سلاااااام به همگی 🖐️ 😁 بدون معطلی بریم برا داستان 😍✨
پارت 2️⃣💫 چند دقیقه گذشت...سکوت پشت سکوت... دیگه طاقت نیاورد و با صدای بلند گفتم : (من هانا رو نکشتم!! چطور میتونم این کار رو بکنم اخه.. من اون رو مثل خواهرم دوست داشتم ) ماریا داشت بهم نگاه میکرد ، چشم هایش را بست و زیر لب گفت: (ثابت کن) منم با جدیت گفتم: ( من مدرکی ندارم که بهت ثابت کنه اما میتونم برات بگم که چی شد و این با تو که قبول کنی یا نه) با خنده گفت: (میخوای داستان مرگ خواهرمو برام تعریف کنی؟؟) گفتم: ( اره... اره چون شاید باعت بشه حقیقت رو بفهمی)، به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت : (خب بگو...)
کارا : من قرار بود روی پرونده قتل کار کنم، یک دختر جوان که به بدترین شکل ممکن به قتل رسیده بود تو همین حال بود که با الیزابت اشنا شدم اون خواهر همان دختر بود. اون خیلی ناراحت و افسرده شده بود راستش شباهت زیادی به الان تو داشت منم سعی کردم کمکش کنم، ما باهم بیشتر اشنا شدیم و بعد یه مدت حالش بهتر شد اما یه غم بزرگی تو صورتش بود که نمیشد متوجه اش نشی قبل ها احتمال میدادم بخاطر خواهرش باشه، خب اون به جز امیلی که به قتل رسید! یه خواهر دیگه به اسم میزی داشت ، اون خیلی سرکش بود بالاخره دلم رو به دریا زدم و بهش گفتم : (الیزابت منو تو با هم دوست هستیم میتونی به من اعتمادی کنی) سرش بالا آورد بغضش شکست و با گریه گفت، :( من یه نفر رو کشتم)
من شوکه شده بودم نمیدونستم چی باید بگم، اما خودش ادامه داد : (اون کوچک تر از اونی بود که بخواد بمیره، من اونجا بودم... میفهمی.. میتونستم کمکش کنم اما خب ترسیده بودم تقصیر من نبود قسم میخورم..)
و این هم پایان پارت 2 🖐️👏😍✨ چالش : خب به نظر شما الیزابت داشت از چی حرف می زد 🤔🌸 🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨🌈✨
خب دیگه امیدوارم خوشتون اومده باشه 🌸 🥰 لایک و کامنت فراموش نشه 😉 💕 این پارت رو از 10 تا چند تا دوست داشتین 🥰🤔😍 زیر سایه امام حسین (ع) باشین 🍂🌸
راستی قبل از این که بری نتیجه.... آگه خوشتون اومد یه سر به پیچ من بزنین 🥰 🥰🌸🍂 و ادامه داستان رو بخونین ✨🌈🥰💕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
در مورد هانا
عالی بهترین نویسندهههه اما زود تموم شد
مرسی گلم 😍🥰💖☺️
از این به بعد بیشتر میزارم 😍
اون داشت در مورد هانا حرف میزد
👏👏👏✨🍂🌸💕