
سلام من اومدم با پارت 15 اگه لایک و کامنت ها زیاد باشه پارت 16 رو میزارم ❤️❤️❤️❤️🌸🌸
با لانگ رفتیم پایین. مرینت داشت یه چیزی درست میکرد درست معلوم نمیشد کنارش خم تیکی واستاده بود. مرینت متوجه آمدنم شد و گفت : حرفت تمام شد؟ بهار _ اره آمدیم. مرینت _ آمدیم؟ بهار _ اره دیگه لانگ هم آمده با هم شام بخوریم. مرینت _ کوش؟ بهار _ اینجاست دیگه و با دستم کنارم رو اشاره کردم. لانگ دست به سینه رو به من گفت : باهوش اونا منو نبینن. بهار _ اوه راست میگی به کل یادم رفته بود. مرینت _ چی رو یادت رفته؟ بهار _ شما نمیتونید اونو ببینید. مرینت _ واقعا؟ بهار _ اره. تیکی _ ولی من میتونم ببینمش. بهار _ واقعا؟ تیکی _ اره. لانگ _ الان تو من و میبینی؟ تیکی _ اره کوامی ها قابل به دیدن همه چیز هستن پس تو رو هم میتونم ببینم. مرینت _ پس الان تنها کسی که نمیتونه لانگ رو ببینه منم؟ بهار _ اره مثل اینکه، خب چی درست کردی چه بوی خوبی داره.؟
مرینت _ وای یادم رفت نودل ها. و بدو کرد سمت فر و اوفی کشید. مرینت _ اوف... نسوخت. من بشقاب هارو چیدم مرینت هم نودل هارو آورد. داشتیم میخوردیم که مرینت به جایی که لانگ نشسته بود نگاه میکرد خب حق هم داشت شما هم وقتی ببینی که نودل ها رو هوا معلقه تعجب میکردی. لانگ متوجه نگاه عمیق یه کمی با ترس مرینت شد و به من گفت _ این چرا اینطوری نگاه میکنه؟ بهار _ هیچی غذا رو بخور. رو به مرینت کردم و گفتم : چی شده مرینت؟ مرینت به خودش آمد و گفت: چی؟... هان؟ بهار _ چی شده؟ مرینت _ هیچی... هیچی ***** بعد شام ظرفا رو شستیم و رفتیم تو اتاق تکالیفی که داشتیم انجام دادیم و خوابیدیم.
صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. تند صبحانه مون رو خوردیم و رفتیم مدرسه. بهار _ مرینت تو هم این هوا رو دوست داری؟ مرینت _ اره خیلی خوبه. بهار _ اره انگار به آدم آرامش میده. مرینت _ ولی سردم هم هست. بهار _ زود باش بریم تو کلاس الان خانم میاد و بدو کردیم تو کلاس ***** بعد از تمام شدن لایلا آمد پیشم و گفت : بهار من اینجا رو متوجه نمیشم میشه برام توضیح بدی؟ بهار _ کجا؟ لایلا _ اینجا و به یه قسمت از کتاب اشاره کرد. بهار _ آهان اینجا خب ***** ( مثلا دارم توضیح میدم) متوجه شدی؟ لایلا _ اره مرسی عزیزم 😊 و لایلا رفت همزمان با رفتنش صورتم از حالت 😊 به 😒 تبدیل شد. به مرینت نگاه کردم آمد سمتم و گفت : چی گفت؟ بهار _ بهر میشه اینو برام توضیح بدی؟ ( ادشو در میارم) حالا چه مسعله ی ساده ایی. مرینت _ حرص نخور من دیگه عادت کردم.
بهار _ خیلی ازش بدم میاد. الیا آمد سمتمون و گفت : از کی؟ بهار _ لایلا الیا _ وای دختر تو هم که مثل مرینتی بابا لایلا دختر خوبیه که، شما چرا اینقدر باهاش لجید. بهار و مرینت _ الیااااااا. الیا _ بله خب مرینت _حالا ولش کن راستی بهارامدم بهت یه چیزی بگم بهار _ چی؟ مرینت آمد کنارم نشست و آروم گفت : زنگ آخر یادت نره به کت بگی تمرین داریم. بهار _ آهان باشه. زنگ خورد و همه رفتین سرجاشون خانم بوسیه آمد. وسط های درس بود آمد و گفت : ببخشید خانم بوستیه میتونم بیام؟ خانم بوستیه _ بله حتما. آقای داماکلیس وارد کلاس شد و گفت : هب بچه ها همون طور که میدونید آقای اگراست پدر دانش آموز خوبمون آدرین اگراست یه مسابقه ی مد و طراحی گذاشتن، حالا هم پیشنهاد کردن که بچه های کلاس شما هم میتونن تو مسابقه شرکت کنن و چیزی هم که باید طراحی کنین یه کت شلوار برای آدرین هست. سوالی هست؟
بهار _ ببخشید تا کی وقت تحویل داریم؟. آقای داماکلیس _ تا هفته ی آینده، و دیگه؟، خب اگه سوالی ندارید داوطلبان ها زنگ آخر به دفتر من بیان و خودشون رو معرفی کنن. رفت **** بعد از تمام شدن مدرسه وسایلمون رو جمع کردیم. مرینت _ بهار یادت نره. بهار _ باشه الان میگم و مرینت رفت. بهار _ آدرین. آدرین برگشت و گفت : بله. رفتم نزدیکش و گفتم : امروز تمرین داریم حواست باشه. آدرین _ واقعا؟ از الان شروع میکنیم زود نیست؟ بهار _ خب ما نمیدونیم هاک ماث قراره چه کاری انجام بده. آدرین _ باشه ساعت چند؟
بهار _ برات مکان و زمانش رو میفرستم. آدرین _ باشه و با هم از کلاس آمدیم بیرون و رفتیم پیش بچه ها. مرینت _ گفتی؟ و با سر تایید کردم. الیا _ راستی بچه ها کی برای مسابقه ثبت نام میکنه؟ رز گفت : من میخوام شرکت کنم. ناتالین گفت : من هم میخوام. بهار _ مرینت هم شرکت میکنه. مرینت _ چی؟ الیا _ اره دختر تو طراحی عالیه برو حتما برنده میشی. همه با سر تایید کردن. مرینت _ آخه.... بهار _ آخه و اگر نداره باید شرکت کنی. الیا _ دقیقا. آدرین _ مرینت شرکت کن مطمئنم تو برنده میشی چون کلاهی هم که طراحی کرده بودی هم عالی بود. مرینت لپ هاش پل انداخت و گفت : واقعا؟ آدرین _ اره. بهار _ خب پس الان مرینت میره و ثبت نام میکنه مگه نه؟ مرینت _ باشه قبول، مریم شرکت میکنم. بهار _ آخ جونمی جون. مرینت رفت ثبت نام کنه آدرین هم رفت، الیا و نینو هم رفتن و من منتظر شدم تا بیاد. بعد از چند دقیقه مرینت خانم آمدن. بهار _ به به مرینت خانم چه هجب که آمدی. مرینت _ خیلی شلوغ بود همه میخواستن ثبت نام کنن. بهار _ واقعا؟ مرینت _ اره. بهار _ ولی من نمیدونم زیر پای من علف سبز شد. مرینت خندید و گفت _ باشه، حالا بیا بریم خونه. حرکت کردیم به سوی خانه. بهار _ خب مرینت ساعت چند بریم سر تمرین؟ مرینت _ نمیدونم کت چیزی نگفت؟ بهار _ نه اد... یعنی کت نه چیزی نگفت قرار شد بهش بگم ساعت رو. مرینت _ آهان باشه.
خب برید بعدی چالش داریم 👈❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
پارت بعدی رو زود بزار
اجی داستانت رو معرفی کردم
مرسی
ممنون آجی 😍😍😍