داستان
یه روز داشتم تو جنگل قدم می زدم با دوستم مبینا درست تو شب هالوین من و دوستم برای خوش گذروندن با هم و با خانواده هامون به کلبه خانوادگی ما که داخل جنگل آمده بودیم قرار شد من و دوستم قاشق زنی کنیم و بریم از خونه ها شکلات بگیریم 🤤🍫🍬🍭
حالا رسیدیم به اول داستان کلبه ما یه کم از شهر فاصله داشت و برای رسیدن به شهر باید از وسط جنگل رد می شدیم 🌲🌳🌲🌳🌲الان با دوستم داشتیم از وسط جنگل عبور میکردیم.
حالا بریم سر موضوع لباس هامون
من یه لباس خون آشامی و دوستم یه لباس شیطونک پوشیده بود.
حالا ادامه داستان یکدفعه یه صدایی آمد منم گفتم حتما یه گربه است و بدون توجه به اون به راهم ادامه دادم
وقتی وارد شهر شدیم در خونه ها رو زدیم و مردم با خوشحالی به ما شکلات می دادن و من رو با تعجب نگاه می کردن 🤔(مثل این ایموجی)
وقتی در خونه سوم رو زدیم صاحب خونه این جوری به من نگاه کرد 🤨😮😡
دست منو گرفت و من رو از مبینا جدا کرد و به داخل خونه کشید
بعد سرم داد کشید آنی صد بار بهت نگفتم با انسان ها صحبت نکن 😡 این چه لباسی پوشیدی؟ 🤨
......... این داستان ادامه دارد
😂😂😂😂😂😍😍😍😍
😍😍😍😘😘😂
🍭🍭🍭🌷
چه تستم زود برسی شد 🤩