آن شب زیبا 2

خودش هم اومد داخل سوالی نگاهش کردم که بدون اینکه جوابی بشنوم درو بست و رفت ... بهش اهمیت ندادم وسایلم رو مرتب کردم و رو صندلی نشستم و با گوشیم ور رفتم که دیدم لوکاس داره زنگ میزنه جوابش رو دادم (مکالمه ا/ت و لوکاس) ا/ت:بله لوکاس :سلام ا/ت خوبی ؟؟ کجایی دختر هر چی از منشیت سراقت رو گرفتم جواب درست حسابی بهم نداد ا/ت :سلام لوکاس یکم نفس بگیر سر شرط مجبور شدم با یک پسر هم خونه بشم و تا شیش ماه باید اینجا بمونم ... به مامانم چیزی نگی یه وقت لوکاس :نه نمی گم میتونم ببینمت ؟؟

/ت: نمی دونم بتونم بیام بیرون از این عمارت 😣 که یهو ... (از دید گاه یونگی) رفتم پشت در اتاقش میخواستم در بزنم که صدای زنگ از اتاقش اومد پشت در وایستادم و به حرفاش گوش دادم ا/ت :سلام لوکاس یکم نفس بگیر سر شرط مجبور شدم با یک پسر هم خونه بشم و تا شیش ماه باید اینجا بمونم ... به مامانم چیزی نگی یه وقت ...... ا/ت: نمی دونم بتونم بیام بیرون از این عمارت 😣

تا این حرف رو شنیدم در رو باز کردم و کوبوندمش به دیوار خودمم نمی دونستم چرا از این موضوع ناراحت شدم اما حرکاتم دست خودم نبود گوشی رو ازش چنگ زدم که صدای یک پسر اومد پسره : ا/ت اوت خوبییی؟؟ به خودم اومدم و گفتم : دوباره به این تلفن زنگ بزنی برگه قتل خودت رو امضا کردی !! و قط کردم به ا/ت نگاه کردم که با چشم های درشت بهم نگاه میکرد یک سیلی به طرف چپ صورت ا/ت زدم و چند لحظه واستادم که دستش رو گذاشت رو صورتش که بی طرف دیگه خم شده بود و به طرفم برگشت که با چشم هایی که اشک در توش حلقه زده بود بهم زل زد زود به طرف در رفتم و داد زدم تا فردا نه حق داری

و در رو بستم قفلش هم کردم و چند قدمی که از اتاقش دور شدم ... (از دید گاه ا/ت) اصلا انتظار این کار رو از اون پسره عوضی نداشتم صدای قفل در و بعد قدماش اومد که داشت از در اتاق فاصله میگرفت که بلند و با گریه داد زدم ا/ت : تو حق همچین کاری رو نداری گوشیم رو پس بده پسره خررر (با دادو گریه) چند بار دیگه همینجوری صداش زدم ولی هیچ صدایی نشنیدم پشت در نشسته بودم هنوز لباس های بیرون تو تنم بود ولی حال نداشتم درشون بیارم چند لحظه گذشت که چشمام سنگین شد و همونجا پشت در بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم... (منضورش اینه که خوابم برد)

بوس بهتون لایک و فالو فراموش نشه امیدوارم خوب و مورد پسندتون باشه❤❤❤❤❤

باااای