
چیگد خوب که اینجا ایختیاری شده 😹🤲
به مسیرم ادامه دادم. اوففففف چیگد شلوغ😹 منو به سمت سکو هایی که با صندلی پر شده بود راهنمایی کردن. پارچه هم بهم دادن(توی مراسمات به آیدل های دختر پارچه میدن که بندازن رو پاهاشون وقتی میشینن ) . یدفعه یاد هوسوک افتادم . نا خودآگاه برگشتم کل سالن رو به دنبالش گشتم . مهماندار منو دید و تعجب کرد فکر کرد دنبال چیزیم. مهماندار: اتفاقی افتاده دنبال چیزی هستید؟ ا.ت: اوه اممم نه هیچی نیست ممنونم ☺ با خجالت به مسیرم ادامه دادم . موقع راه رفتن نگاه های سنگین آیدلهای پسر رو روم حس میکردم . ولی اصلا برام مهم نبود . من فقط هوسوک رو میخواستم و توجهش رو . روی صندلی نشستم . مجری مراسم وارد شد : سلااام خدمت تمامی بینندگان عزیز برنامه و آیدلهای حاضر در سالن. امروز اجرا داشتیم . مطمئنا وقتی ازین مراسم ها میشه گروه های مهم اجرا دارن . مثل بلک پینک و بی تی اس و اکسو و .... امروز نوبت اجرا ما بود . بعد از تقریبا نیم ساعت مارو به سمت صحنه راهنمایی کردن .
سعی کردم رو صحنه بهترین اجرا رو داشته باشم . استرس داشتم و همینطور هیجان . شاید بیش از حد واسه خودم گندش کرده بودم ولی سخت بود واقعا . جلوی آیدلهای بزرگ کنسرت داشته باشی واقعا سخته . شروع شد . آهنگ زده شد . دنس آغاز شد . وهمینطور آغاز داستان من روی استیج . به هوپی هر از گاهی نگاه سریعی میکردم . هیج عکسالعملی نشون نمیداد. حتی لب خونی هم نمیکرد. ولی بقیه اعضا مثل بلبل از خودمم بهتر میخونن😂 بعد از چند مین اجرامون تموم شد . خیلی عرق کرده بودیم . هوا گرم و تحرک ما زیاد . بزور روی ۲ تا پام ایستاده بودم . چشمام سیاهی میرفت . اعضای گروه دونه دونه داشتن حرف میزدن. دستمو روی شونه یونا(یکی از همگروهی ها) گذاشته بودم . حالم اصلا خوب نبود . به منیجر نگاه کردم . فک کنم اونم متوجه شده بود که حالم خوب نیست . نوبت من شد . ترسیدم . ولی تمام اکسیژن رو تو ریه هام فرو بردم تا بتونم حرف بزنم: +اممم سلام . امیدوا___رم که____از اج___را خوشتون _اومده باشه. ممنون.(نفس نفس زنان ).
. همه دست زدن . یونا بهم نگاه کرد فهمید حالم خوب نیست دستشو انداخت زیر بغلم تا بتونم راه برم . که یدفعه تعادلم و از دست دادم و همه جا سیاه شد .... چشمام رو باز کردم. سقف رو نگاه کردم و به مغزم فشار می آوردم تا به یاد بیارم چه اتفاقی افتاده . اعضای گروه بالا سرم بودن . مونا: بچه ها بیدار شد . با این جمله همه اومدن بالا سرم . دونه دونه سوال می پرسیدن. به همه گفتم حالم خوبه فقط سرم درد میکنه . پزشک: مشکلی نیست فقط فشارخونش افتاده که شیرنی جات بخورید تا بهتر بشه . همه:ممنون دکتر . ودکتر رفت . داشتیم با بچه ها بگو بخند میکردیم که یدفعه در با شدت باز شد . من خواب بودم یا خواب من بود؟ اون اینجا بود . دقیقا تو فاصله ۲ متری من . آره اون هوسوک بود . همه بچه ها با تعجب نگاهش کرده بودن . نفس نفس میزد یه هوفی گفت و : همه برید بیرون. بچه ها بهم نگاه میکردن و بعد به من . منم هیچی نمیتونستم بگم که با داد جیهوپ به خودمون اومدیم : گفتم همین الان برید بیرون (با داد) اعصا ترسیدن و آروم پا شدن رفتن بیرون . قلبم داشت از دهنم میومد بیرون . میتونستم صدای ضربان قلبم رو بشنوم . تاحالا ندیده بودم عصبی بشه ولی الان بود . چراشم نمیدونم .
(ا.ت+هوسوک-) اومد نزدیک . -دکتر چی گف؟ +اممم ها؟ . پوکر فیس بهم نگاه کرد -اخبار رو یه بار میگن . گفتم چی گفت😐 +چرا میپرسی مگه به تو ربطی داره؟ اصن چطوری اومدی تو؟ منیجرت اجازه داده؟ بادیگاردا چی ؟ -وقتی ازت سوال میپرسم با سوال جواب نده کیم ا.ت به منیجر گفتم که میتونم حالتو خوب کنم اجازه داد بیام تو . حالا بگو چته؟ +ایششش بی مزه . -هرچی گفتی خودتی (جر😂 از حموم اومدم موهامو هنوز خشک نکردم :/) +باش باو فقط سرم درد میکنه . گشنمم هست . ظرف خوراکی رو بهم داد . ازش برداشتم و خوردم . خیلی گشنم بود . یدفعه یاد هوسوک افتادم . دیدم بهم زل شده . خجالت کشیدم با دهن پر ظرف و جلوش گرفتم تا برداره -نمیخورم +بخور دیگه(با دهن پُر) -گشنم نیستم نمیخورم +نخور به درک (اعصاب نداره داشمون:/) پوزخند زد . -اجراتون خوب بود . دنستونم همینطور . با غرور بدنمو صاف کردم +بله دنسشو من طراحی کرده بودم😌. خندید . خندش مثل طلوع خورشید هست . اون به قلبم طلوع کرده بود . دنیای تاریک قلبم رو با پرتو های نورش روشن کرده بود . صدای مجری خیلی ضعیف شنیده میشد. خبر از رفتن هوسوک رو داد . -من دیگه باید برم . فعلا. بلند شد که بره گوشه کتش رو کشیدم . با تعجب بهم نگاه کرد . +آممممم ممنون که اومدی -نیازی به تشکر نیست . و رفت . چی میشد حالا یذره بیشتر بمونه😒
کمتر از چند ثانیه بعد بچه ها دونه دونه با عجله و قیافه های تعجب کرده اومدن تو . مونا:چی شد ؟ چرا هوسوک اومد؟ یونا:چی بهت گفت؟ اصن بره چی اومد اینجا ؟ کسی اجازه داد؟ نانسی:باهات چیکار داشت؟ خیلی جذاب بود لعنتی . همه بچه ها یه هووووو ای گفتن . گلومو صاف کردم و گفتم: اون فقط کمک کرد حالم بهتر شه . بهم غذا داد خوردم . حالا هم پا شید بریم مراسم برسیم زشته اینجا داریم هزیون میگیم . حالم بهتر شده بود . شاید تو ظاهر خودمو ریلکس نشون میدادم اما از درون داشتم واسه خودم جشن میگرفتم . 😹 رفتیم سمت سکو ها . بعضی از آیدلها ازم حالمو میپرسیدن و میگفتم که حالم خوبه . بعد از چند مین اعضای بی تی اس رو صحنه بودن . چقدر خفن بود اجراشون . از همه بیشتر به هوسوک نگاه میکردم . واقعیتش ناراحت بودم . ترس از چشم خوردنش. دخترا هم که همشون داشتن آب میشدن از شدت جذابیت گروه . خودمو کنترل میکردم که دیوونه بازی در نیارم😹 (شاید باورتون نشه ولی سر کلاس عربی ام دارم وانشات مینویسم :/) اجرا تموم شد و کمی بعد هم برنامه تموم شد . رفتیم که پارچه هارو به صاحابش پس بدیم :)
صدای خنده اومد. یه صدای آشنا. برگشتم دیدم هوسوک داره با اعضا حرف میزنه و میخنده :). محو خنده سانشاینیش شدم که برگشت منو دید . (وای دیدی بعضی اوقات این شکلی میشه؟مثلا میایی یکی رو یواشکی میبینی بعد همون لحظه بر میگرده تورو میبینه :/ خیلی داغونه) سرمو برگردوندمو به مسیرم ادامه دادم . گم شده بودم . بچه ها نبودن. سالن که ماشالا اندازه ورزشگاه آزادی هست. وای حالا چیکار کنم؟ گوشی هم که نمیذارن بیاریم تو. تقریبا ۷۰ درصد سالن خالی شده بود. کجا برم؟ چیکار کنم؟ اعضای بی تی اس ام داشتن میرفتن. اونا برن دیگه کل سالن میمونه و من . ؟؟؟: گم شدی؟ سرمو برگردوندم. هوسوک بود . +آمم اره بچه ها رف..... -بیا +هان؟ -چرا انقد باید یه چیزو صدبار تکرار کنم . گفتم بیا. +کجا؟چرا؟ واسه چی؟ . اومد دستمو گرفت و کشوند سمت درب خروجی . دستم تو دستاش بود . دست های استخوانیش. گرمای دستش رو حس میکردم. دلم میخواست تا ساعت ها دستم تو دستش باشه و با هم قدم بزنیم و چرت و پرت بگیم . ولی یه سدی هست که نمیزاره . سدی به اسم دنیای آیدلی....
مرسی که خوندی :) . منتظر پارت بعدی باشید. ناظر جان ، جان مادرت منتشر کن حال ندارم دوباره بسازم🥲🤒 دستت طلا . لایکم یادتون نره . بای کیوتا🙂🖐
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارتبعدپلیز:)
چشم :)❤