
فردا:از زبون سلیم:لباسامو عوض کردم و رفتم خونه پلین تا بهم بگه این چند روز قراره چه اتفاقایی برام بیوفته. وقتی در اتاقشو زدم اورال باز کرد. سلام کردم و پرسیدم:پلین کجاست؟ اورال:تا هنوز از مدرسه برنگشته! سلیم:باشه پایین منتظر میمونم تا برگرده. اورال:نه! میشه تو درسا کمکم کنی؟چون فردا امتحان دارم. سلیم:چشم شازده کوچولو اورال:ممنون. تقریبا یک ساعت گذشت اما خبری از پلین نبود. مادرشم نگران شده بود. بهش زنگ زدم ولی یه پسری گوشی رو برداشت. پسره(آردا):سلام. سلیم:سلام با پلین خانم کار دارم. آردا:تشریف بیارید بیمارستان مرکزی تا همه چیزو براتون توضیح بدم. سلیم:باشه الان میام. خیلی نگران شدم فهمیدم که یه بلایی سر پلین اومده اما به مادرش چیزی نگفتم. مامان پلین(جمره): چیشد؟کجاست؟ سلیم:خاله شما خودتونو آماده کنید تو راه همه چیزو بهتون میگم.
وقتی رسیدیم بیمارستان مامانش با نگرانی زیاد پرسید چیشده چرا بیمارستان؟ سلیم:وقتی به گوشی پلین زنگ زدم یه پسر جواب داد گفت بیایم بیمارستان منم چیز زیادی نمیدونم الان میفهمیم. رفتم قسمت پذیرش و از پرستار سراغ پلین رو گرفتم که یه پسر تقریبا ۲۰ ساله اومد جلو و گفت:شما از بستگان پلین بایراکتار هستید؟ سلیم:بله چیشده؟ آردا:من اتفاقی و غیر عمد با ماشینم به ایشون زدم و الان آوردمشون بیمارستان.من واقعا متأسفم کنترل ماشین از دستم خارج شده بود میخواستم بزنم به درخت. جمره خانم:تو با دختر من چیکار کردی؟ سلیم:خاله جان آروم باش خودش داره میگه آورده بیمارستان نمیخواست بزنه. (رو به آردا)الان حالش چطوره؟ آردا:فقط سرش یه ضربه کوچیک دیده و پاش شکسته همه خرج بیمارستان با من هر چی بگین فقط لطفا ازم شکایت نکنین. سلیم:باید ببینیم پلین چی میگه.
سلستیا که از کلاس اومد بیرون دست تکون دادم براش و اومد نشست تو ماشین و گفتم میشه این جلسه رو برام توضیح بدی؟ سلستیا:حتما.حالا کجا بریم؟ سلیم:بریم کافه؟ سلستیا:نه اونجا شلوغه تمرکز ندارم سلیم:باشه پس بریم خونه من؟ سلستیا:آخه...میدونی چیه... سلیم:آره آره فهمیدم. همسایه ها هم فضولن پس بریم کنار دریا. سلستیا:عالیه بریم اونجا منم تا حالا اونجا نرفتم. سلیم:حله! وقتی رسیدیم سلستیا ذوق زده و خوشحال از ماشین پیاده شد و رفت سمت نرده ها مثل پرنده هایی شده بود که تازه از قفس آزاد شدن منم دلم نیومد این صحنه رو از دست بدم ازش قایمکی عکس گرفتم😁. بعد نشستم رو نیمکت اونم اومد کنارم نشست و شروع کرد به درس دادن! محو حرف زدنش شده بودم اونقد که اصلا نمیشنیدم چی میگفت رفته بودم تو خیالاتم مثل فرشته ها بود. آخه چرا یه دختر عادی برام انقدر جذاب و دوست داشتنی بود؟ چرا برام مهم بود؟چرا حتی حرف زدنش منو تسلیم خودش میکرد؟تو همین فکرا بود که با صدای پی ام گوشیم از خیالاتم اومدم بیرون سلستیا بک گراندمو دید که عکس اون بود. منم سریع گوشیمو برداشتم.وقتی درس دادنش تموم شد رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم که بریم. تو راه سلستیا جوری بود انگار میخواست چیزی بهم بگه که شروع کرد. سلستیا:سلیم؟ سلیم:جانم؟ سلستیا:میگم...عکس من... بک گراند گوشیت بود چرا؟؟ سلیم:آخه...خب میدونی...چهره تو واسه مدل یا بازیگر شدن خوبه یعنی خیلی خوشگلی منم عکستو گزاشتم بک گراندم.😬 سلستیا:آها که اینطور سلیم:بله
وقتی سلستیا رو رسوندم خونه رفتم خونه خودم و ولو شدم رو مبل کم کم چشام رفت رو هم و خوابم برد. ساعت نزدیکای هشت شب بود که بیدار شدم. دو ساعت چرت زده بودم و حالم جا اومده بود. رفتم ببینم تو یخچال غذا چی داریم دیدم یکم ماکارونی از ظهر مونده. همونو گرم کردم و خوردم. بعدش به پلین زنگ زدم تا احوالشو بپرسم سلیم:سلام پلین خوبی؟ پلین:آره خوبم تو خوبی؟ سلیم:ممنون چه خبر؟ پلین:خبرا که پیش توعه سلیم:منظورت چیه؟ پلین:میخوای بگم چه اتفاقایی برات افتاد؟ سلیم:بفرما؟ پلین:از کلاست بخاطر من جا موندی و سلستیا کنار دریا بهت تو زبان ایتالیایی کمکت کرد و تو هم عاشقش شدی درسته؟ سلیم:چی؟باورم نمیشه تو اینارو از کجا میدونی؟نکنه با سلستیا نقشه کشیدین برام؟ پلین:دیوونه نشو!ینی تو هنوز بهم ایمان نیاوردی؟ سلیم:چرا بعد از این بهت ایمان میارم🙇خب قراره دیگه برام چه اتفاقایی بیوفته؟ پلین:یه تار موی سر سلستیا با ۱۰ تا گل مروارید دیگه برام بیار تا بهت بگم. سلیم:اوکی حله!
برو تا نتیجه🙋

آجی زهرا کمکم کن تا ادامش بدم وقتی پارت پنج رو گزاشتم😢 اینم یه عکس از سلیم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی بوددد
... اگاتا
مرسی اگاتا
خاهیش ♡
|< اگاتا
آجی؟
جونم
بعدیو اگه نوشتی بزار
اگع وقت داشتی
فعلا منتظرم خواهرم کمکم کنه پارت پنج و تصحیح کنم😕
میزارم اجی
عزیزم ساعت ۸ تست و میزارم منتظر باش😉
ج چ: توی کلمه توصیف کنم . عصبی مهربون بد اخلاق😂😂
خودمونیم😂👊
😂😁
ادامه بده من خیلی دوسش دارم . نقش پلین رو هم یکم پررنگ ترش کن ❤❤❤❤😘
باشه عزیزم ولی از پارت پنج منصرف میشی😁
نه نمیشم😁😈