خاطرات طنز تقدیم می کند 😂😑🍁p1🍁

یه بار من مریض بودم رفته بودیم بیمارستان مامانم داشت به دکتره توضیح میداد با پیاز داغ اضافه منم گفتم مامان الکی نگو 😐😂 الان که دارم فکر میکنم در افق محو شم خیلی بهتره نه 😐؟

الان دارم بر میگردم به گذشته برای خاطرات طنز 😐😐بچه که بودیم ( من و دختر خاله و پسر خاله ام) عاشق این بودیم که یکی لباس بخره 😐 نه به خاطر قشنگی و از این جور حرف ها 😐 به خاطر اون مارکش که باهاش اعدای موبایل در بیاریم 😂😐

تو پیش دبستانی ما با میز و صندلی ها مون خلی چیز ها می ساختیم با صندلی ها مون ماشین و با میز ها مون خونه و قطار و نونوایی 😐😂 باور کنید ما برج هم ساختیم یادمون نی 😂😐

یه بار رفته بودم خونه مادربزرگم بخوابم 😑 مامانم با دست سالم رفت 😐 فرداش با دست تو گچ برگشت 😑😂😐

من موقع قران خوندن یه جوری به بسم الله میگم که والا انگار کتاب گویا 😑 اونوقت موقع خوندن آإٱ رو اشتباه میکم 😐😂

حرفی برای گفتن نی 😐بای😑😂