6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Sama انتشار: 3 سال پیش 129 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
یه بار گذاشتم نشد پاک کردم دوباره گذاشتم😉
خب سلام کیوتی
اینم پارت ۲
از زبان مرینت:..............
برداشتم دیدم یه شماره عمو گابریله!
جواب دادم گفتم:الو؟سلام عمو جون☺️
گفت:به به سلام مرینت خانم! با بابات کار داشتم اشتب زنگ زدم به تو.... گفتم:اهان! بله خوبید؟؟؟ گفت:بله عمو جون!کاری نداری؟گفتم:نه ممنونم خدافظظ. منتظر جواب نموندم و قطع کردم.یه چرخی زدم و خودمو پرت کردم رو تخت و فکر این که میخواستم برم شرکت ذوق مرگم کرده بود.😅 مثل این که با داد فکر کرده بودم چون مامانم داشت با تعجب و حالتی که سعی میکرد نخنده بهم نگاه میکرد. گفت:بابات داره میره ها!گفتم:ای وای الان میام!دیدم مامان گفت:پس بدو.........
رفتم سمت میز دراورم...یه رژلب صورتی برداشتم و زدم به لبم و دویدم و رفتم پایین داشتم از پله ها میرفتم پایین که تعادلم به هم خورد و نزدیک بود بیوفتم که مامانم منو گرفت و با خنده گفت: حواست کجاست دخترر😂 گفتم:هه هه ببخشید!😅 خودمو مرتب کردم و رفتم دم در پیش بابا. لوکا داشت بهم میخندید منم با چشم غره ای نگاهش کردم و با ناز و ادا نشستم تو ماشین.😒لوکا هنوزم داشت بهم میخندید محل نذاشتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم. کم پیش میومد بیرون برم😔مامانم نمیذاشت خیلی برم بیرون.
راننده شخصی بابا،داشت با بابا حرف میزد. یکم فکر کردم که عمو با بابا چی کار داشت؟معمولا تماس تصویری میگرفت با هامون با اون پسر رو مخش ایشششش...هر وقت عمو تماس میگرفت آدرین بهم تیکه متلک مینداخت و منم جوابش رو میدادم و هی پشت سر هم به هم تیکه مینداختیم و لوکا هم طرفداری منو میکرد...آخر سر مامان باباهامون ساکتمون میکردن😅(گابریل شدوماثه ولی فعلا از معجزه گرش استفاده نمیکنه چون قدرت درونی معجزه گر ها رو درک نکرده هنوز! به زودی ماجرا ها شروع میشن!)دیگه دست از فکر کردن برداشتم چون رسیده بودیم به شرکت........
وارد شدیم و پدرم بهم یکی یکی مکان های مختلف تو شرکت و حتی دفتر خودم رو هم بهم نشون داد دفتر لوکا و دفتر خودش رو هم همینطور...... لوکا هم دانشگاه میرفت و هم توی شرکت کار مدلینگ بود......شرکت خیلی بزرگ بود و یاد گرفتم راهرو ها و سالن ها سخت بود... گفتم:بابا جون میشه یه نقشه ای چیزی بدی من مطمئنا گم میشم اینجا!
لوکا خندید و گفت:خودم یادت میدم!
منم با عصبانیت رو م رو اون ور کردم و دست به سینه منتظر جواب بابا موندم و به لوکا نشون دادم از دستش ناراحتم که بهم خندیده! بابا گفت:نترس دخترم خودم بهت میگم چی کار کن!اول بیا بریم با کارکنا آشنا بشی!لوکا گفت:پدر شما کار داری!برو من آشناش میکنم با محیط شرکت!😉منم ته دلم گفتم: نه بابا آقای معرف!بابا گفت:آره عالیه!
بعد رو به من گفت: دخترم برو بعد آشناییت ببین دوست داری دفترت چطوری باشه بیا پیش من بگو برات ردیفش کنم!😉 گفتم : باشه ممنونم بالا جون!😃خب من عاشق رنگای مشکی و صورتی و سفید و بنفش هستم....پس فکر کنم طول میکشه تا بتونن وسایلم رو با این رنگ ها درست کنن! و روزای اول رو باید با رنگ هایی که فعلا دارن بگذرونم.🤧😕 اما مهم نبود! میتونستم تحمل کنم! بابا رفت و منو با این کله آبی تنها گذاشت😕 من وقتی از لوکا عصبانی ام بهش میگم کله آبی(😂.بچه ها اینایی که داخل پرانتزه صحبت های من هست و اینایی که تو اکلاد هست اگه بدونین چیه!
این آکلاده👈🏻{} وقتی بین این دوتا مینویسم صحبت های من با کاراکتر هاست😉😂) کله آبی وقتی بابا رفت گفت:اه خودتو لوس نکن!با من قهری؟
گفتم:آره قهرممممممم😠گفت:ای بابا پس نباید نزدیکت شیم! گفتم:خوبه خودت میدونی! پس چرا نزدیکم شدی؟؟؟
گفت:خب میخواستم از دلت در بیارم! برو بعد💜😉
گفت:خب میخواستم از دلت در بیارم!
با اخم نگاهش کردم😠لپم رو کشید و گفت:اوه اوه خانم خشمگین!منو میبخشی؟گفتم:خیلی از دستت ناراحتم که مسخرم کردی☹ و صدام رو بچگونه کردم! گفت:ببخشید آجی کوچولو من مسخرت نکردم فقط یکم خندیدم بهت که اونم خب برای این بود که قیافت خنده دار شده بود! گفتم:حالا هر چی!
گفت:عه اینجوریه؟؟پس بیا اینو بگیر!
یه لواشک بزرگی گرفت جلوم!🤤ذوق زده شدم و برداشتمش! گفت:حالا آشتی؟؟؟🥰
گفتم:هه هه مگه قهر بودیم ما اصلا؟؟؟
بعد با هم زدیم زیر خنده!🤣 واسه خودشم آورده بود و دوتا یی با هم میخوردیم و میخندیدیم تا تموم شد... انداختیم پوستشو تو سطل آشغالی و رفتیم......
رفتیم و کارکنا رو لوکا یکی یکی بهم معرفی کرد و اونا هم گرم و صمیمی برام توضیح میدادن دقیقا چی کار میکردن...
از طرز برخوردشون خوشم اومد🥰
فقط یه پسره که انگار از پشت کوه اومده بود من رو نشناخت و گفت: شما خدمت کار جدید هستید؟؟؟
لوکا زد تو دهنش و گفت:حرف دهنت رو بفهم پسره ی پر رو!خواهرم رئیس بعدی شرکت هستن! حقته الان برم به پدرم بگم اخراجت کنه!
منم با اخم به پسره نگاه میکردم! بیچاره. از شدت خجالت سرش رو انداخته بود پایین و دستش رو گذاشته بود رو لپش که لوکا زده بود و گفت:شرمنده هام خانم اگراست من حسابدار شرکتم😔 نشناختمتون! گفتم: بخشیدمت ولی از این به بعد بشناس!!!
لوکا گفت:شانس آوردی خواهرم مهربونه.....
از زبان مرینت:................
لوکا گفت: شانس آوردی خواهرم مهربونه وگرنه که تا الان اخراج شده بودییی! فهمیدییییییی؟؟؟؟؟
گفت:بله آقای اگراست!😔🙏🏻
من راه رو ادامه دادم و با غرور راه میرفتم. لوکا هم دست از سر اون برداشت و اومد دنبالم.
خب تمومههههه😅
ببخشید ولی همینشم دستم درد گرفت
دفعه های بعدی بیشتر تر میذارم😅😅
خب برو نتیجه برا چالش
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
گروشام گیرینچ و جام نحس
میسی
میرم میخونم😉