عشق ناگهانی(تهیونگ) 1

سلاممممممم👋👋 اومدم با پارت 1 داستانم 😘 لطفا حمایت کنید🥰

ا/ت لباسشو پوشید (عکس بالا لباس ا/ت👆) و یه رژ صورتی و ریمل و خط چشم و زد و کیفشو برداشت و گوشیش رو گذاشت توش و رفت طبقه پایین تا رفت دادین تلفن باباش زنگ زد بابای یون کی بود یانگ سه تلفنو برداشت و بعد یه کم حرف قطع کرد ا/ت:کی بود❓ یانگ سه: اممم بابای یون کی ا/ت:چیییی😮😮چیکار داشت❓ یانگ سه:میخواست واسه عروسی یون کی دعوتمون کنه ا/ت کلا به هم ریخت اما سعی کرد بروز نده و گفت:من اماده ام بریم دیگه

سوار ماشین شدیم به سمت مهمونی رفتیم قرار بود بریم عروسی دوست مامانم بعد اون خبر اصلا حوصله نداشتم و اعصابم خورد بود اخه یون کی دوست قدیمی من بود بعد این خبر واقعا حالم بد شد من اونو دوست داشتم اما... رسیدیم و همینطوری تو فکر بودم اصلا دلم نمیخواستم اونجا باشم واسه همین به بهانه wc رفتم بیرون یکم قدم زدم که یه دفعه

سوار ماشین شدیم به سمت مهمونی رفتیم قرار بود بریم مهمونی عروسی دوست مامانم بعد اون خیر اصلا حوصله نداشتم و اعصابم خورد بود اخه یون کی دوست قدیمی من بود بعد این خبر واقعا حالم بد شد من اونو دوست داشتم اما... رسیدیم و همینطوری تو فکر بودم اصلا دلم نمیخواستم اونجا باشم واسه همین به بهان ه wc رفتم بیرون یکم قدم زدم که یه دفعه

دیدم وسط خیابونم باران شدید شده بود و هوا سرد بود یه دفعه دیدم یه ماشین با سرعت تند اومد و یه پسر از ماشین پیاده شد ازم خواست هر چی پول یا طلا دارم بدم منم حالم بد بود و هر چی پول یا طلا داشتم برداشت یه چند تا لگد و مشت بهم زد انقدر دردم گرفت که بیهوش شدم 👈از زبون تهیونگ👉یه دفعه دیدم یه دختر کنار خیابون افتاده گفتم برم بهش کمک کنم بلندش کردم و بردم تو ماشین 👈از زبون ا/ت👉بیدار شدم دیدم تو یه ماشینم خیلی ترسیدم با صدای بلند گفتم تو کیی سر و بدنم خیلی درد میکرد به هم گفت اروم باش من نجابت دادم دیدم کنار خیابون افتادی گفتم کمکت کنم ازم پرسید وسط خیابون چیکار میکردی براش داستانو تعریف کردم بعد پرسیدم کجا میریم گفت من با مادر بزرگم زندگی میکنم بعضی اوقاتم میرم پیش اعضا / ا/ت: اعضا😮ته: هیچی هیچی دوستامو میگم به صداش دقت کردم خیلی برام اشنا بود ازش پرسیدم میتونم صورتتو ببینم گفت امممم گفتم لطفا و برگشت 😮😮

تهیونگ بود باورم نمیشد گفتم تو تو تهیونگ عضو بی تی اس 😮گفت :اره باورم نمیشد یه دفعه گفت خب رسیدیم وارد خونه شدیم یه حیاط بزرگ بود درو زد مادربزرگش اومد بیرون ته:سلام هالمونی هالمونی:سلام پسرم اا این دختره کیه ا/ت:سلام هالمونی:ای وای چرا زخمی شدی هوا سرده لباست کمه بیا تو

هالمونی از ته خواست داستانو تعریف کنه ته هم هر چی میدونست گفت بعد هالمونی رفت و ا/ت رو به سمت اتاق برد و بهش لباس داد و بعدم براش یخ اورد و باهاش حرف زد 👈از زبون ا/ت👉هالمونی خیلی مهربون بود مهرش به دلم افتاده بود البته نگران مامانم بودم الان خیلی نگرانمه میترسم قلبش چیزی شه تو همین فکرا بودم که خوابم برد فردا صبح با صدای تهیونگ بیدار شدم بهم گفت

این پارت تموم شد امیدوارم دوسش داشته باشیم سعی میکنم زود زود بزارم فیکشون😘❤ لایک و کامنت یادتون نره 💕 بای بای🥰