز میرن؟! پشت سرشون رفتم.. اعضا پشتم میومدن.. نمیزاشتن برم تو اتاق.. رززززززززز

نامجون: بیا بشین.. شوگا آروم باش جی هوپ: چیزی نیست حتما بهوش اومده بشین ی ربع بعد همه پرستار ها رفتن بیرون جلوی یکیشون رو گرفتم شوگا: چیشد؟ پرستار: دوباره خون ریزی داخلی داشتن.. الان بهترن.. ولی نباید به خودشون فشار بیارن... اونجور که فهمیدم خارجی هستن.. به خانوادش اطلاع دادین؟ باید بیان و فرم پر کنن شوگا: میتونم ببینمش؟ با جواب آره ای که داد بدون مکث وارد اتاق شدم روش به پنجره بود و من رو نمیدید شوگا: خوبی؟ رز: کاش هیچ وقت منو نمیدیدی.. کاش اعضا من رو در کنار خودشون قبول نمیکردن.. کاش خونه نمیگرفتیم.. کاش.. کاش وجود نداشتم شوگا: عاااا بس کن.. تقصیر تو نبود.. اون ی هیتر بود

رز: ولی با استفاده از ما شما رو شکنجه داد.. متاسفم.. من.. زندگی سختی داشتم.. حتی نمیتونی تصورش رو هم بکنی... برای همین زود جا میزنم.. ببخشید رفتمو دست کبودش رو گرفتم شوگا: بخاطر منی که دنیامی نه.. بخاطر نازلی که زندگیشی نه.. بخاطر اعضا که خواهرشونی نه.. بخاطر خودت.. لطفا حداقل بخاطر خودت همیشه خوب باش رز: 🙂.. نازلی کجاست.. تیـر!.. کی تیر خورد.. نازلی بود نه؟.. اون کجاس

رز: نازلی بود نه؟.. اون کجاس شوگا با صدای آرومی که از ته چاه میومد گفت: نازلی نبود رز: چی؟ شوگا: نازلی تیر نخورد رز: من خودم صدای شلیک گلوله.. سرفه.. سرفه.. رو شنیدم شوگا: آره به نازلی شلیک شد.. ولی کوک تیر خورد و( ماجرا رو تعریف کرد) رز: بالاخره کار خودشو کرد شوگا: تو چیزی میدونی؟

رز: بیخیال خیلی وقته تموم شده.. باید ببینمش بهوش اومده؟ شوگا: نمیدونم تا خیالم راحت شد حالش خوبه اومدم اینجا رز:وضعیتش چطوره گلوله به کجا اثابت کرده شوگا:منکه از حرفای دکتر چیزی نفهمیدم و نامجون گفت تیر بین استخون های پهلوش خورده و به هیچ چیز مهمی نخورده فقط فرو رفته تو شکمش و وقتی خون زیادی ازش میره بیهوش میشه

رز:خوبه..پس زود بهوش میاد رز: نازلی کجاس شوگا: پیش اعضا از زبان نازلی رو صندلی نشسته بودم و فقط به کوک که هنوز بیهوش بود نگاه میکردم..هیچی از اطرافم نمیفهمیدم..ی نفر کنارم نشسته بود و رو شونم خوابش برده بود..سه ساعت بعد..هنوز به کوک نگاه میکردم که ی چیزی توجهمو جلب کرد..

ممنون که وقت گذاشتی:) ♡ آنچه خواهید خواند پارت بعد تو نتیجس:) ♡