10 اسلاید چند گزینه ای توسط: 💖ᏗᏝᏗ💖 انتشار: 4 سال پیش 275 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام ما بازم اومدیم یعنی فعلا فقط من اومدم😁(Bardia) خب امیدوارم لذت ببرید.
از جا پاشدم و یه حمله جانانه کردم👊🏻👊🏻👊🏻 بعد هم شمشیرم رو گذاشتم زیر گلوش و خوابوندمش روی زمین. فشار دادم شمشیرو. با یه صدای خفه گفت : هه خوب یادش دادیا. بعد یهو بلند شد و خواست حمله کنه که شمشیرش رو با یه ضربه پرت کردم اونور. اونم که فکر می کرد من بدون شمشیر نمیتونم مبارزه کنم پس شمشیرمو با دست گرفت و پرت کرد اونور . گفتم: خوبه. حالا برابر شدیم. گفت : چی؟ گفتم : نخودچی. بعد حملهههههه. خلاصه اونم که احتمالا تعجب کرده بود برای دفاع آماده نبود و خب حسابی خورد. یهو یه نفر گفت : هی دخترااااااا. بس کنیننننن. من و کیکی برگشتیم. من : سوزوکی؟!!! سو : بدبخت و له کردین. من : از کی تاحالا این بدبخته؟ سو : منظورت چیه. من : همین آقای به قول شما بدبخت امروز صبح روی پشت بوم افتاده بودن دنبال من. و خب اگه آنکارا و اون تجربه ها نبود احتمالا الان این آقای بدبخت منو هم بدبخت می کردن. سو : سوتاکی😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡😡 بعد شمشیرش رو از اون گوشه آورد و حملهههههه. سوتاکی هم با عجله جاخالی داد و فرار کرد. البته من فکر کردم فرار کرد. چون اول در رفت بعد اومد طرف من و فوری دستمو گرفت و با خودش برد. سوزوکی هم اینو که دید. عین فشنگ دوید طرف ما....
یه مشت✊🏻 زد توی صورت سوتاکی و منو گرفت و دوید. در واقع بغلم کرد و دوید. یهو به خودم اومدم دیدم داره از دیوار میره بالا!! من : (جججییییغغغ) سووووووووو چیکار می... نگذاشت حرفمو ادامه بدم محکم تر بغلم کرد و گفت: الان هیچی نپرس😊 من : هه اِاِاِاِ خب باشه🤐 یکی دو دقیقه بعد روی یه جای نرم فرود اومدم. پاشدم و یه نگاهی به دور و برم کردم. یه اتاق خیلی خیلی بزرگ بود. من :اینجا چند تا اتاق داره؟ یکی : ۷۵ تا البته در واقع ۸۰ تا ۵ تاشون در دست تعمیره. برگشتم . سو بود. گفت : و اینجا هم اتاق منه. یعنی خب اتاقای دیگه ای هم دارم ولی این اصلیه. اینو که گفت من یکم معذب شدم😳😟 گفت : هه راحت باش. بی خیال. من که عاشق اینجام. مثل غار تنهاییه. من : فکر می کردم غار تنهایی یه آلونک تنگ و تاریکه. سو : هه خب آره ولی ما اینجا آلونک نداریم. کم ترین مساحت توی این خونه ۱۵۰ متره. من : صد.. و ... پنجاه؟؟ گفت : خب احتمالا. ممکنه بیشتر هم باشه. حالا بی خیال اممممم میگما تو با این لباسای شمشیر زنی راحتی؟ من : اِ خب ای بدک نیست. سو : خب الان قشنگ معلوم شد که خیلی هم ناراحته😅😅😅 من : 😳😳😳🤣🤣🤣 سو : امممممم خب وایسا یه لحظه . بیا گمونم این بدک نباشه. وایییی باورم نمی شد..
خیلی قشنگ بودش. گفتم : مطمئنی این لباس راحتیه؟ سو : دیگه اینقدر خنگ نیستم. من : نهه چیزه منظورم این نبودش. سو خندید و گفت : لونا هنوزم خجالت می کشی؟؟؟ من : خجالت؟؟(هر وقت اینجوری تیکه تیکه است یعنی داره بریده بریده حرف می زنه) سو اومد و خودشو روی تخت کنار من انداخت و گفت : آره. لونا؟یه چیزی بپرسم قول نی دی خجالت نکشی و جوابمو بدی؟ من : واا مگه من لچم یعنی بچم که خجالت بکشم؟ سو : هه الان سوتی دادی که لچه (منظورش بچه است) کوچولو. من : سوووووو . سوزوکی: هه بی خیال حالا جوابمو میدی؟ من : اممم خب اهم(یعنی بله).
گفت : لونا من چرا عاشق تو شدم؟؟ من : واایییی😳 من چه می دونم؟ گفت : اممم خب باشه . اونوقت تو چرا اونقدر زود جواب نامه منو دادی؟من : چییی😠؟؟؟ این سوال بود الان مثلا؟؟ گفت: خب نبود؟ با لحن پرسشی پرسیدم که! من : نمی خوام بهم ادبیات کلاس اول دبستان یاد بدی می گم من چه میدونم که چرا اونقدر زود جواب نامه ات رو دادم. همون لحظه یه چیزی به مخم رسید و گفتم : اونوقت اصلا تو چرا اینقدر زود نامه دادی؟ سو کمی فکر کرد و گفت :...
دلمو به دریا زدم. من : سو😡 گفت : جدی میگم! من:😳😳(اولش)😤😤(بعدش)🙄🙄(بعد ترش)🤣🤣🤣 .(بعد تر ترش). سوزوکی هم خندید. گفتم : خب باشه من تسلیمم. گفت : خوبه! من : سووووو . سوزوکی:😅😅😅😅😆😆😆😆😁😁😁😁. بعد گفت : خب حالا... برای فرار از بی حوصلگی فیلم ببینیم یا بازی ویدیویی بازی کنیم؟ من : گزینه ۲. گفت : خب باشه پس این چطوره؟ من : خداوکیلی الان این چیه؟ (اسم بازیه پونی ها در جنگل بود😒) گفت : هه خب باشه این چطوره؟ من : عالییییییی (اسم بازیه دایناسور ها در آتشفشان بود) گفت : خب حالا تو تیرانسور رکسی یا سالتوساروس؟ (اینا اسم دایناسور هستن واقعا) من : سالتوساروس🤤🤤🤤 گفت : پس از همین الان آماده نابودی باش... گفتم : هه کور خوندی😈😈😈😈😈 گفت : ببینیم و تعریف کنیم🤷🏻♂️🤷🏻♂️🤷🏻♂️ ( آخرش هم سو برد🙄) بعدش بازیای دیگه ای هم بازی کردیم : مزرعه ارواح ،، زندانی فراری ،، قصر اجنه ،، یک افسر زن ،، حاکم آسمان . تو آخریه من بردم و سو هم کفری شد و گفت : قبول نیست . تو انرژی زا داشتی. من : خب تو هم بمب ۲۸ کیلومتری داشتی 😏😏 سو : ای خدا من چه گناهی کردم که عاشق این شدم؟ من : به خودت رفتم. این جوابا رو خودت یادم دادی.
سو : جدا؟ جوابشو ندادم و رفتم روی تختش دراز کشیدم. با آرامش🥱🥱 یهو یاد سوتاکی افتادم. با احتیاط به سوزوکی گفتم : سو؟؟؟ گفت : بله؟؟؟ من : می دونی چرا اونجوری با مخ افتادم روی تو؟گفت : خب از بس سر به هوایی! خندیدم و گفتم : خب آره شاید ولی دلیل اصلی اش این بود که سوتاکی... گفت : سو تا کی ؟؟؟ گفتم : حرفمو قطع نکن. سوتاکی ... بعد ماجرا رو براش تعریف کردم. بعد یهو قیافه اش از 🤠 به 🤬 تبدیل شد. من : سو .. زو .. کی؟؟؟ خوبی؟ گفت : نه. بعد پاشد و رفت از اتاق بیرون. من دویدم دنبالش اونم رفت طبقه بالا وارد راهرو که شدم وحشتناک ترین صحنه عمرم رو دیدم. سوتاکی و سوزوکی جلوی هم ایستاده بودن. سوتاکی : به به برادر کوچولوی ما چطوره؟ اِاِ شما هم که تشریف دارین. (منظورش لونا بود) سوزوکی : لونا کاشکی مامانت اون کار رو نمی کرد. الان می تونستم با اون رعد و برق ها بزنم بسوزونمش. گفتم : اممم ما حق استفاده از اونا رو برای فقط دشمنامون داشتیم. سوزوکی : آره می دونم. به هر حال. الان دیر وقته بهتره تو بری بخوابی. من :نه نمی رم. شما ها خیال می کنید که من رو نباید وارد این جور ماجراها بکنید ولی شما ها مخصوصا تو سوتاکی چیز زیادی راجع به من نمی دونین. از ۳ سالگی به اینورم پر از دردسر و عشقای نیمه راه و فرار و گروگان گیری و کلی چیز دیگه..
سوزوکی : لونا چی داری می گی؟ سوتاکی : ۳ سالگی؟ من : هیچی نگین هر دوتون. خودم میگم. وقتی ۳ سالم بود یکی از پسر های همسایه مون به اسم ریوما ساکاتون که با پدر و مادربزرگش زندگی می کرد بهترین دوست من بود. عاشق هم بودیم . اولش فقط به عنوان دوتا همسایه و دوست صمیمی ولی بعد از تولد ۴ سالگیم انگار یه چیزی به جز دوستی داشت بین ما اتفاق میافتاد و ریشه می گرفت. یک روز غروب که لب رودخونه نشسته بودیم و پاهامونم توی آب بود و با هم شعر می خوندیم خوابمون برد. وقتی بیدار شدم وسط آب و در حال غرق شدن بودم. ولی ریو .اون هیجا نبود. هیجا اون. اون.. غرق شده بود😪😪(لونا :گریم گرفت) من تب و لرز شدیدی گرفتم و وقتی خوب شدم جسد اون رو تازه پیدا کرده بودن. من خودمو مقصرمی دونستم چون من در حالی که خواب بودم روی اون افتاده بودم و انداخته بودمش توی آب...
و خب اونم چون دست منو گرفته بود منو هم باد خودش توی آب کشید... بعد از اون گذشت تا ۶ سالگیم که می خواستم برم پیش دبستانی . اونجا هم پر از بچه های فسقلی بود و باز هم من از همشون خوشگل تر و به قول پسرا جذاب تر بودم...
اما من از اون بچه ها متنفر بودم چون همه شون با پدر و مادر هاشون زندگی می کردن و پدر من هم تازه دوباره ازدواج کرده بود. مامانم هم که دیگه مرده بود. ریو با همه اونا فرق می کرد و مثل من بود. اما حالا که اون نبود از همه اونها همشون متنفر بودم. با هیچکدومشون حتی حرف هم نمی زدم و دلم می خواست در هر فرصتی از اون پیش دبستانی فرار کنم و برم لب ساحل ماساچوست اون ساحل ربطی به آمریکه نداشت کنار شهرمون یه ساحل به این اسم بودش که من و ریو اونجا با هم دوست شدیم. اما یه نفر منو نجات داد. ایزانا سوبارو کُن. ایزانا بهم این باور رو داد که من فرقی با بچه های دیگه ندارم . اون یکسال از من بزرگتر بود اما من اونو درست مثل ریو خب شاید یکم کمتر دوست داشتم. هیچوقت قیافه اش یادم نمیره. موهاش بلند بود و اونا رو همیشه پشت سرش دم اسبی می بست یکی از چشماش هم زیر موهاش پنهان بود. چشم هاش آبی بود . مثل یه شیشه رنگی❄❄ و اون فوق العاده بود. تنها کسی که تونستم توی اون پیش دبستانی باهاش راحت باشم ایزانا بود. چند بار نجاتم داد. یه بار از پرت شدن توی دره. یه بار از افتادن توی آب. و یه بار از سوختن.....
خونمون داشت آتیش می گرفت که اون از پنجره نجاتم داد. بعد که دید من زیادی داره بلا سرم میاد بهم کاراته یاد داد. اما خوش یه روز ناپدید شد. نفهمیدم چرا. هیچکس نفهمید. اونم از دست دادم و دوباره تنها شدم. فکر می کردم خدا با من قهره و دنیا بهم پشت کرده. وقتی وارد کلاس اول دبستان شدم دوباره شروع شد. پسرا چه هم سن ها و چه اونایی که ازم بزرگتر بودن همینجور دارایی هاشونو تو سرم می زدن. دخترا هم از اون ور انگار که من چیکارشون کرده بودم دم به ثانیه دنبال بهونه برای کوچیک کردنم بودن تا پسرا دنبال اونا رو بگیرن. البته من از اون کارشون استقبال می کردم تا اینکه... تا اینکه یه پسری به نام تریستان مک دونا پیدا شد که هم سن من ، با مزه و شجاع بود. با هم دوست بودیم و همیشه با هم درس می خوندیم. تا اینکه یه روز بهم یه شاخه گل رز خیلی قرمز داد و گفت : رز قرمز نشوندهنده عشقه. من : عشق؟؟ گفت : آره. داشتم از خجالت آب می شدم. گفتم : خب این الان یعنی اینکه... اونم حرفمو کامل کرد : یعنی اینکه من خیلی دوست دارم. من : اما ما که هنوز خیلی کوچولوییم. گفت : مگه تو الان داداشتو دوست نداری؟ من : امم خب چرا ولی اون داداشمه
اونم گفت : خب منم دوستتم. مگه چقدر فرق داره؟ من : نمی دونم. گفت : پس میشه اینو از من قبول کنی؟ من : اهم (یعنی آره) از اون به بعد رابطه مون محکم تر شد. اما یه روز که تو راه برگشتن از مدرسه بودیم یه مرد خیلی هیکلی اومد و اونو بیهوش کرد و با خودش برد. و بعد هم دیگه پیداش نکردیم ففط یادمه که آخرین جمله ای که گفت این بود : سعی کن شاد زندگی کنی. انگار می دونست قراره ببرنش. بعد گذشت و گذشت تا کلاس پنجم دبستان با مارتین آشنا شدم. البته خب اونم خیلی ازم حمایت کرد اونم وقتی که همه پسرای مدرسه چشمشون دنبالم بود. تیم و جک اونجا یه بار سعی کردن از دستش نجاتم بدن ولی من به اونا اعتماد نکردم. که خب اونم منجر شد به اینکه اون منو خواست وارد باند تبهکاریشون کنه و خب منم فرار کردم اومدم توکیو. بعدش هم که دیگه سوزوکی خودت می دونی دیگه منو پیدا کرد. زندانیم کرد . زخمی ام کرد و بعد هم که تو و تیم و جرج و جک نجاتم دادین و خب بعد هم تاکاکی و الکس و اینا....
سوتاکی و سوزوکی که تا اون موقع ساکت بودن گفتن : اینا الان واقعی بودش؟ من : پس من یک ساعت دارم چرت و پرت می گم😡 سوتاکی : اما آخه ۳ سالگی! ۶ سالگی! ۷ سالگی! ۱۱ سالگی!! ۱۵ سالگی!! سوزوکی : فکر می کردم فقط مارتین باشه. گفتم : دلیلی نداشت که از سیر تا پیاز زندگیمو برای کسی بگم که. سوتاکی : خب باشه باشه اما...
خب خب خب
همونطور که متوجه شدید. یا شایدم نشدید همه این قسمت رو من (بردیا) نوشتم. چون آلاء الان تو خونه شون تحت درمانه. پاش به علت مسابقه باله آسیب دیده (تقریبا شدید)و ... خب حالا بگین ببینم اما چی؟ سوتاکی می خواد چی بگه؟؟ راستی داستان زندگی لونا جالب بود؟ تو نظرات بگین. مرسی که خوندید.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عالییی بعدی رو زود بزار...
من همیشه همیشه داستانت رو می خوندم و دوست داشتم این بار نظر دادم🌷🌷
میسی
دوستان این قسمت رو بردیا جون نوشتن کامل اما قسمت بعدی که نهایتا تا پس فردا منتشر میشه رو دوتامون نوشتیم😊
مرسی که هستین😉😉😉
عالی بود
امیدوارم حال آلاء هم زود خوب شه
مرسی
من خوبم یعنی خب بد نیستم😑🤗
سلام
مرسی
آلا خوبه .
کاشکی آلا جون زود خوب بشه
بردیا لطفا داستان رو ادامه بده
مرسی از هر دوتون
سلام
بهتره
ادامه دادم و احتمالا تا پس فردا منتشر بشه
دم شما هم گرم
عالللی بود.حال آلا هرچه زودتر خوب شه تا استرس تو هم بره😂😂😂
سلام
مرسی
اممم اون موقع خونمون بودم الان خونشونم (خونه آلا) و خب گمونم بهتر باشه😐
و ادامه هم دادم . پارت بعد ۵ روزه تو بررسیه احتمالا تا پس فردا منتشر شه🥰🥰🥰
و بعدی رو هم دو تامون نوشتیم
ووووو
امیدوارم هرچع زودتر حال آلا خوب بشع
راستی :)
تو داداششی ؟
سلام
نه داداشش نیستم.
مرسی که خوندین
بزار خودم بگم.:
پسر دایی
پسر خاله
پسر عمو
پسر عمه
و فامیل دورش هم نیستم🥵
داشش اسمش پارساست و ۲۴ دی ۵ سالش میشه
قبلا هم گفته بودم فامیل نیستیم که😐
پ چی چیع هم هستین کع تو گوشیشو میگیریو میری خونشو همچیزشو میدونیو باهاش داستان مینویسی و البته دوسش داریو نگرانشی 😐
فک کنم یکم ذهنم دارع یع چیزایی میگع 😐
😂😂😂😂😂😂
اهم اهم🤫🤫🤫
حالا هر چیزیش که هستم.
مهمه مگه😶
🤗🤗
من که عمرا بگم خودت برو ببین به نتیجه ای می رسی یا نه.
درباره اینا هم که گفتی خب ...
بهم اعتماد داره😊
اینم بگم از نگران هم فراتره😬😬😬
اگه خوب نشه الفاتحمه الصوالت🤒🤒🤒
البته خوب میشه.🙂
باید بشه😐
مطمئنم میشه🤒🤒🤒
آممم
و اینکع عکس پروفتون خعلی عاشقانس 😍
اوخیییی
به پای هم پیر شید 😂
😑😑😑😑😑😑
😁😁😁
🤗🤗🤗🤗🤗🥰🥰🥰
مرسی
آمممم
یع نظر گذاشتم نرف تو سایت.
الان دارم از فضولی سکتع ناقص میزنم :/
بگو دیگع عمویی :)
تو کع نمیخوای طرفداراتو نا امید کنی بربری جون ;)
آفری عمویی
بوگو جوجع کوچولو بوگو :)
همممم
پس بالاخره متوجه شدی.....
😑😑😑
متشکریم 🌹🌹🌹🌹
آممممم
چیو متوجه شدم ببری :/
و اینکع چند سالتونع
اینو کع دیگع میتونی بگیع :/
اصن خود آلا کو؟
من میخوام با خود آقای قاضی صحبت کنم.
نه... چیزع.... خانم قاضی.
اوهوم اوهوم
سوال اول
شما دو تا چع نسبتی با هم دارین کع میرین خونع همو هم دیگع رو دوس دارینو گوشیتونو بع هم میدینو بردیا نگرانتع و از اینجور چیزا
سوال دوم
شما دو تا هر کدوم چند سالتونع
سوال سوم
آمممم
دیگع میرم خونمون ;)
و ج دادن بع همع سوالات الزامیست :)
تا کرم ریختنی بعدی... ااااام نع چیزع تا سوالات بعدی بع درود
نمی گممممم😁😁😁
محض اطلاع بگم از نظر خودمون هنوز به قول بابام فسقلی هستیم و.... آه...
باید تا سن مناسبش صبر بنماییم😑😑
ولی عشق که این حرفا حالیش نمیشه. میشه؟
و دیگه خب لو دادم دیگه...
😐😐😐😐😐😐😐
و اینم بگم که احتمالا پس فردا من روی تخت با دست و پای شکسته باشم
آلبالو خانم داره مثل سیر و سرکه قل قل می کنهههه🤐🤐
سلام
من آلاء هستم.
سنمون رو تو قسمت های قبل تو کامنتها گفتیم😶
۱۲ و ۱۳😶😶
و دقیقا به همین دلیله که این موضوع رو خیلی جدی نمی گیریم🙂🙂🙂
و خب.....
اممممم یه جورایی میشه گفت عاشق همیمممممممم😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
جواب سوالتو گرفتی؟
داشتم پارت ۱۸ رو می خوندم ببینم اوسا چه کرده،
چقد این لونا زر زر کرد 😐
ولی باحال بود 😂
ممنان :)
بعدیع :|
😅😅😅😅
خواهش می کنم
امید وارم پای الا سریعتر خوب بشه
برای سوتاکی... نمی دونم
داستان لونا خیلی جالب بود
😙😙😙
مرسی عزیزم
تا نهایتا پس فردا می فهمی
میگم چند بار نظر میدی؟
هنگ کردم.
نمی دونم جوابتو دادم یا نه😁😁
خیلی قشنگه
😘😘😍😍🌸🌸🌷🌷🌹🌹🌺🌺
قربانت 🌹🌹🌹🌹
خدایا من الان توی شک بسیارم هیچی به مغزم نمی رسه که بنویسم🤯
چرا؟؟😟😟
😚😚😚
چون داره جلوی عشقش از گذشته اش که با چند نفر بوده حرف میزنه اگر من بودم اصلا از خونم درش میکنم😁
هههه
خب وقتی سوزوکی باشی با همه چی کنار میای
تازه اینا باعث شده سو از خواب غفلت بیدار شه😅
قسمت بعد رو حتما بخون