جادوی بیرحم1

بچه ها این داستان خیلی غمگینه البته بعدش خوب میشه

مرالین یه دختر 8 ساله هست که توی پرورشگاه زندگی میکنه مدیر پرورشگاه میگه وقتی به دنیا اومده پدر و مادرش مردن و فامیلی هم نداشته که سرپرستیش رو به عهده بگیرن . مرالین الان 12 سال داره و یه هفته دیگه تولد 13 سالگیشه . بهترین دوست مرالین المیرا هست . امروز تازه مرالین از جاش بلند شد

وقتی از اتاقش بیرون اومد تا بره دست و صورتش رو بشوره دید المیرا داره میاد سمتش وایساد المیرا تا بهش رسید گفت : سلام مری . مرالین به المیرا گفت: سلام امی . بعد زود صورتمون رو شستیم و رفتیم تا صبحانه بخوریم

وقتی صبحانمون تمام شد رفتیم از پرورشگاه بیرون و با المیرا رفتیم و خرید کردیم بعد برگشتیم وسط راه المیرا شروع کرد به حرف زدن: میگم تولد تو امروزه دیگه ؟ . مرالین گفت: آره امشبه .

وقتی وارد پرورشگاه شدیم چراغ ها خاموش بود

وقتی وارد سالن غذاخوری شدیم چراغ ها روشن شد و همه یک صدا گفتن: تولدت مبارک!

بعد مرالین اشک شوق ریخت و المیرا رو بغل کرد بعد اون شب خیلی خوب گذشت

ساعت دوازده که شد مدیر گفت: خب دیگه وقت خوابه. بچه ها ناله ای کردند و وارد اتاقشون شدن مرالین داشت وارد اتاقش میشد( هر اتاق برای یه نفر) که دید جیک جلوی در اتاقش هست گفت: خواستم جدا گونه هدیه خودمو بهت بدم . بعد کادو رو به من داد

گفت : امیدوارم خوشت بیاد خداحافظ🙋 . بعد دور شد من هم وارد اتاقم شدم و به گربه ام رینا نگاه کردم رینا پرید بغلم من هم نازش کردم

گذاشتمش زمین بعد کادوی جیک رو باز کردم به آلبوم موسیقی بود از بیلی آیلیش( چون طرفدار بیلی آیلیشم وارد فیلم کردمش) خیلی خوش حال بودم . بعد آلبوم رو گذاشتم روی میزم رفتم تو تخت خوابم یکهو یادم اومد گوشی رو چک نکردم برای همین هم برش داشتم دیدم به شماره ناشناس بهم پیام داده گفته اگه دوست داری پدر و مادرت رو ببینی فردا شب ساعت 12 بیا کنار فواره بزرگ

خب بچه ها پارت اول تمام شد برای اینکه بعدی رو بزارم به 5 نظر مثبت نیاز دارم