
به جز یک نفر هیچ کس پارت یک داستانو نخوند😐😔 اگه این پارتو میخونید برید اول پارت یکو بخونید 💗
الیزابت بلند شد و گفت:(باید بریم دنبالش!) من گفتم:(ارتفای اینجا خیلیه.اون چطور رفته پایین؟اونم تنها؟) الیزابت چند لحظه من رو نگاه کرد و بعد یه نفس عمیق کشید و رفت جلوی در خونه درختی تا پایینو نگاه کنه صدای بارون خیلی شدید بود از گوشه ی چسم یه سایه هایی دیدم هواسم پرت اونا شد. و گوشه خونه درختی یه چیز سیاه دیدم. رفتم جلو دستم رو گذاشتم اونجا. انگار اون دیوار مثل یه کلید بود... پیچوندمش و یه در باز شد که پله میخورد به بالای درخت و از پله ها رفتم بالا خیلی تاریک بود یکی رو دیدم که از اون جلو رد شد من دویدم دنبالش شونه هاشو از پشت گرفتم و برگش گردوندم سمت خودم ....
اون کیتسون بود ولی یکم .... عجیب شده بود.... انگار مدل موهاش خراب شده بود چشماش تیره تر بود و صورتش هیچ حسی رو منتقل نمی کرد. میخواستم ببرمش پیش الیزابت که کیتسون دستم رو کشید و گفت:(بیا) من گفتم:(خب...باید بریم پیش الیزابت اون ....) کیتسون دستمو کشید از پله ها برد بالا اون بالا یه پل بود که به سقف یه خونه میرسید اخه اون خونه وسط جنگل چکار میکرد. کیتسون منو هل داد سمت پل و من هم از پل رد شدم رسیدیدم به سقف اون خونه از اونجا پایینو نگاه کردم دیدم الیزابت نزدیک همون خونه ی درختیه و داره توی جنگل دنبال ما میگرده. اما کیتسون منو کشید برد سمت یه در که اونجا بود کیتسون درو باز کرد و گفت:( بیا تو) و لبخند زد و در رو بست همون موقه فهمیدم اون کیتسون نیست.
نمیدونستم خود کیتسون کجاست اما دختری که جلوی من بود قطعا کیتسون نبود. دسم رو کشیوم اون دوباره یه لبهند ترسناک زد بعد لبخندش از بین رفت زیر چشماش سیاه شده بود صورتش به صورت ترسناکی بی حس بود و دیدم داره میاد سمت من من هم دویدم و یه پله دیدم ازش رفتم پایین صدای پای اون کیتسونِ تقلبی رو از پشت سرم میشنیدم ولی باز دویدم پایین یه بخاری دیدم و رفتم پشتش قایم شدم؛ چند دقیقه گذشت، از اونجا اومدم بیرون و یه پنجره دیدم. هوای بیرون خیلی سرد بود،از پنجره دیدم درخت ها توی باد دیوونه بار تکون میخورن، رفتم سمت پنجره و ازش رفتم بیرون اما یه شاخه درخت خرد توی صورتم سریع خودمو به جلو هل دادم و دویدم و محکم خوردم به یه درخت. ولی دویدم و رفتم سمت بخش های تاریک تر جنگل
هوا خیلی سرد بود. ولی من به دویدن ادامه دادم تا اینکه یه جاده دیدم. دوتا دختر تَه اون جاده نشسته بودن. یکیشون پشتش به من بود. ولی لباس صورتیش مشخص بود و مشخص بود اون یه بچه کوچیکه. موهاش رو خرگوشی بسته بود ولی انقدر تاریک بود که رنگ موهاشو نفهمیدم. اون یکی دختر چشمای درشت آبی و ترسناکی داشت. لباس آبی هم تنش بود. قیافش منو یاد مجسمه های گچی مینداخت. اصلا عادی به نظر نمیومد. یه عروسک قدیمی دستش بود. انگار اون دوتا دختر داشتن با هم بازی میکردن. اون دختری که لباس آبی تنس بود اومد سمت من. کفش پاش نبود نمیدونم توی این هوا چطور یخ نمی زد.
من بدون مقدمه بهش گفتم:(توی این جنگل زندگی میکنید؟پس حتما توی اون خونه که کنارش خونه درختی بود زندگی میکنید!) تا اسم اون خونه رو اوردم دختره رنگ از روش پرید و کلی نگران شد. گفت:(تو از کجا اونجا رو پیدا کردی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!) من هم کل ماجرای سفرم و اتفاقات عجیب رو براش تعریف کردم.
دختره ردون مقدمه دستمرو گرفت و کشید تا با خودش ببره. حس میکردم میخواد کمکم کنه. ازش پرسیدم:(اسمت چیه) بعد از یه سکوت طولانی جواب داد:(من اسم ندارم) گفتم:(خب یدونه برات پیدا میکنیم) اون گفت:(بهم بگو ملانی)
پیام بازرگانی
😐😐😐😐😐😐😐😐😐
خدافز
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جذاب شد
یکم هم عجیب غریب شد ولی خب توی دوتا پارت بعدی یکم درست شده🚶♀️