
سلام بچه ها اینم پارت اول فصل دو بچه ها از این به بعد اسم داستان دخترانی در جسم گرگ نیست این یه معجزه بود هست😄
۴ ماه از ماجرا گذشته بود و همه چی خوب بود ولی لی افسردگی گرفته بود چون هانی رو از دست داده بود هر روز میرفتم پیش جسم سنگ شده اش و ماجرای اون روزش رو بهش میگفت بریم سراغ داستان👈
از زبان سایکا:شب بود همه خواب بودیم که با صدای جیغ آیناز پا شدیم لورا: یاااا چته؟😒ماهی: دوباره خل شدی بچه؟😐آیناز: ا..ا..اون ج..ج..جارو نگاه کنید فقط جیکتون در نیاد😰همه به در نگاه کردن دیدن داره یه روح راه میره که لباسش سفید و خ●و●ن●ی هست از ترس همه به هم چسبیدن🙊
جین هو: سهون تو رو خدا برو از این خونه دورش کن😥سهون: من خودم دارم از ترس سکته میزنم تو چی میگی😑لورا و دی او و کارینا و کریس رو بقیه هل دادن جلو و گفتن: باید اون روح رو دور کنید😅هر ۴ نفر:😦😕😐😑لورا: بیاید بریم وگرنه اینا تا فردا میزارم بخوابیم و رفتن راهرو بقیه که داشتن تو دلشون اسم امامان رو می گفتن یهو کارینا جیغ زد بقیه هم از ترس از جاشون پا شدن و رفتن دیدن که...
کارینا داره به ته راهرو اشاره میکنه وقتی توجه کردن دیدن یه ج●س●د مر●ده داره رو زمین با سر خوردن میاد سمتشون همه وحشت کردن لونا: تا ۳ می شمارم بعد همگی فرار کنید حیاط ۱...۲ تا میخواست بگه تائو گفت: الفراااااااااار و با سرعت رفتن حیاط سوهو: پس لی کجاست؟😨چن: ای وای خونه موند یکی بده ببینه داره چیکار میکنه که نمیادش😣
کای: بیا بریم سهون و دستش رو گرفت و رفتن خونه دیدن که لی داره مجسمه هانی رو هم با خودش میاره😔سهون: لی زودباش بیاااااا😬لی: آخه من تا میخواست حرف بزنه یه الماس قرمز رنگ تو گردن مجسمه هانی ایجاد شد لی اون رو برداشت و کای دستش رو کشید و رفتن بیرون🙃
جیهون: لوهان من میترسم🤒لوهان: نترس مرد تو کنارت هسسست😎چانیول: اون سوسک رو😳تا لوهان اسم سوسک رو شنید پرید ب●غ●ل جیهون😂بکهیون: جیهون یادت نره ها مرد تو که لوهان هست کنارته و خندید🤣همین لحظه کای و سهون و لی اومدن بیرون و بهشونگفتن: وضعیت داخل خونه خرابه بهتره از اینجا بریم و از خونه رفتن😇
کی هو: من سردمه🥶 سوهو: وایسا تیشرتم رو در بیاره از رو لباست بپوش☺کی هو: نه نه نه اصلا یادم نیست خیلی هم خوبههههه😁😅مهنا رو به لی گفت: خب حالا با اون الماس قرمز میخوای چیکار کنی؟🤔لی: نمیدونم🤷♂️تائو: لییییییی مهناااااا مواظب باشییییید😱همه برگشتن سمتشون و دیدن که...
داره یه ماشین میاد سمتشون همه: جیغغغغغغغ و از ترس چشماشون رو بستن ولی دیدن هیچی نشد چشاشون رو باز کردن و دیدن اون الماس قرمز یه پسر واسشون درست کرده و سالم موندن😯مینا: الان چیشد؟🤨لی: فکر کنم کار الماس بود😳که یهو از داخل الماس......
پایان😁فقط بچه ها یادم رفت بگم که دیگه پیش ملکه و پادشاه زندگی نمیکنن چون ازشون درخواست کردن که برن به یه شهر دیگه و مثل ز●و●ج های عادی زندگی کنن😅😊
چالش: من رو به خاطر داستان هام میدوستین(دوس دارین) یا به خاطر خودم میدوستین؟🤔 اگه بگید به خاطر داستانام ناراحت نمیشم😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب بود عشقمممم
ممنون گلم🥰
عالییی بود عاجی
خنگول معلومه بخاطر خودت البته ماهنو ندیدیم همدیگه رو خخخ
مرسی♥
آره😂
عالیییییییی بود جین هویا:(💗🌼🤍🍒😻):
چ: خنگ شدی باز؟😐👠 معلومهههههه من تورو بخاطر خودت دوس دالممممم💜😻🍒🤍
یه بار دیگع از این حرفا بزنی خودم میام برات😐🔪
ممنونم😘
منم دوست دارم♥
باشه باشه😅
عالییییییی🥺✌🏻🖇.
ج چ:خل شدیی؟؟؟😑 معلومههه خودتتتتت🥺✌🏻💙👐🏻
ممنونم😍
منم دوستت دارم😘
خفنننن بخاطر خودت
ممنونم🥰 منم دوست دارم😘