سلاااااام به همگی 🖐️ 😁 بدون معطلی بریم برا داستان 😍✨
پارت 2️⃣💫
چند دقیقه گذشت...سکوت پشت سکوت...
دیگه طاقت نیاورد و با صدای بلند گفتم : (من هانا رو نکشتم!! چطور میتونم این کار رو بکنم اخه.. من اون رو مثل خواهرم دوست داشتم ) ماریا داشت بهم نگاه میکرد ، چشم هایش را بست و زیر لب گفت: (ثابت کن) منم با جدیت گفتم: ( من مدرکی ندارم که بهت ثابت کنه اما میتونم برات بگم که چی شد و این با تو که قبول کنی یا نه) با خنده گفت: (میخوای داستان مرگ خواهرمو برام تعریف کنی؟؟) گفتم: ( اره... اره چون شاید باعت بشه حقیقت رو بفهمی)، به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت : (خب بگو...)
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
در مورد هانا
عالی بهترین نویسندهههه اما زود تموم شد
مرسی گلم 😍🥰💖☺️
از این به بعد بیشتر میزارم 😍
اون داشت در مورد هانا حرف میزد
👏👏👏✨🍂🌸💕