11 اسلاید صحیح/غلط توسط: Fati انتشار: 3 سال پیش 588 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
میدونم دیر اومدم.ببخشید.سلام میشه وقتی دارید میخونید آهنگ let go و butterfly رو گوش بدین؟! بهتون کمک میکنه❤
شب وحشتناکی بود...هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم...چرا این کابوس تموم نمیشه؟! زنگ در، نواخته شد. پتو رو عقب زدم و بلند شدم-همینجا بشین ، سوهون از جاش بلند شده بود، بی سلاح بود و میلرزید..امیدوار بودم پلیس پشت در باشه...زنگ بازم به صدا در اومد...ایسول از اتاقش بیرون اومد و پله هارو طی کرد، تیشرت مشکی تنش و موهاش بهم ریخته بود:وایسا من درو باز کنم.. اگه از کمپانی باشه تو رو میشناسن...بدو بدو پایین اومد، با دستش موهاشو صاف کرد، دستشو روی دستگیره ی در گذاشت و نفس عمیقی کشید، سوهون پشت سرم رفت تا نتونم فرار کنم...ایسول دستیگره در رو چرخوند و درو باز کرد ، یکه خورد صدای بم و گرفته ای گفت:ببخشید... ما دنبال یه دختر میگردیم..نفسم گرفت بدون فکر داد زدم:یونگی...ایسول ناباورانه چرخید دست سوهون دور گردنم قرار گرفت و بلندم کرد، یونگی ایسول رو عقب هل داد و داخل شد، جیمین ، هوسوک و جونگ کوک پشت سرش دویدن داخل
-اینجا...اینجا چه خبره..؟! تو.. سوهون نیستی؟! نگاهش پایین اومد و روی من گیر کرد:مین سو.. جلو اومد، *وایسا عقب، ایسول تفنگشو بالا اورد و با فاصله ی کم روبه روی صورت یونگی گرفت یونگی بی حرکت وایساد*هرکدوم از شماها که اینجایین تکون بخوره بلافاصله میکشمش...به در نگاه کرد و هوسوکو توی چهارچوب دید لبخندی زد:پس توهم اومدی...تمام مدت منتظر تو بودم...تفنگش تغییر مسیر داد و رو به روی هوسوک قرار گرفت یونگی از فرصت استفاده کرد ولی جیغ من جلوشو گرفت.. داشتم خفه میشدم^به داداش من نزدیک نشو مگرنه خفه اش میکنم...دستامو روی دستای سوهون گذاشته بودم ولی قدرت کافی برای پایین زدنشون از روی گردنم نداشتم.. یونگی عقب رفت و دستای سوهون شل شد.. با ولع تمام اکسیژنو داخل ریه هام کشیدم و تک سرفه ای زدم...جیمین:چه غلطی میکنی؟! *خفه شو.. با تو کاری ندارم همه ی اینا برای کشیدن اون به اینجا بود و به هوسوک اشاره کرد...دستشو روی یقه اش گذاشت و هوسوکو جلو کشید و به دیوار کوبید، هوسوک از درد صورتشو توی هم جمع کرد
*من عاشقش بودم کثافط...چطور تونستی باهام همچین کاری کنی؟!×چی برای خودت میگی؟!...تو...ایسول..ولی..من..*من عاشق جی وو بودمم.. چشمای هوسوک گرد و رگ گردنش متورم شد:تو لیاقت خواهر منو ندا...در با صدای گرومپی باز و تهیونگ و جین و نامجون به ترتیب داخل دویدن، الان 7 نفر در برابر دونفر بودیم که اسلحه داشتن...تهیونگ به هیونگش خیره شد، جین اب دهنشو قورت داد و نگرانی توی صورت نامجون دوید^مهمون جدید داریم..از جیب شلوارش تفنگی دراورد و به سوی پسرا گرفت:دیگه طاقتم طاق شد بهتره بشینین..نامجون به جیمین نگاه کرد.. ولی هیچی نگفت...ازینکه اینجا آخر خط باشه میترسیدم. ازینکه همه ی این اتفاق ها بخاطر من بود بدم میومد...هنوز میخواستم زنده بمونم...با یونگی اهنگ بخونم.. با جیمین برقصم...با جین بخندم..با نامجون کتاب بخونم...با تهیونگ حرف بزنم و با جونگ کوک بازی کنم..ولی الان..هیچ کاری نمیتونستم بکنم.. هیچ کاری. هیچی از دستم برنمیومد..همین باعث شد بغض کنم و بشکنم...
..مین سو.. سرمو بالا گرفتم.. صدای هوسوک بود..با فاصله دو متری کنارم، جیمین، یونگی، تهیونگ جونگ کوک جین و نامجون نشسته بودن..و تفنگی که دست سوهون بود..همشونو نشونه گرفته بود..ایسول به سمت من چرخید و دوباره به هوسوک نگاه کرد:برات ارزشمنده..؟!هوسوک جوابشو نداد...هرچیزی یه بهایی داره هوسوک...×نه.. نه..همش اشتباهه...متوجه دست سردی شدم که دستمو قاب گرفت:خوبی؟! با چشمای خیسم بهش نگاه کردم...دستاش میلرزید...سرمو به آرومی تکون دادم...متوجه نگاه خیره یونگی به دست جیمین شدم، بلافاصله به من چشم دوخت...انگار با خودش کلنجار میرفت که من مهمترم یا رفیقش...نگاهمو ازش گرفتم...-تو بهش گفتی...×من حرفی نزدم ایسول باور کن...-تو از من متنفر بودی برای همین نخواستی من به جی وو برسم هوسوک داد زد:من هیچی ازون کثافط کاری که ازت دیدم به جی وو نگفتم اون اصلا تورو نمیخواست-دروغ میگی، دروغ میگی. سریع اتفاق افتاد..جونگ کوک بلند شد و به سمت سوهون یورش برد مچ دستش رو گرفت و هلش داد عقب، سوهون ماشه رو کشید و تیر کمانه کرد و توی دیوار سوراخی به جا گذاشت..
نامجون بلند شد و وقتی ایسول حواسش پرت برادرش بود جیهوپو از زیر دست ایسول بیرون کشید حالا که از زیر دست سوهون ازاد شده بودم بلند شدم و ازش دور شدم یونگی کنارم اومد و دستمو گرفت و کشید و برد گوشه خونه، همه چیز بهم ریخت حالا هوسوک پشت نامجون وایساده بود و لوله تفنگ به سمت نامجون بود، جونگ کوک روی سوهون افتاده بود...جیمین کنارم اومد و دستشو عایقم کرد..به من نگاه نمیکرد.. نگاهش محکم و استوار بود...یونگی کنارم زیرلب زمزمه کرد:هوسوک...صدای نفس نفس زدن ایسول تنها صدایی بود که به گوش میرسید:عوضی...×میگم من هیچیو به جی وو نگفتم...برای اولین بار دیدم که صدای ایسول لرزید:نمیدونم...نمیدونم چه غلطی کردی...قلب من شکست... تمام این سال هارو با درد پیش بردم...بخاطر تو... و بعد کسی که موفق شد تو بودی...کسی که همیشه خوشحال بود تو بودی...این حق من نبود×تو..فکر میکنی چیزی که به بقیه نشون میدم خود واقعیمه؟!مگه من درد نمیکشم؟! مگه من آدم نیستم؟!صدای ایسول سرد شد و برگشت به حالت قبلیش:اونو ازم گرفتی... ازت میگیرمش.
جلو رفتم..یک قدم..نمیدونم برای چی..ولی ایسول برگشت.. با چشمایی بی احساس.. لوله به سمت من بود.. و...ماشه رو کشید...صدای شلیک گلوله مغزمو پر کرد..چشمامو بستم.. میخواستم قبل ازینکه واقعا بمیرم..توی تاریکی بمونم...منتظر بودم..ولی نشد..دستایی دور کمرم حصار شد..گرم..برای آخرین بار...چشمامو باز کردم و سرمو بالا گرفتم...(시간을 멈출래
لطفاً زمانو نگه دار!
이 순간이 지나면
اگه این لحظه بگذره
없었던 일이 될까 널 잃을까
اتفاقی میفته که نباید بیفته و من تورو از دست میدم
겁나 겁나 겁나
من از این میترسم ، میترسم ، میترسم) زمان ایستاده بود...جیمین بهم لبخند زد...فقط تونستم نگاهش کنم...بلوزم خیس شد...پایینو نگاه کردم، لباس جفتمون غرق خون بود...بدنش لرزید...دوباره نگاهش کردم، ایندفعه لبخند از لباش محو شده بود...همچنان دستاش محکم کمرمو گرفته بود...افتاد...روی پارکت چوبی زمین و منم کنارش...گنگ میشنیدم...یونگی اسم جیمین رو داد زد.. از ته حنجره اش...
نشستم و سرشو روی پام گذاشتم:جیمین شی...یونگی دو زانو مقابلم نشست:جی...جیمین...آروم به صورتش زد...میشنوی صدامو؟!چرخید..زنگ بزنین اورژانس چرا هیچ غلطی نمیکنینننن؟! دستشو گرفتم(今君の手をقبل از اینکه
離せるように
دستت رو تو این لحظه رها کنم)+هـ... هیونگ...°بـ..بله..اشک روی گونه اش غلطید...دستشو توی دست گرفته بود و نوازش میکرد...+ازت.. یـ خواهش بکنم..؟! °نه..نمیتونی..خودت انجامش میدی.. بلند میشی و خودت انجامش میدی...بخاطر هیونگت...جیمین خندید و نفسش برید..هق هق از گلوم بلند شد، جیمین سرشو به سمت من چرخوند و دستشو بلند کرد..گرفتم و روی گونه ام گذاشتم..سرد بود..+هـ...هیونگ..°جیمین.. +بهم قول بده..°چی؟!..+مـ...مراقب...مین سو.. باشی...چشماش بسته شد..(今君の手を
قبل از اینکه
離せるように
دستت رو تو این لحظه رها کنم
I gotta let you know
باید اینو بگم تا بدونی
That I need to let you go
من مجبورم که بزارم بری
Hard to say goodbye
خداحافظی سخته
でも逃げない
اما نمیتونم ازش فرار کنم
I'm ready to let go
من آمادم که بگذرم
I'm ready to let go
من آمادم که بگذرم
I'm ready to let go
من آمادم که بگذرم
دنیا برام تیره و تار شده بود...نمیدونم چجوری هنوز سرپا بودم..وقتی نگاهش میکردم..انگار خوابیده بود..مثل همون شبی که توی اتاق پیشم خوابید.اون شب توی بیمارستان...اولین باری که با شخصیتش آشنا شدم...صدای خنده اش توی ذهنم اکو میشد..وقتی کنارش میرقصیدم...وقتی مراقبم بود..«اون مدام به تو نگاه میکنه و هیچی به من نمیگه..انگار من اصلا توی این دنیای کوفتی وجود ندارم.انگار فقط خودتون دوتا وجود دارین که همدیگه رو آزار میدین ولی نمیتونین از هم دست بکشین...من..کسی ام که داره تنهایی عذاب میکشه...»قطره اشکی روی گونه ام سر خورد..قلب خرد شده ام هنوز امادگی باور کردنشو نداشت...تهیونگ دو زانو کنارش فرود اومد میلرزید:جیمین شی....جیمینا.. بلند شو...تو که نمیخوای بهترین رفیقتو تنها بزاری، هان؟! بهت میگم بلند شو، داد میزد...یونگی بی صدا اشک میریخت...خم شدم.. برای آخرین بار...بوسه ای کوتاه به لبای یخ زده اش زدم...گونه اش خیس شد...جونگ کوک از جاش تکون نخورد...انگار نفس نمیکشید:هیونگ...دور و بر اتاقو گشتم.. ایسول نبود...صدای آژیر امبولانس و پلیس توی سرم میچرخید...
هیچوقت نمیتونم اون لحظه رو که توی آغوشم روی زمین سرد از دستش دادم فراموشش کنم...(忙しなくする日々
با روزای پر مشغله
Keeping myself busy
خودمو مشغول میکنم
紛らわすため埋め込んだ schedule
گیج ِبرنامه کاری شکست خورده
でも忘れないよ
اما نمیتونم فراموشت کنم
脳裏に焼き付いてる Like tattoo
تو ذهنم مثل یه خالکوبی هک شدی
あの頃には戻れないね
ما نمیتونیم به اون روزا برگردیم
出来ることなら call your name
اسمتو صدا میزدم اگه میتونستم...)
روی پشت بوم وایساده بودم...هوا سرد تر و سردتر میشد...نگاهی به آسمون بالای سرم انداختم...ابری بود.. بوی بارون میومد...بغضمو قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم.باد میوزید ، سردم بود ولی نمیخواستم برگردم پایین..باید با خودم و خاطراتم تنها میموندم...پتوی نازکی که با خودم اورده بودم محکم تر دور خودم پیچیدم...صدای کلیکی از پشت سرم اومد و در باز شد..:اینجایی..ازون موقع...لاغر تر و تکیده تر شده بود...°سردت نیست؟! جلو اومد و بغلم کرد خودمو به گرمای بدنش و امنیت اغوشش سپردم:دلم براش تنگ شده...°منم همینطور...گفتم:بضی وقتا..با خودم میگم کاش زمان برمیگشت عقب...نمیدونم...شاید هلش میدادم عقب...بارون باریدن گرفت..°باید بریم تو، سرده سرما میخوری سرمو توی پولیورش قایم کردم:میخوام بمونم...دستاشو محکم تر دورم حلقه کرد:اشکال نداره...سرمو بالا اوردم...بهم نگاه کرد لبخند غمگینی زد...اروم بوسه ای روی پیشونیم گذاشت...:میدونی...یه رقص...مث امشب...توی بارون...°متاسفم...و...دوستت دارم..تمام تنمون خیس اب بود...منم دوستت دارم...صدای بارون روی پشت بوم...بوی خاک...حس زنده بودن بهم دست میداد:یونگی..نگام کرد..فهمید..فقط طوری که من بشنوم گفت:بهش قول داده بودم...
میدونم که دوهفته طول کشید تا بزارمش و سرم شلوغ بود و فکر کنم میدونستین قضیه از چه قراره...تمام این دوهفته به خودم میگفتم اولین اثر همیشه یه شکسته، حالا نمیدونم خودم گفتم یا از یه جا شنیدم ولی وقتی داستانمو میخونم میفهمم لیاقت این همه عشق رو نداشت... حتی پایانش هم اون طور که باید نشد. وقتی یهو ایده اومد به ذهنم گفتم که نمینویسمش این خوب نیست ولی بقیه ایده ها اصلا به دلم نمینشست تا اینکه دلمو زدم به دریا و گفتم هرچه باداباد...ممنونم که وقتتو پای داستان من گذاشتین و همیشه دوست داشتم حسمو بهتون القا کنم و خوب توصیف کنم طوری که انگار خودتون جای مین سو قرار دارید...امیدوارم این کارو کرده باشم..سر نوشتن این قسمت از خودم پرسیدم چرا یه مشاور از let go و butterfly نداریم..اگه دقت کنین میبینین معنیشون چقدر قشنگ و انگار از زبون دو ادم متفاوت..یکی که داره میره و یکی داره اصرار میکنه نرو خونده میشه....راستی میدونستین این داستان قرار بود فقط یک تک پارتی از هوسوک باشه؟! و الان شده 24 قسمت داستان خدمت شما.. خیلی خوشحالم و هنوز دوستتون دارم. جایی نمیرم هروقت خواستین حرف بزنین باهام من همینجا مثل یه روح میچرخم...بازم ببخشید اگه پایانش دلخواهتون نبود...دوستدار شما، فاطی💛
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
51 لایک
سلام چطوری اگر به داستان ترسناک یا جنایی علاقه داری به پروفایلم و رمان بازی گرگ و گوسفند سری بزن خوشحال میکنی منو❤️🤍
ادمین...من بهت اعتماد کردم فکر کردم ایسول آخرش سر به راه میشه فقط مث فیلما یه آدم با قلب شکستست بعد میاد میزنه بایسم رو میکشه؟😐چرااااا با روانم بازی میکنییییییی(عالی بود داستانت❤️)
😂😂😂😂 ببخشییددد
مرسییی💛
سیلاممممممم 💜💜
خوبی اونی؟!💜💜
دلم برات تنگ شده بودددد 🧡
سلاممممممم تو خوبی؟!
من تازه داستانتو خوندم ولی چرا باید بخاطر یه داستان بعد از مدت ها از ته قلبم گریه کنم؟
چرا دلم میخواد مین سورو خودم خاک کنم تا جیمین برگرده؟
لعنتی چرا با قلبم بازی میکنی؟
عزیزمممممم🫂
اونیییییییی سلااااااممم
سلاممممممممم
میشه پیج اهو رو بزاری برا من نمیاره
شاید باورت نشه ولی برای منم نمیاره 🗿
کیوتم کجایی خوشگلم چ خبر خوبی؟🥺🫂
سلاممممم ممنونم تو خوبی؟!همینجاممم چندوقتی بود سرنزده بودم ببخشید😅💛تو چه خبر کجایی چیکارا میکنی؟!
هیچی والا هی درس و گوشی خرید این ور اون ور کلی سرم شلوغه 😐🥶
دلتنگ شده بودم کیوتم 🥺🥺🥺🥺🥺
میفهمم واقعا درسا سخته اونم مجازی
منم دلم براتون تنگ شده بودددد😍
منممممممممممم🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂🫂
ام سلام، اون کسی که داستان کار اموزه بی تی اس و مینوشت، چیشدش؟! کجاش؟! رفت؟!
آوووو عزیزم اون اکانتش پرید الان یه اکانت جدید زده به همون اسم قبلی Aho میتونی دنبالش کنی فصل دو رو هم شروع کرده گذاشتن
اونیییییی خوشگلمممممم منم سرای کوشولوت
اونیی اکم پریدددد 😢
600 و خورده ای فالورر داشتم وایییی
هیچی دیگ ازم حمایت میکنی لفطاااا
اوخییییی سلام عشقممم حتمااا
سلام اونییییییییی🌼🌼🌼
اونی چرا داستانت رو حذف کردی؟🥺💔
اون داستان تنها مکمل این روز های من بود اونی🥺🥺🥺
نتونستم ببخشید🥺💔
عیب نداره اونی🥺🌸💕فدا سرت 🥺🌸💕
مرسی قشنگم🥺