10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Farzane انتشار: 3 سال پیش 2 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
هلو گایز ببخشید دیر شد😭😭 چون پارت ۳ تایید نمیشد مجبور شدم پارت ۳و ۴ رو یکی کنم تو رو خدا عدم نزن 😭😭😭من خیلی تلاش کردم
اول بالا رو بخون☝️بخاطر همین محبور یک قسمت رو بزارم برای خلاصه😢: در پارت قبل خانوداه جولیکا و داییش بجز پسر داییش ا.ع.دام شدن به همین دلیل پدرش برای اینکه جولیکا نفهمه با هنری (ولیعهد)برنامه ریزی کردن که یک دعوا بین خانواده سلطنتی و خودشون درست بشه که بتونن در اثر این دعوا جولیکا و پسر داییش رو فراری بدن.داستان:چشمام رو باز کردم یه دختر خوشگل جلوی روم بود ولی اینا مهم نبود مهم ترین چیزی که احساس کردم اینه که روح از تنم رفته.من:چی شده؟دختر:اومدی اینجا خودتو بد بخت کنی.😑بر عکس قیافش ذات خوبی نداشت. من:بهم بگو چی شده؟دختر: مگه تو دختر شورشی های فوت شده نیستی؟من:شورشی؟دختر:بابا کارلوس و ماریا. من:خب چرا فوت شده؟🤨دختر: امروز صبح اع.دام شدن.مغزم بعد از تحلیل شروع به فرمان افتادن قلب داد و از اینجا شروع شد داستان جدید من نه به عنوان عروس قربانی به عنوان یه تله (عکس:دختره)
بعد از ۱۵ سال ...
وای خدا حالا بازم صدای واق واق اون سگ پیر😭😭😭.الیزابت داد زد:بیدار شید نف.له ها. آلیس بدنش روی زمین کش و قوس میده:وای دهنشو دوباره بازکرد. لیندا که هنوز حالت خواب آلودگی داره:وای تیر بخوره الهی.من: لامصب اینقد سگ جونه با مسلسل دوسال بیوفتی به جونش ها نمیمیره 🤧😩. کامیلا:نگاه کن خورشید هنوز بیدار نشده این مثل خروس لاری 🐓 چشاشو باز کرده. من:خروس؟خود خروسا هم الان خوابن،غلط نکنم این خروسه یه چیزی زده😂.لیندا صداشو نازک میکنه:اره عزیزم مرغش ولش کرده رو آورده به این چیزا😂.همه خندیدن.یه نگاهی به اتاق کردم:یه اتاق ۲۰ متری با پارکت سرد،با دیوار های ترک خورده و یه پنجره سرتا سری به علاوه یه کمد دیواری که باید همه لباسا و پتو ها و خرت پرتا مون رو توش بزاریم به همین دلیلم بهش میگم کمد جادویی، البته این اسم رو من گذاشتم کلا به من میگن ثبت احوال😂چون برای همه اسم میزارم.دیگه همین🙃. بعد اون زامب.ی لامصب باید اتاقش مثل ملکه ها باشه.داشتیم لباس می پوشیدیم برای تمرین.که جادوگر خبیث در رو کوبید.باداد: مگه من به شما نگفتم که همین الان بیاید؟🤨😠.من:نه خانم شما فقط گفتید بلند شید.دید راست گفتیم از یه در دیگه واردشد. الیزابت(جادوگر، زامبی،خروس،سگ پیر و ...😂):مگرنه شما ساعت ۴ کلاس دارید😠🔪؟بعد من به شما نیم ساعت پیش گفتم بلند شید هنوز نتونستید لباس بپوشید؟من:خانم الان ساعت ۴ ده
ساعت ۴ ده کمه و همونطور که میبینید ما آماده ایم در ضمن شما گفتید بلند شید الانم میبینید که ایستادیم😑.الیزابت به چهار چوب تکیه میزنه:اها بعد میشه بفرمایید در چه زمانی میخواید صبحانه بخورید علمای فرهیخته؟😑🤨. کامیلا:یه جنگجو ی خوب باید بتونه خودش رو با کمترین غذا سیر کنه،این دقیقا همون درسیه که دیروز بهمون یاد دادید😏.و بعد چهار تا سیب در میاره و بهمون میده.الیزابت:که جواب منو میدین اره؟و از گوشامون میگیرتمون و میندازتمون تو سالن تمرینات.😓دیگه بدنم درد نمیگیره دیگه از هیچی درد نمیگیره.دیگه سخت پوست شدم چون من میخوام یه الماس باشم خیلی زیبا و در عین حال سخت ترین عنصر.سریع بلند میشم.به بقیه هم کمک میکنم بلند شن.الیزابت:امروز شنبه س همون طور که میدونید امروز سخت ترین تمرینات رو داریم اما شما دیگه پیشرفته شدید و باید یاد بگیرید چندتا مبحث داشته باشید در حقیقت میخوام روی انعطاف پذیری مغزتون کار کنیم که در کمترین زمان ممکن بتونه چندتا کار رو باهم انجام بده یعنی: هوش،جنگ آوری و ظرافت زنانه.خب پس شروع میکنیم.
اتمام کلاس:وای خدا چقد سخت بود🥵🥵🥵 واقعا ظلم امروز به جای اینکه مثل دوتا جنگجو متمدن بجنگیم باید با حالت استِتار (آدم های عادی)می جنگیدیم داخل اون لباس های عجق وجق 👗 تازه باید میگفتیم سرعتش چقدره و چاقو رو در چند درجه قرار میده،وای یه چیز دیگه هم یادم اومد باید در حالت جنگیدن حالت موهامونو و لباس هامون هم کنترل میکردیم و همینطور پوزیشن حرکاتمون رو😭😭 د بابا مگه مدلیم؟مانکنیم؟(حالا هی از مدرسه ایراد بگیر)تازه داشتم نفسی تازه میکردم که دوباره اینه دق اومد بالای سرمون😩.الیزابت:امروز اصلا ازتون راضی نبودم😠😠مملکت به کیا دل خوش کرده،(می خواستم بگم خب ما که مجبورش نکردیم ولی دیگه فهمیدم حتی اجازه نداریم در مورد سلطنت زمزمه کنیم😢)به هر حال، اجاره خونه تون اضافه شده.(این زن ع.فریته ازشون بخاطر اون اتاق ۲۰ متری اجازه میگیره😠 ای خدا😩)کامیلا:یک: اجاره خونه نیس و اجاره اتاقه دو:چرا اونوقت؟الیزابت:چرا؟چرا نداره،من دارم به شما بهترین اموزش رو میدم ولی هیچ پولی نمیگیرم ولی شما دارید ازش پول در میارید.لیندا:همین اجاره اتاقم که میدیم از سرت زیاده،کی گفته تو پول نمیگیری؟هرکی ندونه من که میدونم دولت چه پول هنگفتی بخاطر ما ها بهت میده. الیزابت:این بازیا رو واسه من در نیار پول هنگفت،هنگفت یه چندر غازه که حتی نمیتونم باهاش نون شبم رو در بیارم.وای خدا این زن چقد دروغگوعه😵😵 خوبه منم که چندتا،چندتا ماشین میخرمو مثل 🐄 غذا میخوره .الیس:خب ماهم اگه بخوایم به شما پول بدیم نون شب که هیچ دونه هم نمیتونم بخوریم.الیزا:این دیگه مشکل خودتونه.من:شما درست میگید
(همه دهنشون باز موند بجز الیزا که لبخند روی لبش نقش بست) نمیشه که هم خر رو خواست هم خرما رو(دهن بقیه باز تر و لبخند الیزا پر رنگ تر)پس ما از کلاسا انصراف میدیم😏.ایندفعه جای بچه ها و الیزا عوض شد😏. من:شما خودتون ما رو مجبور می کنید بیایم توی کلاس هاتون وگرنه ما که برامون مهم نیس😏بچه ها بریم الان دیر میشه.هممون لباسامون رو پوشیدیم و رفتیم برای کار کردن در کافه تریا😭😭(چون که هیوگون ها پایین ترین رده رو دارن اونها باید قشر خدمتکار ها و پیش خدمت ها و چنین مشاغلی رو تامین کنند به عبارتی باید خدمتکار باشن یا پیشخدمت که درکنار اون میتونن یه شغل دیگه هم داشته باشن)البته خدا رو روزی صد هزار مرتبه شکر میکنم که میریم کافه تریا چون صاحبش یه زن پیر خیلی مهربونه و پایه س و حداقل چند ساعت میتونم ریخت نکیر و منکر(الیزابت) رو نبینم.
داستان از زبان هنری:ای خدا 🤦🏻♀️ دو ساعته میخوام برم یه خراب شده ای بیا اینم از بیرون رفتنم که روزگار از دماغمون میکشدش بیرون.من(هنری):په چرا حرکت نمیکنی؟😠خیر سرم با ماشین اومدم که زودتر برسم.یه دفعه یه صحنه ای از پشت پنجره نظرم رو جلب کرد. چهارتا دختر مثل فرفره، در تی ثانیه از ما جلو زدن😑😑. دخترا رو نشون دادم:نگاه کن این چهارتا دختر نی قلیونی ازما جلو زدن بعد من با ماشین خیر سرم بوگاتی اینجا نشستم که چهار تا دختر ... حرف تو دهنم ماسید یه دختر خوشگل رد شد 😍و کمی اشنا.(ای اشنا دوست دارم بیااااا من رو با خودت ببر به شهر قصه ها{از گوگوش}).(این پسرمون نه خیلی ماه و همه چی تمومه صفت چشم چرونی هم بهش اضافه شده😑)
من:یا همین الان میری دنبالشون یا اینکه اخراجی😠.راننده: قربان اشکال نداره خلاف کنم؟من: هر کاری میخوای بکن ولی بهشون برس😠.
داستان از زبان جولیکا:وای خدا امروز بستنی داریم🤩(امروز فقط بستنی سرو میکنن)خیلی خوشمزن ولی حیف که نمیتونم بخورم😢چون الیزابت تهدیدمون کرده اگر از این خرت و پرتا یا چیزای پر چرب بخورید من میدونم شما ها(برای رو فرم موندن هیکلاشون)همونطور که داشتم بستنی درست میکردم اهنگ ایس کریم هم از بلک پینک گروه مورد علاقم رو زمزمه میکردم(بلینکا دستا بالا).که کم کم بقیه بچه ها هم خوندن.حالا رسید به رپ لیسا😆😍.داشتیم میخوندیم که ماریا(صاحب مغازه)با نگرانی اومد تو آشپزخونه پشتی.من:چیزی شده ماری؟ همه با کنجکاوی داشتن میدیدنش. ماری(ماریا):بچه ها اب دستتونه بزارید زمین ولیعهد اومده.یه لحظه قلبم اومد تو دهنم😱.(هیچ کس جز خودشون نمیدونه دختر های شورشی هستن،چون دختر های شورشی باید کشته بشن به همین دلیل ولیعهد به صورت مخفی و با پشتوانه شخصی خودش از اونها به عنوان جاسوس استفاده میکنه)همه مون شک زده بودیم،من:ها ه.ه..ها ولیی...ع..ماری: وا چتون شد شماها؟اه نگرانی به لیندا کردم،همه داشتن به من نگاه میکردن.یه نفس عمیق کشیدم:ببخشید مارگارت خانم شوکه شدیم😅(من:ارواح عمت😑جولیکا:زیپیت🥰من:بله دیگه دستم نمک نداره😁)
شما سریع برین ماهم بستنی های مخصوصمون رو درست میکنیم😁.ماریا:عالیه.درسته لبخند رو لبم بود ولی فقط خدا میدونه چه اشوبی تو دلم بود.😬من:بچه ها اروم باشید چیزی نیس.لیندا:اره چیزی نیس😁فقط مسبب بدبختیامون اومده ازراعیل اومده،با ناز اومده.من:فراموش نکنید ما جاسوس های این مملکتیم الکی پونزده سال آموزش ندیدیم که جلوی مارمولک هندی کم بیاریم😼.کامیلا:حق باتوعه.الیس:بهتره برسیم به کارهامون🤗.وای این الیسم چه دل خوشی داره،بگن زیر پات بمبه میگه:خب😒.از ولیعهد ناراحت نیستم هیچ حسی بهش ندارم(اره من بودم داشتن جنازمو جمع میکردن😑.جولیکا:حتما خودت بودی دیگه😒.من:نه کاراکتر فراموش کارم بود😑)درسته که بچه دشمنمه (دشمن:عمه)ولی طبق وصیت بابام هیچ انتقامی از نمیگیرم🤧دوباره وصیت پدرم اومد جلوی چشمم:
جولیکا ی عزیزم
ببخشید که تنهات گذاشتم😭
خداحافظی از تو سخت ترین کار ممکن بود که من از پسش برنمیومدم حتی اگه هزار بار امتحان کنم.دختر قشنگم هیچ وداعی بین ما و تو وجود نداره ما همیشه مواظب تو هستیم همون طور که خودت میدونی من و مادر چون ازدواج کردیم یک رگ هیوگونی در من وجود داره که باعث میشه بعد از مرگ تبدیل به هیوگون های ماورایی شیم،پس اگه فک کردی تنها تنها میری مکه باید این خیال رو از سرت بندازی بیرون.دختر قشنگم من و مادرت هیچ دشمنی با کسی نداریم پس هیچ وقت انتقام نگیر این یک.دو: هیچ خوشم نمیاد با پسر عمه ن.ا خلفت بگردی😠،نه شوخی نه بگو بخند،درسته که فیزیکی وجود ندارم ولی سبب نمیشه سواستفاده کنید میری پیشش سنگین و باوقار و سرد دو کلوم میگی برمیگردی سرجات😠(😂)و سه:دوست ندارم با مرگ من و مادرت جولیکای سرزنده هم بمیره😢 تو باید به عنوان بازمانده خانواده مون همیشه بمونی گل زیبای من و چهار:متاسفانه تو و دنیل نمیتونید باهم باشید🥺و باید جداگانه زندگی کنید با یکی از دوستانم هماهنگ کردم مه اون رو به فرزند خوندگی قبول کرده،درسته که زندگی سختی رو در پیش داری و همه اینها مسببش عمته اما هیچ به فکر انتقام نیوفت هر چقد هم که بد باشه عمته و خواهر منه،یک موضوعی هست که باید بدونی: مادرت رهبر گروه صلح بود که میخواست هیوگون ها رو باهم متحد کنه و بعدش سه قبیله رو همین😁)و همین این شروعی بود برای اینکه جایگزین مادرم بشم. الیس:بچه ها امروزروز بازرسیه😑.گردنم ۳۶۰ درجه چرخید:هن😕
(روز بازرسی:روزیه که رواسای چهار قبیله با ریسشون که میشه هنری به بازرسی بر امور کشور می پردازند)من:الان داری میگی باید داخل دانشگاه هم ریختشون رو ببینیم(بعدا میفهمید چخبره😁)یه اخم غلیظ کردم تصمیم گرفتم طبق وصیت بابام عمل کنم.که صدای اهنگ اوه مای گاد اومد.این ماری مارموز به ما که میرسید اینا میشد واسه منافقین حالا واسه ولیعهد به به ای خدا🤦🏻♀️وای...چقده این خوشگله🤩🤩 لیندا:عرررر،عجب تیکه ایه.الیس:فقط ولیعهد.من: کوری؟شاهزاده گرگینه ها رو نمی بینی؟کامیلا:برو بابا مال اج-نه رو ببین.من:تا مال گرگینه ها هست این وسط اج.نه چی میگن😠الیس:چی میگین برای خودتون وقتی الهه هیوگون ها هست😌. این شد شروع دعوا.وسط دعوا بودیم که ماری با اخم اومد:شما ها چتونه؟🧐مغازه رو گذاشتین رو سرتون 😠.من:خاله خودت بگو کدوم بینشون خوشتیپ تره؟ماری: خب معلومه دیگه ولیعهد.من:چی اون جوجه فوکول که لباسش تا نافش بازه؟😕،انگار سگ دنبالش افتاده نتونسته دکمه های لباسشو ببنده😂😂.
ماری:هیس ساکت الان میشنون یالا بستنی مخصوص ببرین،در ضمن جولیکا خانم یادت باشه تو برای شاهزاده گرگ.ینه ها میبری😏.من:جان جان🤩دیگه بقیه حرف ها رو نشنیدم چون سریع رفتم برای شاهزاده گ.رگینه ها🤩🤩هرچی خواستم نیشمو باز کنم و اخم رو از صورتم بردارم نشد.من: سلام،خیلی خوش اومدین😑(قیافش).ک.ودن اصن سلام نکرد فقط سر تکون داد.اخمم غلیظ تر شد.(دختره پر رو به پسر مردم چیکار داری؟)که صندلی کناریم کشیده شد.عی این جوجه فوکوله🤢که دوتا دخترم کنارش نشستن (میزش چهار نفره بوده)😏حقا که بابام تشخیصش درسته میترسم رو دل کنه با این همه حور.ا.لعین. ولیعهد:شما اینجا کار میکنید؟نه اومدم ریخت تو رو ببینم😑قیافم داشت پایگاه زهرمار میشد:معلوم نیست؟ولیعهد:پس خودتی؟د باریکلا.من:چه خوب که منو شناختی😏.ولیعهد:هرچی نباشه ما باهم خاطره ها داریم.اسمشون خاطره نیس کابوسه.من:شاید اشتباه میکنن☺️چون مثل اینکه(یه نگاه به دوتا دختر کنارش)ادم دور و برتون زیاد هست.ولیعهد:داستان های درام رو از برم.بهم برخورد😠الان حالتو جا میاریم.😼من: معلومه چون نویسندش خودتونید. ولیعهد:(اینم یه پیشگویی بود گفتم که دلتون رو خوش نکنید)
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (2)