سلام اوتاکوها کنیچیوا من کومیکو هستم و این داستان پرنسسی هست که بخاطر مریضی پدرش قراره ملکه شه

صدای در اومد با بی حوصلگی گفتم: بیا تو یه خانم با دفتر و خودکار اومد داخل نشست کنارم و گفت:خب پرنسس خانم من تیانا هستم.پدرت بخاطر مریضی که داره ممکنه زنده نمونه ولی به هرحال دستور داده که شاهزاده مناسبی برات انتخاب کنیم و باید بار سلطنت رو بدوش بکشی خب من چندتا سوال میپرسم و باید بهم جواب بدی تا یه شاهزاده مناسب برات پیدا کنم. لعنتی میدونستم امروزمیرسه. -گفتی اسمت تیانا بود باشه اما فقط سوال میپرسی حرف اضافه هم نباشه. دفترش رو باز کردو گفت:خب پرنسس خانم با چه اخلاقش جوری؟ -اممم مودب باشه پرویی نکنه و زیاده روی هم نکنه. حرفم رو یادداشت کرد:خیله خب حالا بگو چندسالته؟ -۱۶ یه نگاه به سرتاپام کرد و حرفم رو یادداشت کرد:حالا بگو عدد شانست چیه؟ چی این اصلا مربوطه -عدد شانس؟اصلا مربوطه؟ -اره هر شاهزاده یه عدد شانس داره اگه عدد شانس نداری میتونی بین عدد۳تا۷یکیو انتخاب کنی. خب الان چی بگم -۷ اره فکر کنم هفت خوب باشه. حرفم رو یادداشت کرد (عکس پرنسس ما بالا)

(اینم عکس خانمس بالا) -خب رنگ مورد علاقت -بنفش حرفم رو یادداشت کرد.پا شد و گفت:امشب یک مهمونی بزرگ داریم که تمام شاهزاده ها میاین این جواب هارو به شه های قلمرو های دیگه میدم تا ببینم کدوم شاهزاده با اخلاقت جور درمیاد پرنسس خانم تا فردا. ورفت. مهمونی امشبه من فکر میکردم فردا شبه خب حالا باید اماده شم مهمونی چندساعته دیگست یه لباس مشکی پوشیدم و یه میکاپ بنفش عاشق رنگ بنفش هستم .نشستم روی تختم و منتظرموندم یه خدمتکار بیاد و بهم خبر بده.چندساعت بعد صدای در اومد گفتم :بیا تو . یه خدمتکار اروم وارد شد و گفت:خانم مادرتون گفتن بیاین پایین مهمونی الان شروع میشه. -باشه الان میام.

(عکس بالا مادر پرنسس ملکه اناستازیا۶۴سالشه اما عین ۱۶ساله هاست)اروم درو باز کردم.از پله ها پایین رفتم و به مادرم سلام کردم.مادرم سرفه کرد (یادم رفت بگم مادرشم مریضه بیچاره)و گفت:هانامی عزیزم دیگه وقتش رسیده که بار سلطنت رو بدوش بکشی شاید از نظرت سخت باشه اما باید اینکاررو بکنی ببینش چقدر قشنگ شده امیدوارم خوشبخت بشی. یه لبخند مهربانانه زد منم همینطور.

(این عکس لباسیه که پوشیده) یه خدمتکار با عجله اومد و گفت:خانم خانم شاهزاده ها رسیدن! مادرم یه لبخند مهربانانه زد.بهم نگاه کرد و برای دومین بار گفت:امیدوارم خوش بخت شی تو ی انتخابت دقت کن. منم باشه ای گفتم و هردو رفتیم پایین شاهزاده هارو میشناختم یعنی فقط یه بار چندسال پیش دیده بودمشونو اسمشون رو میدونستم اولین شاهزاده سوگو بود خیلی مظلوم و احساساتی بود شرط میبندم الان که ببینتم بزنه زیر گریه.دومین شاهزاده ارمین بود که خیلی جدی بود وقتی واسه اولین بار دیدمش خیلی سرد بود و اصلا بهم اهمیت نمی داد سومین شاهزاده چوی بود که همش میخنده ولی وقتی جدی بشه باید فرار کنی یجورایی همه چیزو زورکی میخاد چهارمین شاهزاده اسمش زک بود واقعا جذابه ولی اخلاقش جوریه که باهاش خوب باشی باهات خوبه باهاش بد باشی باهات بده.فک کنم الان سوگو۱۶سالش باشه ارمین و چوی هم۱۷و زک هم۱۸سالش باشه.

(این عکس سوگو هست) از پله ها که پایین رفتیم همه شاهزاده بهم نگاه کردن.یه لحظه خجالت کشیدم.ولی بعدش خودمو جمع و جور کردم مادرم به همشون خوشامد گفت منم همینطور چوی که موقع سلام دستم رو بوسید وقتی اولین بار هم دیدمش همینکار رو کرد سوگو با گریه و خجالت گفت خیلی خوشگل شدی.البته گریه هاش بی صدا و اروم بودن اولین بارم که همو دیدیم خجالت میکشید ازم الهی بچم خجالتیه.زک هم با اون جذبش یه سلام کرد و یه چشمک زد وااا اینم که مثل چوی هیز شده.ارمین .چوی فقط بهم نگاه میکرد.چشماش خیلی هیز بودن از کی تاحالا این اقا چوی هیز شده.ارمین هم محل نداد(وای قاطی کردم کدوم بود محل نمی داد امیدوارم درست نوشته باشم)بعدش همه ی شاهزاده ها توی سالن اصلی رفتن و مشغول حرف زدن شدن(راستی غیراز شاهزاده ها چندتا شاهزاده ی دیگه هم با پدی و مادراشون بودن کلا جمعیت زیاد بود)منم داشتم راه میرفتم بین جمعیت که یکی دستام رو کشید

(عکس بالا ارمین) چوی گفت:چرا اونکارو کردی.؟ اینو با تعجب گفت.منم گفتم:خاستم یکم ادب شه. زک بهم لبخند زد و گفت:ایول کارت عالی فقط یخورده زیاده رویکردی. چوی دست به سینه به دیوار تکیه زدو گفت:متمعنم الان یه جا داره واسه خودش غر میزنه. سوگو با خجالت و اروم گفت:هینامی توارمین رو دوست داری؟ هان؟چرا همچین فکری کرد.دستم بردم تو موهاش و گفتم:چی داری میگی اون بی ادب بود منم ادبش کردم.اینو با غرور گفتم. سوگو بازم سرخ شد.

(عکس بالا زک) زک دست چوی رو ول کرد.بعدش لبخندزدو گفت:عروس خانم دست بزن داره. بعدش بلند خندید.گفت عروس خانم الان حالیش میکنم:هی زک یه بار دیگه بهم بگی عروس خانم میکشمت. همین که این جمله رو گفتم هم زک هم چوی و هم سوگو با همدیگه دادزدن(زیاد بلند داد نزدن که توجه همه جلب بشه):مگه این مهمونی واسه این نیست که با یکیمون ازدواج کنی؟؟؟؟. از تعجب کردنشون خندم گرفت:اره ولی هنوز معلوم نیست با کی ازدواج میکنم فهمیدین. چوی لبخند زد:خب تو ارمین رو بوسیدی بس باهاش ازدواج میکنی!؟ بعده حرفش سریع با عصبانیت و تعجب گفتم:نه بابا اینطور نیست. زک:خب پس با کدوممون ازدواج میکنی؟ سوگو:اره راست میگه باید امشب انتخاب کنی. چوی:خب حالا کدوممون؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)