
سلام♡ امیدوارم از این پارت راضی باشید💝🙂
رفتم لباسی که خریده بودم و گذاشتم توی کمدم ، بعدم به هلن پیام دادم ک عکسایی که ازم گرفته رو بفرسته ، ولی خانم طبق معمول مستقیم رفته بود تو تخت خواب و نتشم خاموش کرده بود😑🖐 روی تختم دراز کشیدم و نفس عمیق کشیدم ..
بعدم رو به یویی نشستم و براش غذا گذاشتم و شروع کردم حرف زدن باهاش .. آلیس :《بنظرت چیکار کنم ک روی نانسی و کم کنم؟》بعدم زیرلبی گفتم : هوفف ، تو هم فقط بلدی بخوری و بخوابی .. بعدشم خندیدم:-)
یهو صدای زنگ در اومد .. تند تند رفتم پایین ک ببینم کیه ، در و باز کردم ، آقای جونز بود(پیتر جونز ، همسایه بغلیشون که مثل پدر آلیس میموند) ، آلیس رفت بغلش و گفت: دلم براتون تنگ شده بوددددد .. پیتر:《 منم همینطور ، حدس بزن تو این جعبه چیه ! 》 مثل اینکه طبق معمول یه چیزی برام خرید کرده بود چون مامان جدیدا نمیتونست خرج کل زندگیمون رو بده .. آلیس:《 اصلا لازم ب زحمت نبود ! واقعا ممنونم》پیتر جونز: 《 این چه حرفیه ، تو مثل دختر خودم میمونی ! رفته رفته تو و پالی(دختر آقای پیتر جونز) هم میتونید باهم کنار بیاید .. 》
آلیس:《 من هزاران بار دوستی با پالی رو امتحان کردم و هیچوقت فایده نداشت ، راستش فکرنکنم ما بتونیم اصلا دوست بشیم !》آقای جونز: آلیس ، تو و پالی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنید باهم نسبت دارین ، بزودی تو هم این رو می فهمی 》 این حرفش.. ذهنم و خیلی مشغول کرد .. منظورش چیه؟ تو فکر بودم ک یه لحظه گفت ..
پیتر جونز: خب ، نمیخوای کادوت رو باز کنی؟ لبخند زدم و گفتم: 《حتما》 ، ولی اول بزارید تا مامان بیاد و یه قهوه مهمونمون کنیم .. پیتر جونز: 《 لازم نیست ، من فقط اومدم که بهت هدیهام و بدم ، روز خوبی داشته باشی 》
وقتی رفت .. هدیه رو باز کردم .. وای .. این واقعا قشنگه ! یهو مامان اومد خونه و شروع کرد: آلیس ! آلیس ! صبح چرا صبحونتو ..( خواست ادامه بده که دهنش بند اومد) آلیس:《 دقیقا مثل همون گردنبندیه که پالی روز تولدش پوشیده بود( یه گردنبند از طلا که وسطش یه عقیق قرمز بود ) اِملین(مادر آلیس) : این رو از کجا اوردی؟؟ آلیس:《 آقای جونز بهم داد ! 》املین: پیش میدیم !
آلیس: 《 ولی مامان این گردنبند منه ! ن تو ! 》املین: اون حق نداره بیشتر از این ب ما کمک کنه ! آقای جونز که پدرت نیست ! و ت هم دخترش نیستی ، دختر منی ! 》 آلیس:《 خسته شدم از بس از قوانینت پیروی کردم ! شاید به خاطر همینه ک جرمی از این خونه رفت ! ( برادر بزرگ آلیس ) 》 املین: 《 داری بزرگ تر از دهنت حرف میزنی آلیس ! 》 و بعد گردنبند و کشید و گفت: برو توی اتاقت ! آلیس با گریه:《 ازت متنفرم! 》املین: گفتم برو توی اتاقت دختر!
آلیس بدو بدو از پله ها رفت بالا و با گریه در اتاقش و قفل کرد و پشت در زار زد ..
بعد از نیم ساعت اشکاش و پاک کرد و رو به یویی گفت: 《 فک کنم این همون لحظه ایه که همیشه منتظرش بودم ، بنظرت انجامش بدم؟》یوییِ سنجاب سرش رو به علامت تایید تکون داد .. آلیس گوشیش و برداشت و به ..
خب دوستان میدونم بد جایی تمومش کردم😅🌸 به هرحال امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه ، نظراتتون رو حتما بگید💝
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی بعدی
واقعااااااااااا عالیییییییییییییییییییی
ببخشید ولی دیگه ادامش نمیدم
عالیییییی بود😍😍🥰🥰
ممنون💜