13 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⊹⊱yurii⊰⊹ انتشار: 3 سال پیش 63 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام کیوتام 😄❤ برگشتم با پارت یازدهم 💜🔮 امیدوارم خوشتون بیاد ♡ لایک و کامنت یادتون نره 💗 فالو=فالو ☁🌸 خب بریم سراغ داستان 🍡🍥
« ..࿇𖣘گذشته شوم𖣘࿇.. » ( قسمت ۱۱ : سرما ....)
*فردا صبح ساعت ۵:۰۰ از زبون یوکی*.........*خب .... رینا ، ساکورا ، هاروکی و یوکی داخل کتابخونن و اونجا خوابشون برده که یهو رینا با صدای آلارم گوشیش از جاش میپره 😂💔* رینا : « ساعت چنده ؟..... هوفف پنجه سر وقت بیدار شدم 😑🙂 حالا باید این باکا ها رو بیدار کنم ...... 😐💔 بچه هااااااااااا بیدار شیننننننننننننننن 💔💔💔💔💔💔💔💔 ساعت شیش صبحهههههههههههههههه » *هاروکی با گیجی از خواب بیدار میشه و پوکر به رینا نگاه میکنه* هاروکی : « نه نه .... دیگه گولتو نمی خورم 😑💔 » *و دوباره میگیره می خوابه و رینا اخم میکنه 😂💔* در ذهن رینا : « .... هوممم که اینطور ...... 😑🔥» *رینا ساعت گوشیش رو سریع به ۶:۳ دقیقه تغییر میده و دوباره با چهره ای نگران به بقیه نگاه میکنه 😂💔* رینا : « جدی میگمممممممممممم 💔💔💔💔💔💔 ببینید ساعت شیش هستتتتتتتت بیدار شیننننننننننن 😰😰😰😰😰😰 مدیر ما رو میکشههههههههههه 💔💔💔💔 قرار بود ساعت ۵ و ربع داخل کلاسمون باشیم و درس بخونیممممممممم یادتون رفتهههههههه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بیدار شینننننننن » *هاروکی اخم میکنه و چشماش رو باز میکنه و عصبانی به رینا نگاه میکنه* هاروکی : « گفتم که این دفعه ...... » *که یهو چشمش به ساعت گوشی رینا میفته و خشکش میزنه*
هاروکی : « وای نه ...... 😨 بچه ها بیدار شینننننننننننننننننننننننننننننننننننن 😨😨😨😨😨😨😨😨😨😨 » *یوکی و ساکورا بیدار میشن و از ترس سه متر میپرن هوا 😂💔* من و ساکورا : « چی شدههههههههه ؟؟؟؟؟؟؟ » هاروکی : « ساعت شیش صبحهههههه الان مدیر تو دفترشه و مطمئنم داره نقشه مرگ ما رو میکشه 🥲🥲🥲🥲 » در ذهن رینا : « واییی جررررررررر 😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣 ولی این حرف هاروکی دیگه زیاده روی بود 🤣😂 » ساکورا و من : « وای نه ..... 😰🥲 » ساکورا : « من هنوز جوونم آرزو دارم 🥲🥲🥲 » رینا : « زود باشین سریع کتاباتون رو جمع کنید بریم سر کلاسمون 😰😰😰» *ساکورا و یوکی و هاروکی چیزی نمی گن و سریع کتاباشون رو جمع میکنن و میدون سمت کلاس 😂💔 که یهو با دیدن ساعت کتابخونه که ۵:۰۵ دقیقه رو نشون میده عصبانی برمی گردن و به رینا نگاه میکنن و رینا خودشو میزنه به اون راه 😂💔* رینا : « هوممم اتفاقی افتاده ؟ 🙂🙃🙂 » من : « رینا ..... تو دوباره ما رو گول زدی ؟ 😑💔 »رینا : « اصلا نمیفهمم داری درباره ی چی حرف میزنی 🙂🙃🙂 » هاروکی : « نمیشه یه دفعه ما رو مث آدم بیدار کنی ؟ 😑💢 » رینا : « ها ؟ منظورتون چیه من همیشه شما ها رو با ملایمت بیدار میکنم توهم زدین ؟ 😊 می خواین بریم بیمارستان ؟ 😊☺️ »
ساکورا : « نه 😑💢 ولی رینا الان ساعت پنجه .... تو چرا به گفتی ساعت شیش هست ؟ 😐😑🔥» رینا : « ای وایییییی 😕😕😕😕🙁🙁🙁😟😟😟 حتما ساعت گوشیم اشتباهه .... 😓 وگرنه من چرا باید شما ها رو با ترس بیدار کنم ؟ 😔😔😔😔😟😟😟😢😢😢😓😓😓😓 واییییی نکنه فکر کردین می خوام اذیتتون کنم و باعث بشم استرس بگیرین ؟ 😥😥😥😓😓» من و هاروکی و ساکورا : « دقیقا 😑🔥 و قصدت هم همینه 😑🔥» رینا : « چیییی ؟؟؟؟ معلومه که نه 😢😢🥺🥺 من فقط می خواستم شما ها رو بیدار کنم که یه وقت بیشتر از این تنبیه نشیم 🥺🥺🥺😖😖🥺 وگرنه من چرا باید دوستامو اذیت کنم ؟؟؟؟ 🥺🥺🥺🥺 » منو ساکورا و هاروکی : « رینااااا ..... 💢💢💢💢🔥🔥🔥🔥🔥 » *خب بچه هام بخاطر دروغ های رینا و نقش بازی کردناش انقد عصبانی میشن که میفتن دنبالش و رینا هم میزنه زیر خنده و ازشون فرار میکنه ولی اونا بازم دنبالش میان تا اینکه میرسن به سالن و مدیر میاد اونجا .... 😀💔* رینا : « 😂😂😂🤣🤣🤣 ...... وای نه .... اهم اهم ... ( مثلا داره سرفه میکنه 😂💔 ) صبحتون بخیر .... 🥲 » مدیر : « صبح شما هم بخیر .... 😑 .... میبینم اول صبحی خیلی پر انرژی هستین 🙄 امیدوارم انرژی تون رو برای درس بزارین .... 😑🙂 » هاروکی : « ب-بله حتما .... 😅😅🥲 » مدیر : « خوبه 🙂 روز خوبی داشته باشین 🙂 » *و میره 😀💔*
رینا : « هوفف چقد رو اعصابه 😑 .... روز خوبی داشته باشین 😑 این همه به ما کار داده بعد میگه روز خوبی داشته باشین ؟ 😑😒 چیش برو بابا 😒😑 ما نخوایم روز خوبی داشته باشیم باید کی رو ببینیم ؟ 😑💔 » ساکورا : « آروم باش رینا 🥲 » من : « درسته .... میدونم مدیر خیلی رو اعصاب و زورگوعه ولی خب ما چاره ای نداریم 🥲 ما قوانین رو زیر پا گذاشتیم و حالا باید عواقبش رو بپردازیم 🥲💔 » هاروکی : « آره ..... مجبوریم 🥲 » رینا : « هوفف ... میدونم ....... 😑💔 ولی اون که تنبیه مون کرده 😑💔دیگه مشکلش چیه 😑💔 » هاروکی : « انتظار داری چون تنبیه مون کرده دیگه ازمون عصبانی نباشه .... واو نکنه تو تصوراتت امروز رو یه روز آفتابی زیبا تصور کردی و داری با ذوق و شوق میدوی سمت دفتر مدیر و ازش می خوای باهم برین پیک نیک کنار دریاچه و بعد اونم قبول میکنه و در کنار همدیگه زیر نور افتاب چایی و کیک می خورین و حرف میزنین و میخندین و بعد اونم بگه واوو رینا .... تو دختر خیلی خوبی هستی و یه دوست عالی ای .... دیگه دلم نمیاد تنبیهت کنممم ... 💔💔 اصلا کل دبیرستان مال تو خب ؟ ^^ بعد تو هم ذوق میکنی و قبول میکنی و میشین بهترین دوستای دنیا ؟ 😐😐😐😐😂😂😂 » من و ساکورا : « جررررررررر 😂😂😂😂🤣🤣🤣🤣 » *رینا از عصبانیت قرمز میشه 😂💔* رینا : « ها ؟ 😡😤 هوروسایییی 😡😡😡😡😤😤😤😤💢💢💢💢 همچین چیزی نیست 😡😑😡😤 » هاروکی : « باشه بابا حالا جوش نیار 😂😂💔 »
من : « اره بهتره بریم سرکلاس و درس بخونیم .... » ساکورا : « وگرنه مدیر بد اخلاق رو اعصابمون- » مدیر : « خیلی متشکرم 😑 » *نکته : مدیرشون داشته با دوربین های امنیتی نگاشون میکرده و چون دیده نمیرن سر کلاسشون اومده بود بهشون تذکر بده که حرف ساکورا رو شنید ..... 😂😂💔💔* ساکورا : « ب-ببخشید م-منظوری نداشتم ... 😓🥲 » مدیر : « حرف زدن پشت سر کسی ، اونم بزرگترت کار خوبی نیست ساکورا ! 😠😑 » ساکورا : « ب-ببخشید دیگه تکرار نمیشه 💔💔💔» مدیر : « خوبه برین سر کلاستون دیگه 😑 » هممون : « چشم ... 💔 » *مدیرشون هم بدون هیچ حرفی میره و ساکورا و هاروکی و یوکی و رینا با ناراحتی میرن سر کلاس* من : « ناراحت نباش ساکورا تقصیر خود مدیره سریع عصبانی میشه وگرنه تو که کاری نکردی ... 💔» رینا و هاروکی : « حق با یوکیه 💔» ساکورا : « بیخیال بچه ها خوبم .... ^^ و مطمئنم مدیر با دوربین های امنیتی داره نگاهمون میکنه ، کتابتون رو بردارین و صورتتون رو پشتش قایم کنید بعد حرف بزنیم که نفهمه ^^ » هممون : « اوکی 🙂 » *هاروکی و یوکی و رینا کاری که ساکورا گفت رو میکنن و تظاهر میکنن که دارن درس می خونن 😂💔* ساکورا : « راستش اصلا از چیزی که بهش گفتم پشیمون نیستم چون واقعا همینه 😑💔 » رینا : « کاملاا موافقمممم 😑😑😑💢💢💢💔💔 مگه ما چی کار کردیم ؟ 😑💔 فقط رفتیم داخل یه کلاس و بیهوش شدیم ، انگار خودش چیزیش شده 😑💔 و غیر از اونم رفتیم داخل کتابخونه ممنوعه یه کتاب برداشتیم همین 😑💢 انگار چی کار کردیم هوففف 😒😒😑😑 »
هاروکی : « رینا دقت کن اگه والدین بفهمن بچه هاشون با رفتن داخل یه کلاس بیهوش میشن سریع به یه دبیرستان دیگه میبرنشون و این به ضررش هست 😐 و کتابخونه ممنوعه حتما کتابای خاصی داخلش هست و ممکنه خطرناک هم باشه واسه همین دانش آموزا دوباره به والدین میگن و باعث شکایت بقیه میشه 😑 » رینا : « هه چقد لوس ..... ولی خب چرا کتابای اونجا رو نابود نمی کنن یا نمیدن شون به یه نفر دیگه ؟ 😑 » *ساکورا به فکر فرو میره و بعد از یه دقیقه کتابش رو ورق میزنه* ساکورا : « .... هوممم کتاب های اونجا خیلی قدیمی هستن و ارزشمند پس نمی تونن نابودشون کنن .... و نمیشه کتابا رو به کس دیگه ای داد ..... همونطور که خودت دیدی داخل کتابخونه ها از اونجور کتابا خیلی خیلی کم هست که تازه اونا هم چیز مهمی ندارن پس معلومه که این کتابا خوندنشون ممنوعه ..... » من : « هومم ... درسته با عقل جور درمیاد ..... اونطور که دیشب گفتم بخش ممنوعه قبلا باز بوده و اونجا رفت و آمد داشتن و مشخصه که همین کتابای الانم اونجا بوده .... » ساکورا : « ولی چرا اونجا رو تبدیل به بخش ممنوعه کردن اونم فقط بخاطر شکایت چند تا از والدین ...؟ من خیلی از بچه های این دبیرستان رو دیدم که به اینجور چیزا علاقه داشتن ..... »
رینا : « .... هومممم نمی دونم...... » ساکورا : « بیخیال دیگه ^^ ما قول دادیم خودمونو درگیر این چیزا نکنیم ^^ بیاین به درسمون برسیم کی میدونه ؟ شاید مدیر بی اعصابمون فهمید داریم حرف میزنیم و اومد ما رو انداخت بیرون 🙂😂💔 » من : « جررررر راست میگی 😂💔 » *و بالاخره دست از تظاهر کردن برمی دارن و واقعا کتاب رو می خونن و حرف زدنو میزارن کنار 😂💔*......................*بعد از دبیرستان در خانه ی یوکی*....... *خب دوستان الان پدر و مادر یوکی خیلی خیلی ازش عصبانین که قوانین رو زیر پا گذاشته و خب از اونجایی که تستچی داستان هایی با صحنه های اکشن منتشر نمی کنه پس من مجبورم این تیکه ها رو حذف کنم پس ۲۰ دقیقه بعد در اتاق یوکی 😶💔* یوکی : « هوممممم .... 💔 » *خب خیلی وارد جزیات نمیشم ..... دست و پای یوکی و همینطور صورتش زخمی شده و بعضی از زخم اش سطحی هستن ، بقیه نه 💔* یوکی : « ایکاش برنمی گشتم خونه ولی خب .... چاره ای نداشتم ..... 💔💔» *یوکی اینو میگه و میره زخماش رو می شوره و با باند میبنده و در اتاقش رو قفل میکنه و موبایلش رو برمی داره که داداشش در اتاق یوکی رو میزنه* نائو : « یوکی ؟؟ 💔💔 دایجوبو ؟؟ 💔💔💔 ( خوبی ؟ ) میشه درو باز کنی ؟ 💔💔💔 » من : « خوبم ..... ^^ آممم نه ببخشید 😅 الان یکم کار دارم ..... ^^ » نائو : « خ-خیلی خب .... 💔 » *و نائو با ناراحتی میره*
*یوکی موبایلش رو چک میکنه و میبینه ساکورا پیام داده* ........ *پیام ها 👈👈👈👈* ساکورا : « یوو ... » من : « یو ساکورا ^^ چی شده ؟ ^^» *یهویی رینا آنلاین میشه و میپره تو گروه 😂💔* رینا : « وایسین وایسن وایسیننننننن بدون من چت میکنین ؟ 😑💔💔 به هر حال منم اومدم 😁😌 » هاروکی : « منم همینطور 🙂 » من : « امممم .... بچه ها ؟ 😅» رینا : « چیه ؟ 😀» من : « ساکورا می خواست یه چیزی بگه 😅 » رینا : « اوهههه ببخشید بگو 😅🙂 » ساکورا : « وقتی رسیدین خونه مادر پدرتون چه عکس العملی نشون دادن ...؟ 💔 اخه مدیر بهشون گفته ما قوانین رو زیر پا گذاشتیم .... » رینا : « مامان بابای من که اهمیت ندادن چون میدونن عادت من همینه و هرچی بهم بگن برام اهمیتی نداره 😂😂😂 » هاروکی : « 😂😂😂😂 خب راستش مامان بابای که وقتی ۱۰ سالم بود فوت کردن 😅💔 ولی خواهرم انقد دعوام کرد که نگو .... 😐😂💔 » من : « اوهههه 💔💔💔💔 جررر 😂😂💔💔 مامان بابای منم دعوام کردن .... تو چی ساکورا ...؟ ^^ » ساکورا : « هوفففف 😐😐😐😐 منو هم دعوا کردن و تا دو هفته خبری از لپتاپ و موبایل نیست 😐😑 » هاروکی : « پس الان چطوری داری بهمون پیام میدی ؟ » ساکورا : « به زور راضیشون که بهتون پیام بدم بگم یه مدت نمی تونم پیام بدم 😑💔 و الانم باید برم ..... 😐💔 » من : « اوهههه ... 💔💔 خب پس فعلا منو بقیه برنامه هفته بعد رو میچینیم تو دبیرستان بهت میگیم ^^ » ساکورا : « بنظرم بهتره بندازین دو هفته دیگه ... 💔 چون اجازه بیرون رفتن با دوستام رو هم فعلا ندارم ..... 😐💔💔💔 » رینا : « هومم خیلی خب باشه .... 😶💔 پس فعلا خدافظ ساکورا 🙂❤ » ساکورا : « جانه ^^❤ » من و هاروکی : « جانه 🙂❤ »
من : « اوممم راستی بچه ها دو هفته دیگه کجا قرار بزاریم ....؟ 😶» رینا : « شهر بازی همیشه دلم می خواست با دوستام وسیله های خطرناکش رو سوار شم 🙂 » من : « هاروکی تو مشکلی نداری ... ؟ ^^ » هاروکی : « اوممم ... خب نه .... مشکلی ندارم ... ^^ » من : « خب چه ساعتی ؟ ^^ » هاروکی : « ساعت ۶:۳۰ خوبه ؟ 🙂 » من و رینا : « آره خوبه » هاروکی : « خب پس جانه 🙂❤ » من و رینا : « جانه 🙂❣️» *و رینا و هاروکی آفلاین میشن* ..... هوممم خب حالا چی کار کنم ... ؟ 😶 فکر کنم بهتر باشه تکالیفم رو انجام بدم و یکم درس بخونم .... ^^ میرم کتابام هام رو برمی دارم و آهنگ میزارم تو گوشم و شروع میکنم به درس خوندن ..... خیلی نمی تونم بنویسم ..... دستم زخمیه و می سوزه ..... 💔 هوممممم خب خدا رو شکر که فردا شنبس ..... ^^ دبیرستان تعطیله اینطوری تا دوشنبه زخم های منم تقریبا خوب میشه .... البته کامل نه .... به هر حال نمی خوام ساکورا و هاروکی و رینا رو نگران کنم ......
بیخیال بهتره به درس خوندن ادامه بدم امتحانات میان ترم هم یه ماه دیگس 😶💔 باید حواسم رو جمع کنم 😠 نباید امتحانم رو خراب کنم ..... 😠💔 دمو امیدوارم قبل از امتحانات خوابگاه ها درست بشه ..... ^^ می خوام با رینا و ساکورا و هاروکی درس بخونم ..... 🙂❤️ خب کجا بودم .....؟ آها ^^ *و یوکی به درس خوندنش ادامه میده* ................*ساعت ۲:۲۰ دقیقه شب*...........*در خواب یوکی*..........*همه جا سرد بود و برف میبارید و یوکی داخل خواب ۷ سالش بود و با داداشش داشت بیرون قدم میزد* من : « اونی-سانننن 😄😄😄 نگاه کنننننن 😄😄😄 داره برف میاددد 😀😆 » نائو : « اوهوم ^^ دمو بنظرم بهتره برگردیم هوا سرد شده .... ^-^ » من : « یاداااااااا 💔💔💔 » نائو : « خیلی خب باشه ..... ولی فقط یکم ها ^^ » ( بچه ها این عکس یوکیه وقتی ۷ سالش بود ^^❤)
من : « هونتوووو ؟؟؟؟؟؟ ( واقعا ؟) اریگاتوووووووو ( ممنون ) 😃😃😃😃😄😄😄😄😆😆😆😆 » *و یوکی از خوشحالی بپر بپر میکنه و با لبخند به نائو نگاه میکنه* من : « اونی-سان 😄 تو برف رو دوست داری ؟ 😄 » نائو : « اوهوم ^^ برف سفید و قشنگه دمو یکی از دلایلی که دوستش دارم اینه که معنی اسم توعه ^^ من بیشتر بخاطر همین برفو دوست دارم ^^❤ » من : « اریگاتو اونی-سان 😄❤ خیلی خوشحال شدم ^^❤ دمو منو برفو زیاد دوست ندارم ..... 😶💔 چون معنی اسمم هست خودم رو هم دوست ندارم .....💔 » نائو : « نانده ؟ 🙁😕 » من : « هوممم برف سرده .... 💔 سفید هم هست ..... رنگ خاصی نداره وقتی برف میاد حس میکنم دارم دنیا رو سیاه سفید می بینم 💔 میترسم منم مث برف یه آدم سرد بشم و بی احساس 💔 » نائو : « اوهههه یوکی 💔💔💔💔 تو نباید اینطوری فکر کنی 💔💔 برف قشنگه ^^ رنگ سفیدش هم متفاوته ولی خب اممم فکر کنم رنگ سفید معنیش مهربونی باشه ^^ تازه تو هیچوقت قرار نیست یه آدم سرد و بی احساس بشی ^^ همینطوری که هستی می مونی ^^ مهربون و بامزه ^^ کسی که همیشه با بقیه مهربونه و به همه کمک می کنه ^^❤️ »
من : « اریگاتو اونی-سان 😄»*صدا ها و تصویر کم کم محو میشه .....* نائو : « اوه راستی ^^ بیا یه عکس از خودمون بگیریم ^^ اخه اینجا خیلی قشنگه ^^ » من : « هاییی 😄😄 » *و بعد از صدای فلش دوربین همه جا تیره و سیاه میشه و یوکی از خواب بلند میشه ..... درحالی که ساعت هنوز چهاره* من : « او-اون خواب ..... 😦💔 » *یوکی سریع میره لپتاپش رو روشن میکنه و دنبال عکسای بچگیش با نائو میکرده که یهو عکس همون جا رو تو خواب می بینه* من : « ا-امکان نداره .... این خواب .... یکی از خاطرات بچگی من بود .....؟ 🥺💔 » *اشک از چشمای یوکی سرازیر میشه 💔* من : « چرا هیچی از بچگیم یادم نیست ؟ 🥺🥺💔 می خوام بدونم .... گذشته من چیه 🥺😭💔 من کی بودم ؟ 💔💔💔 همه اینا عذابم میده .... 😭💔 » *یوکی محکم چشماشو میبنده که یهو یه تصویر میبینه که همه جا درحال یخ زدن بود و سریع چشماش رو باز میکنه 😶💔* نانی ....؟ 😨 اون چ-چی بود ؟ 😨 *یوکی آروم دستشو میزاره رو سرش و دوباره چشماش رو میبنده و دوباره همون تصویر رو میبینه که یهو قلبش درد میگیره و میفته رو زمین* نا-نانی ؟ 💔 ق-قلبم ..... بدنم داره بی حس میشه...... چی .... شده ...؟ کم کم تصویر و تار می بینم و بی حال میشم ..... *و بعد یوکی بیهوش میشه 💔*
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
ج چ1:نمیدونم
ج چ2: رینا😂😂صحر خیز هم هست برعکس من😹😹😐
😂😂😂😂
اره بچمون سحر خیزه 😂😂😂 جررر منم همینطور 😂💔
سلام بچه ها یه سری خبر از پارت 12 دارم 😁
اهم اول که قراره پارت 12 کوتاه باشه و شاید 8 اسلاید باشه تو 8 اسلاید هم قراره کم بنویسم 😁 حالا چرا ؟ 😁
برای اینکه می خوام ببرمتون تو شوک 😐😂💔
خلاصه که منتظر باشین 😉❤
راستی هالووین مبارک 🎃🦇
ج .چ.1: نمد والا 😅 تو معلوم نیست میخوای چه بلایی سرش بیاری 😂 شوخی کردم
ج.چ.2 : مدیر 😐 حداقل باهاشون مهربون تر بودم 😂
جررررر 😂😂😂 اره تا میان یکم عادی باشن من یه بلایی سرشون میارم 😂😂😂💔
خخخخ 😂😂
رینا : خیلی لطف میکنی 🥲❤
هاروکی : راست میگه 🥲🥲
رینا : تو برا چی با حرف من موافقت میکنی ؟ 🙂💢 اصلا کی بهت اجازه داد ؟ 🙂💢
هاروکی : وات .....؟ 😐😐💔
*و دعوایی دیگر 😂💔* آجی من برم اینا رو از هم جدا کنم 😂💔
باشه سر راه داستانم رو هم بخون 😅 اگه خوندی هیچ دیگه ☺
نه نخوندم خوب شد گفتی الان می خونم 😁😆
☺😚
عزیزم چرا پارت بعد رو نمیزاری 😟😟؟؟
به خدا وقت نمی کنم کیوتم 💔
ولی شاید جمعه گذاشتم شایدم زودتر ^^❤
مرسی ☺☺
عالییییی پارت بعد رو سریع بزارررر
چالش 1 : نمیدونم 😟
چالش 2 : یوکی یا رینا 😁😁
تنکس کیوتم ^^❤
آره منم همینطور 😁😄