زندگی در شانگهای ⛩️🏯 7

بعد تیکی تو کیف خوابید و مرینت روی تخت خوابید. 🌇ساعت ۸🌆 🌆عصر🌆 مرینت از خواب پاشد و تیکی از کیف مرینت اومد بیرون و تیکی: ........................

مرینت از خواب پاشد و تیکی از کیف مرینت اومد بیرون و تیکی:مرینت میخوای الان چیکار کنی. مرینت:آممم.نمیدونم. الان ساعت ۸ هست یک ساعت دیگه ۹ میشه یعنی میرم شام میخورم الان کاری نمیکنم فقط میخوام به آلیا زنگ بزنم که بگم ما اومدیم شانگهای. تیکی:باشه مرینت.

بعد مرینت گفت:......(۱ نکته ی جزعی برای شما.........الان میگم 👈👈 در حقیقت در خانه زنعموی مرینت. اتاق مرینت پایین هست و اتاق زنعمویش و عمویش و پدر و مادرش اتاقاشون بالا هست. اینم از نکته. ببخشید مرینت پریدم رو حرفت آخه این نکته واقعا مهم بود). مرینت: اشکال نداره نویسنده جان حالا میشه رمان رو ادامه بدی.

نویسنده:بله. ۱.۲.۳ #ادامه_رمان مرینت:من میرم تو پذیرایی تلویزیون نگاه کنم اگه تو هم میخوای بیای.زنعموم و مامانم و بابام خونه نیستن. رفتن بیرون برای شام چیز میز بخرن. تیکی:نه من نمیام. خودت برو چون عموت توی خونس ممکنه منو ببینه.

مرینت:نه. عموم هم با دوستش قرار گذاشتن برن بیرون. تیکی:آهان. پس منم میام باهات. مرینت:باشه تیکی. بعد دو تایی رفتن تو پذیرایی تا فیلم ببینن. مرینت تلوزیون رو روشن کرد و زد شبکه ی............................

فالو=فالو 🤍🤍✨🥺