
خب این قراره یکی از راز آلودترین پارت هایی باشه که نوشتم😁
داستان از زبان دیپر: دیپر: بییییییییییییییلل بیل: چه م.ر.گ.ت.ه ؟ دیپر: میگم مریضی چیزی هستی هر دفعه میای تویه خوابم میترسونیم؟ بیل: آره دیپر:اصلا حرف زدن با مریضی مثل تو من رو به جایی نمیرسونه. میرم تو جنگل شاید حالم بهتر شد.
تو جنگل قدم میزدم تا ذهنم رو آروم کنم ولی مگه آرامش با بیل معنی میده؟دیپر: یه سوال بیل: تو سوالات تمومی نداره، بپرس دیپر: تو چرا اینقدر مریضی؟ بیل: هر احقل مریض باشم در عین نریض بودن باهوش هم هستم دیپر:آره جان خودت. بعد از مدتی احساس کردم داریم یه محل تکراری رو طی میکنیم یا بهتره بگم میکنم.به اطرافم نگاه کردم ولی بیل رو ندیدم. حال و هوای جنگل خیلی متفاوت شده بود. خواستم برگردم ولی نتونستم تکون بخورم. انگار بار سنگینی رو رویه شونه هام گذاشته بودن.
چندین باز سعی کردم ولی نتونستم تکون بخورم.فضای جنگل تغییر کرد. نمی دونم اسمش رو بزارم جنگل یا جهنم. سایه هایی دورم پرسه میزدن. انرژی منفی ازشون میمد. حس این رو داشتم که دارم بدترین کابوسم رو میبینم.(پیش بیل: بیل: اون درخت کاج کجا غیبش زد؟،بزار یه نگاهی بندازم. یه مانیتور جلوی بیل ظاهر شد و بیل دیپر رو میدید. بیل: یا سمندر بیریخت(اکسولاتل منظورشه)، فضاش برای منم دلهره آوره چه برسه به عروسک.
پیش ادریس: ادریس از طریق یه آینه دیپر رو مثل همیشه تماشا میکرد. خیلی عصبی به نظر میرسید ادریس: دیگه شورش رو در آورده. یه دست رویه شونه ی ادریس نشست. ادریس روش رو برگردوند و با دیدن پسر(همون پسر تو پارت۷) اخمش بیشتر شد. ادریس: تو دیگه چی می خوای؟ پسر:ببین ادریس من خودمم به این وضع راضی نیستم ولی تو خوب میدونی که اون... ادریس:پس لطفاً تمومش کنید پسر: این بازی می تونه تموم بشه فقط اگه برگردی ادریس:واقا اینقدر خودخواهید؟ پسر: ما خودخواه نیستیم فقط...ادریس: بیین مارکو،این تصمیمیه که من گرفتم و باید تا تهش برم، راه برگشتیم وجود نداره، پس برو مارکو: خیلی خب ،من میرم ولی خوب میدونی که مایکل بیخیال نمیشه و بعد از زدن این حرف ناپدید شد. ادریس نفس آسوده ای کشید و دوباره به آینه نگاه کرد.
داستان از زبان بیل: بیل:حالا حالا ها به اون عروسک نیاز دارم.چاره ای جز برقراری ارتباط باهاش نداشتم. داستان از زبان دیپر: مثل این بود که دارم تویه آتیش ترس میسوزم.صدایی رو شنیدم. صدا: هی درخت کاج. سرم رو بالا گرفتم. جایی بود که تاحالا ندیده بودم.(همونجایی که فورد بیل رو میدید و باهاش حرف میزد و شطرنج بازی میکرد) بیل:جایه جالبیه نه؟ برگشتم و بیل رو دیدم. دیپر:چه فکر شومی تو اون کلته؟ بیل:اوه بیخیال درخت جونم، تازه از اون کابوس سالم امدی بیرون.
بیل:به یه چایی دعوتت کنم؟ دیپر: برو سر اصل مطلب. بیل: اصل مطلب اینکه بیا معامله دیپر:خواب دیدی خیر باشه، حاضرم برگردم به اون کابوس ولی با تو معامله نکنم. بیل: بیخیال این یه قرار داد رویاییه، تو به من یه جسم میدی و من در عوض کاری میکنم که هرچه زودتر به جواب سوالات برسی. دیپر: منظورت از جسم...بیل: یه عروسک دیپر: عمراااااااااااااااااا بیل: نه نترس، منظورم تو نیستی دیپر: پس منظورت کیه؟ بیل:...
از حرف بیل خیلی شکه شدم. دیپر:چی؟، ولی من که نمی تونم...بیل: خودت میفهمی. بیل دستش رو جلو آورد و اون آتیش آبی که برای من از هرچه کابوسم بدتره ظاهر شد. بیل: معامله؟ بعد از کلی فکر کردن قبول میکنم.
دست بیل رو گرفتم. اینکه دستت رو تویه آتیش کنی و نسوزه حس خیلی خاصیه
تویه تختم بیدار شدم . نمی دونم معاملهای که با بیل کردم پایان خوشی داره یا نه ولی دیگه کار از کار گذشته...
این پارت هم تمامید و اینم بگم که این داستان دیگه داره به پایان خودش میرسه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااالی 😍😍
عالی پرتقالی
نههههه چرا انقد زوددددد 😢
راستی اون عروسک به احتمال زیاد ادریس ه نه 😈
بعدی رو دیرتر بنویس که دیرتر تموم شه 🥲
عالی پرتقالی :/
پارت بعدی :/
خواستم بنویسم«همون پسر تو پارت۵» اشتباه نوشتم پارت۷🤦🏻♀️😐😐😐