
سلام سلام💕خدمتتون پارت جدید...ناظر محترم خواهشا منتشر کن🙏😊
کارن: چچ چیییی😢 مرینت:خیلی واضح گفتم! نه! همه توی شوک بودن...ولی من واسم فرقی نمیکرد و خوشحال بودم که تونستم نه رو بگم(بچه ها خداوکیلی نه گگفتن حالا نه تو ازدواج توی کل زندگی خیلی مهمه🙂)برای این که مردم به خودشون بیان رفتم میون جمعیت و ژاکلین رو از بین اون همه ادم اوردم بیرون...ژاکلین:عه داری چیکار میکنی؟ مرینت:کاری که قرار بود خودت انجامش بدی😒رفتم وسط همه و بلند گفتم همگی این خانوم رو میبینید؟ این خانم ع*شق واقعی کارن اندرسون هست نه من! بلع من میخوام تو همین جمع اعتراف بزرگی رو بکنم(کل قضیه رو نمیگه ها) کارن اندرسون داره وانمود میکنه که به من علاقه داره ولی در اصل...متوجه نیست که کسی که واقعا دوستش داره این خانم هست(منظورش ژاکلینه) کارن:خشکم زده بود..انگار همه چی تموم شد بین منو مرینت🤧🙂💔اما...پوفی کشیدم نمیدونم چرا یه حس خوشایندی داشتم...(زندگی بدبختو نابود کردی بعد میگی خوشااایند؟😑🙄)ولی برای اینکه کم نیارم منم بلند شدم و گفتم چی داری میگی مرینت؟😟 مرینت:پرا نمیخوای بفهمی که تو ژاکلین رو دوست داری نه من رو!؟ بعدش رومو کردم به مردم و گفتم همگی توجه کنیییییین من خودم یکی دیگه رو دو*ست دارم...بهتره بگم د*یوونشم!تمام زندگیم متعلق به اونه! چشم چشم کردم ولی ادرینو بین اون همه ادرین پیدا نکردم😞و بعدش ژاکلین رو به کارن نزدیک کردم و دوباره اومدم وسط مردم و ادامه دادم: خودت میدونی که چقدر دوستت دارم😢الانم میدونم اینجایی ولی پیدات نمیکنم😢شاید دیگه از من مت*نفر شده باشی و... و من بهت حق میدم😢ولی اینو بدون تا اخر عمرم عا*شقت میمونممم💔ادرین:خشکم زده بود نمیدونستم چیکار کنم فقط به صدای قشنگش که داشت میلرزید گوش کردم...لا*ل شده بودم هیچی از دهنم در نمیومد...
مرینت:من واقعا متاسفم! و بعدش لبخند ملیحی به ژاکلین زدم و گفتم: کارن؟ میدونم الان توی شوکی...اما واقعا ازت یه سوال میپرسم توی همین جمع بهش فکر کن و بهم جواب بده...خودت نمیخوای با ژاکلین ازدواج کنی؟ تو خیلی دوستش داری...من یه اشتباه بودم که اومدم توی زندگیت...برای همین حواست پرت شد...کارن:حرفاش یه دونه غلط هم نداشت(مگه معلمی؟😑) رفتم سمتش و دستاشو گرفتم و گفتم:درست میگی🙂من ژاکلین رو دوست دارم...و ازت ممنونم که دیدم رو نسبت به زندگی عوض کردی😊مرینت:خوشحالم که متوجه اشتباهت شدی! کارن:رومو برگردوندم سمت ژاکلین که سرخ شده بود و رفتم سمتش و به خودم نزدیکش کردم...و بعدش بغ&لش کردم...مردم مونده بودن...منم برای اینکه از شوک در بیان گفتم:من متاسفم!من باید زودتر اشتباهم رو میفهمیدم😞الانم خواهشا ازم ناراحت نباشید🙏میدونم اشتباه کردم...ولی میتونم درستش کنم! (حتی فکر اینجاشم نمیکردید بقیه رو بخونید😌)و بعدش چشمکی به ژاکلین زدم و نشوندمش سرجای مرینت(چقدر تو شوکیدااا😂) و ادامه دادم:ژاکلین عزیزم!میدونی که چقدر دوستت دارمو میدونم که چقدر دوستم داری! شاید واست یکم عجیب باشه اما...امااااا....با من ازدو&اج میکنی؟🙂ژاکلین:نمیدونستم چی بگم ولی با صدای هیجان زدم گفتم بله😍(کل بکشین😂)
کارن:و بعدش عاقد همونجور که مونده بود من رومو بهش برگردوندم...منتظر چی هستید اقا؟😄 عاقد:با سرفه مصلحتی گفتم خیلی خب...خانم ژاکلین ...(یه فامیل بزارین جاش نمیدونم چی بگم😂)شما قسم میخورید پای اقای کارن اندرسون در سخت ترین مشکلات زندگی غم،شادی بمانید؟ ژاکلین:بله😍 (همینا رو به کارن گفت و کارنم گفت بله دیگه😑😂) مرینت:با خوشحالی به کارن و ژاکلین نگاه میکردم...خیلی به هم میومدن...ولی من چی؟🙂💔من زندگیم نابود شد و دیگه هیچ ادرینی رو ندارم😢پدر و مادرم با ناراحتی و شوک زیاد اومدن سمتم...سابین:عزیزمممم😟😢 مرینت:مامان،بابا لطفا برید خونه منم یه کم دیگه میام پیشتون قول میدم همه می رو واستون توضیح بدم الان نیاز به یخورده تنهایی دارم😊🥀سابین:اما😢 تام:عزیزم بهتره درکش کنیم...باشه دخترم زود بیا خونه..سابین عزیزم بیا بریم😊(رفتن دیگه😑😂) مرینت:بیرون توی حیاط تالار وایساده بودم و مهمونا که داشتن میرفتن خونه هااشون رو تماشا میکردم کارن و ژاکلین هم حسابی خوشحال بودن..،یهو دیدم ادرین داره میاد سمتم😟بعد از ۸ماه دیدمش😢دلم خیلی واسش تنگ شده بود😖
صداش در نمیومد و فقط نگاهم میکرد...ادرین:بعد از اینکه همه رفتن منم رفتم سمت مرینتی که ۸ماه بود ندیده بودمش😢ای کاش قضیه رو کامل میفهمیدم😢رفتم سمتش که صداش کنم اما با دیدنش حرف توی دهنم ماسید...اون خیلی زیبا بود فقط یه ذره پایین چشمش سیاه بود به خاطر ریملش..فهمیدم گریه کرده😢مرینت:ادرین خیلی نزدیکم شده بود...هیچی نمیتونستم بهش بگم...یهو گریم گرفت خیلی شدید اشک ریختم...بلند گفتم:میدووووونم😭میدونم ازم مت*نفر شدییی😭الانم ازت خواهش میکنم ادرین برو🥀میدونم دیگه دوستم نداری...ولی خواهشا یادآوری نکن😭(یه نکته الان ادرین نزدیک مرینته و مرینت سرش پایینه و ادرین رو نگاه نمیکنه و اشک میریزه)ادرین:یه لحظه بهم یه شوکی وارد شد..چرا مرینت باید فکر کنه من دیگه دوستش ندارم؟خصوصا بعد از اون نامه ی که بهش دادم😞هر کاریم میخواست بکنه بهش اجازه نمیدادم این فکر رو بکنه...با&زوهاش رو گرفتم و گفتم:مرینت😢من که بهت توی اون نامه گفتم تا اخر عمرم عا*شقت میمونم😭میخوای الان چیکار کنممم😭 مرینت:دیگه تحمل نداشتم خودمو پرت کردم توی بغ&ل*ش و گریه کردم متوجه شدم اشکام دارن لباسشو خیس میکنن...ادرین:اومد توی بغ&٪لم و منم توی آغوشم کشیدمش و سرش رو نوازش کردم...خودمم اشکم در اومد توی همون حالتی که بودیم اروم گفتم:چرا؟😭چرا باید اینجوری میشد...مرینت:احساس ارامش زیادی رو میکردم که توی این ۸ماه اصلا نداشتم...خیلی اروم شدم...حس کردم تمام غصه های این چندوقت ازبین رفتن....برای همین بیشتر بغ&*لش کردم و گفتم:باورم نمیشه بعد از ۸ماه دوباره؟ دوباره پیشمی؟ ادرین:همینجور سرش رو نوازش میکردم و بهش گفتم:
من همیشه پیشت بودم!همیشه دوستت داشتم! از بغ&^لم درش اوردم...واووو باورم نمیشد...دوباره! دوباره با همون چشمای دریاییش مواجه شدم...هیچوقت بعد از اون اتفاق فکر نمیکردم دوباره بتونم این چشما رو ببینم....مرینت:هیچی نمیتونستم بگم بازم با همون چشمای جنگلیش منو اسیر کرد...ادرین:بهش گفتم من فدای اون چشمای دریایی خوشکلت بشم پرنسسم😍مرینت:ادرین دوباره مثل قدیما داشت باهام حرف میزد😊بهش گفتم:یعنی ادرین! ادرین: نزاشتم حرفشو بزنه و گفتم ...هیییییس...با یکم تته پته و استرس ادامه دادم:مرینت میدونم کارن رو دوست نداشتی و من رو دوست داری...اما هنوز دلیلش رو نمیدونم چرا اون اتفاق....اه ولش کن میخوام حرف اصلیم رو بزنم....حالا که .... اممم درواقع میخوای دوباره با هم باشیم؟😞من...من...من مرینت خیلی فکر کردم اول گفتم تهش مثل یه دی*وونه زندگی میکنم بدون تو اما واقعا فکرشم برام غیرقابل تحمل بود...من...من بدون تو نمیتونم!😭مرینت:من...میخوام تا اخر عمرم باهات باشم😊ادرین:و وو واقعا؟😳 از اوشحالی بغ*&^لش کردم و چرخوندمش💕حس میکردم روحم زنده شده بود... حس میکردم برگشتم به زندگیم! بعد گذاشتمش زمین و یخورده خندیدیم😊بعدش یخورده جدی شدم و گفتم...اممم مری جونم...مرینت:جانم؟ ادرین:خواهش میکنم قضیه رو بهمم بگو... مرینت:اممم کدوم قضیه؟😅 ادرین:مری جونم خودتو به اون راه نزن😑 مرینت:باشه😶اممم بیا بریم خونمون...مامان بابام هم میخوان این قضیه رو بدونن. ادرین:مگه نمیدونن؟😳 مرینت:قضیه عجیب تر و بدتر از اون چیزی بود که بزارم مامان بابام بفهمن...🤧ادرین:خیلی خب من دیگه نمیتونم صبر کنم باید همین الانم بریم خونتون(بعد از رسیدنشون)
سابین:اا ادرین😟 مرینت:مامان بابا نه شما دوتا نه ادرین قضیه رو میدونه! پس میخوام سه تاییتون بشینین تا براتون توضیح بدم. باشه؟ سابین:خیلی خب عزیزم بشین ادرین. تام:من برم شیرینی بیارم بخوریم...مرینت:باباااا😠تام:مگه چیه؟🙃 مرینت:بابا من میخوام یه قضیه مهم رو بهتون بگم بعد شما میخواید شیرینی بیارین؟😑(خب الان ادرین و تام و سابین نشستن روبروی مرینت و مرینت میخواد قضیه رو براشون تعریف کنه)مرینت:اممم..خب ببینید...من به خاطر ادرین با کارن خواستم ازد&واج کنم...اون منو تهدید کرد که شاید بلایی سر ادرین بیاره برای همین من مجبور شدم با کارن از&دواج کنم و یا اینکه هرچی میگه رو گوش کنم!ولی یه روز یه دختری به اسم ژاکلین اومد پیشم و گفت که کارن رو خیلی دوست داره و کارن هم همین حس رو داره اما از وقتی منو دیده حسش تغییر کرده...منم تلاش کردم که اونا رو بهم برسونم و کارن رو از خودم جدا کنم چون دیگه ازش نمیترسیدم! و موفق شدم...مامان بابا من واقعا متاسفم. سابین:من همیشه فکر میکردم یه چیزی این وسط وجود داره اما فکر میکردم حساسیت خودمه😢تام:منم همینطور...مرینت:ممنون که منو بخشیدین... با یکم مکث ادرین رو نگاه کردم و گفتم...و به خصوص تو ادرین! دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم من واقعا متاسفم اما همه ی اینکارا به خاطر خودت بودن... ادرین:لبخند ملیحی بهش زدم و از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتش...مرینت میشه خصوصی صحبت کنیم؟🙃مرینت:البته🙂(رفتن توی اتاق) ادرین:رفتم نزدیک مرینت و نگاهش کردم و گفتم:من واقعا متاسفم تمام این سختی هایی که کشیدی به خاطر من بودن😖مرینت:اصلا اشکالی...ادرین:هیییس بهش چندثانیه نگاه کردم و بعدش اروم بهش نزدیک شدم و دستم رو دور ک*&م#رش بردم و ب.و.س#ی.دم،ش (ناظر عزیز لطفا عدم تایید نزنید این اولین باری بودکه این سکانس توی رمانم بود😔🙏)اونم همراهیم کرد...مرینت:حس خوبی داشتم اولین باری بود که ادرین رو م ی ب و س ی د م😍(به دلایلی که بعدا میفهمید میریم به فردا صبح😉)
نتیجه چالش داریم💓امیدوارم خوشتون اومده باشه و لطفا نظرات و ایراداتتون رو توی کامنت ها بگید😊لطفا اگر خوشتون اومده لایک کنید❤
ناظر گل و عزیز خواهشا منتشر کنید🙏ممنونم😊💓
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منم مثل تو عاشق قسمت کت بلنس هستم. خواهر کوچیکترم هم میراکلوره.
من عاشق قسمت اخر فصل چهارم 🥺🥺🥺😍😍
چالش: قسمت بستنی ساز 2
قلب کارن هتله😂😂😂
جرررر😂😂💗😂😂
کاملا موافقم!!!
عالییییییییی بود
قسمت زود گذر
ممنونم. زودگذر که هنوز نیومده😳😂
نیومده برای دیدنش خیلی ذوق دارم
ولی کت بلنس و سنگ دل ۲ و منجمد ساز ۱ و ۲ و فراموشی را خیالی دوست دارم
عالی بود
ج چ : قسمت:منجمد ساز
ممنونم...خیلیم عالی
عالی پارت۲۱نداشتی
ج چ:قسمت هویت
چرا داشتن
ممنونم...چرا گذاشتم
عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
ممنونم💕
عالییییییی بود👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼👌🏼
چ ج همشون
ممنونم...موافقم😊
عالییییییییییی دختر محشر بود نویسنده کی بودی تو .
راستی یه سوال تیکی و پلگ کجان ؟
فکر کنم رفتن ماه عسل😂
از ماه عسل برگردن دهنشون ۱۲متر باز میمونه 🤣
😂😂😂😂😂
میسی😊😄
تیکی و پلگ همینجان فقط تو کار مامان باباشون دخالت نمیکنن😂😂
😂🤣
راستی پارت بعدی و نمیزاری
دقیقا
چرا خوشگلم گذاشتم اما یه بار عدم خود دوباره گذاشتم یعنی اینقدر شرم شلوغه که نگو . معلم گفته سطل بازیافتی درست کنید 😐