10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 3 سال پیش 1,042 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
تو یه حرکت بالا بردش و به سمت گردنم اوردش..
چشمام از ترس و اصظراب گشاد شده بود بدون اینکه رو خودم اراده داشته باشم تو یک حرکت ناگهانی به مچ دستش چنگ زدم.. سعی کردم جلوش و بگیرم..
اما قدرت اون لعنتی بیشتر بود دستش و پایین تر اورد.
فقط یه میلی متر تا خوردن خنجرش به گردنم مونده بود..
از شدت فشار و ترسی که روم بود صورتم قرمز شده بود..
با صدایی ضعیفی به خاطر استرس به زور لب زدم: از جونم چی میخوای؟
بی رحم گفت: خود جونت و میخوام..
دندونام و از عصبانیت بهم فشردم
یادم نمیاد به کسی بدی کرده باشم که حالا برای اتنقام بیاد..
صدای کوبیده شدن در اومد و بعدش..
«مرینت»
با قدم های بلند به سمت خونه خانواده آگرست می رفتم..
خودمم اصلا نمی دونستم چرا میخوام بهش کمک کنم، هدف من یه چیز دیگه بود ولی.. شاید بخوام قبل از اون اتفاق مشکلش و حل کنم..
به روبه رو خیره شدم.
دیگه به مقصد رسیده بودم
یه لحظه تردید وجودم و گرفت ولی با پرت شدن پسری از عمارت، بیشتر نتونستم فکر کنم..
در حالی که با نفرت به عمارت خیره شده بود داد کشید: عوضیا خودم پیداش میکنم
به سختی از جاش بلند شد و ایستاد..
تا چشمش به من افتاد با اخمای درهم داد زد: هاا چیه نگاه میکنی؟
گیج یه ابروم و بالا انداختم
با خودش مشکل داره..
پوزخندی گوشه لبم نقش بست تند گفتم: به خودم مربوطه با تو کاری ندارم!
پشت چشمی ناز کرد و گفت: حالا چی میخوای پسر جون!؟
اخمام غلیظ توهم رفت، چرا بهم میگفت پسر..
خواستم دهن باز کنم و جوابش و بدم ولی تازه فهمیدم که من تغییر شکل دادم و ظاهرم و شبیه یک پسرکردم..
نیم نگاهی به تیپ مسخره ام کردم
پیراهن پسرونه ای که با استفاده از بانداژ قسمت بالا تنه ام بسته بودم تا زیاد مشخص نباشه..
با یه شلوار گشاد که خودم اصلا ازش خوشم نمیومد.
زبون روی لبای خشکیده ام کشیدم و گفتم: میخوام با آقای اگرست و همسرش و حرف بزنم!
نینو: که چی بشه؟.... یه دقیقه صبر کن چرا قیافه ات اشنا اومد،،
چشمام از ترس گشاد شد حالا یادم اومد این همون پسره ی اون روزی بود ، دوست آدرینه..
ولی اون چطوری منو شناخت یادم نمیاد منو دیده باشه..
یه قدم به عقب برداشتم که انگار متوجه شد و چند قدم جلو اومد و انگشت اشاره اش و به نشونه تهدید جلوم گرفت: تکون نخور وگرنه بد میشه.. مطمئنم تو ادرین و دزدی!
آب دهنم و قورت دادم و تو یه حرکت به عقب برگشتم و با همه توانم شروع به فرار کردن، کردم
صدای دادش و هنوز می شنیدم: بلاخره پیدات میکنم..
با دور شدنم دیگه ادامه حرفش و نشنیدم..
تو یه کوچه پیچیدم.
خم شدم و دستام و روی زانوهام گذاشتم و نفسی تازه کردم.
به دیوار تکیه دادم و کم کم سر خوردم و پایین افتاد..
دستام و دور زانوهام و حلقه کردم
چقدر حالم از این وضعیت بهم میخوره..
منی که تو ناز و نعمت بزرگ شده بودم مجبورم از آدمای عوضی و دستور بگیرم و به این وضع بیارم.
اشک هایی که میخواست از رو گونم سر بخورن و با پشت دست پاک کردم..
باید قوی باشم فقط به خاطر داداشم..
وقتی حالم بهتره شد
به سمت هتل به راه افتادم، امیدوارم نتونن پیدام کنن
بلاخره بعد چند دقیقه پیاده روی به هتل رسیدم..
به سمت اتاق مورد نظر رفتم
هنوز دو قدم با اتاق فاصله داشتم که با شنیدن صدای داد آشنایی ترس وجودم و فرا گرفت
هول شده به طرف در رفتم
دستم و رو دستگیره گذاشتم، وخواستم بازش کنم که متوجه شدم در از اونور قفله..
با مشت های گره خورده به در کوبیدم،
با صدای دخترونه ی خودم داد زدم: اهای کی اونجاس در و باز کنه!
یهویی در باز شد و با یه مرد که نقاب مشکی روی صورتش بود مواجه شدم..
از شدت شوک سرجام خشک شده بودم..
تا به خودم بیام به سرعت از کنارم رد شد و فرار کرد
تازه به خودم اومد پشت سرش دویدم..
سرعتش از من بیشتر بود طولی نکشید که گمش کردم
کلافه نفسم و بیرون دادم و یه دور، سالن هتل و بررسی کردم
انگار اب شده بود رفته بود زمین،، عصبی به اتاق برگشتم..
وارد شدم در و پشت سرم محکم بهم کوبیدم..
با اخمای در هم به ادرینی که روی تخت، در حالی که یه دستش و زیر سرش گذاشته بود خیره شدم
هیچ حرفی نمیزد و فقط به سقف خیره شده بودم.
با ترس اب دهنم و قورت دادم
واای نکنه رفته تو کما،،
خب اینجوری زودتر مرد منم از دستش راحت شدم..
اروم با نوک پا کنارش رفتم
لبه ی تخت نشستم و همین که خواستم بهش دست بزنم
که یهو جیغ فرابنفشی کشید و به سرعت روی تخت نشست..
از ترس یه متر از جام بلند شدم، دستم و روی قلبم گذاشتم: واای خداا،
با نیش باز ذوق زده دستاش و بهم کوبید و پر انرژی داد زد: خیلییی کیف داد.. فقط یک ثانیه مونده بود بمیرم..
ناباور به صورت غرق خوشحالش خیره شدم
یا این دیوانه اس یا از اول روانی بود..
پشت سر هم پلک زدم و با تته پته گفتم: چی؟ تو اصلا نترسیدی!
با هیجان گفت: چرا اولش ترسناک بود ولی الان که دارم بهش فکر میکنم میبینم خیلیی هیجانیه.. هیچ وقت این اتفاق برام نیوفتاده بود،،
پوکر فیس بهش خیره شدم
شیطونه میگه همین الان بزنم ناقصش کنم تا بیشتر بهش کیف بده..
خواستم از رو تخت بلند بشم.
که آدرین فوری مچ دستم و گرفت با تعجب به سمتش برگستم و لب زدم: هااا چی میخوای؟
آدرین: از مامانم پرسیدی؟
لبم و با حرص جویدم و خودم و به گوشه علی چپ زدم
من: هاا؟ اها اون و میگی... اون چیزه یعنی ببین نتونستم ببینمش
با چشمای ریز شده مشکوک اهانی گفت
خواستم مچ دستم و از تو دستش رها کنم.. ولی اون سفت تر گرفتش
شیطون یه ابروش و بالا انداخت و مرموز لب زد: چرا انقدر دستات ضریفه درست مثل... یه دختر،،
رنگ از صورتم پرید، با لبای لرزون لبخند ضایعی زدم و تند تند گفتم: چـ.. چی.. نه نه معلومه نه،،
تا به خودم بیام به سمت خودش کشیدم و رو تخت پرت شدم
از رو تخت بلند شد و روبه روم ایستاد شیطون گفت: خیلی خوب بابا ناراحت نشو شوخی کردم،،
ولی من انقدر حالم بد بود که هیچ فرقی به حالم نکرد
کم کم لبخند از رو لباش محو شد
نگران گفت: چت شد؟ چرا یهو رنگت پرید؟
نمیدونم چرا یهو معذب شده بودم با صدای لرزون و ضعیفی لب زدم: میشه... میشه دیگه ازم سوالی نپرسی
به حرفم گوش نکرد و برعکس حرفش و تاکید کرد: میگم چته؟
عصبی دستم و با یه حرکت از رو تخت بلند شدم
که فوری از جلوم کنار رفت..
نفسه حبس شده ام و آسوده بیرون دادم و فوری از رو تخت بلند شدم.
دستم و روی گونه های داغم گذاشته..
لعنتی چم شد، هوفف دیگه نباید کار دست خودم بدم
نیم نگاهی به ساعت رو دیوار انداختم..
ساعت هول و هوش ۹ شب بود
فکم افتاد پایین، کی انقدر زمان زود گذشت..
صورتم و سمت ادرین برگردوندم که راحت لم داده بود..
من: چیزی نمی خوای بخوری؟
تند گفت: نه همین چند ساعت پیش خوردیم،،
شونه هام و با بی خیالی بالا انداختم
منم گشنم نبود.
دلم میخواست استراحت کنم، ولی فقط یک تخت توی اتاق بود که اونم توسط اقا آدرین تسخیر شده بود..
ولی حاضر نبودم روی تخت بخوابم پس بالشت و برداشتم و روی زمین دراز کشیدم. .
آدرین چپ چپ نگاهم کرد و تمسخر امیز گفت: چرا اینجوری میکنی؟ مگه دختری،،
تند گفتم: نخیر،،
با چشمای گرد شده بهم خیره شد
بی توجه بهش به سمت مخالفش برگشتم و رو پهلو دراز کشیدم..
داشتم خفه میشدم با اون گلاکیس، کاش میشد برش دارم ولی این امکان پذیر نبود.
ذهنم به سمت اون مرد نقاب دار پر کشید..
یعنی کی میتونه باشه، نکنه هریه، باید فردا بهش زنگ بزنم دیگه داره شورش و در میاره..
با چیزی که تو مغزم جرقه زد بدون اینکه تغیری تو حالتم قرار بدم.
ازش پرسیدم: میگم چطوری میخوای پول در بیاری؟... سفر کردن بدون خرج نیست،،
جدی گفت: درسته پدرم منو از خونه بیرون کرد ولی بهم پول داده هر وقتم کم اوردم برام می فرسته،،
پوزخند تلخی زدم انقدر بچه پولدار بود که این موضوع براش مهم نباشه..
کم کم چشمام گرم شد و به خواب عمیقی رفتم
«آدرین»
کلافه یه دستم و زیر سرم گذاشتم و بهش که روی زمین راحت دراز کشیده بود خیره شدم.
چقدر زود خوابش گرفت..
اصلا درکش نمی کردم چرا باهام راحت نیست..
منم که مثل خودشم، تو یه حرکت از رو تخت بلند شدم
تشنه ام شده بود، با دیدن شیشه ابی که کنار اباژور سمت مرینت بود.
به سمتش رفتم و تو یه نفس سر کشیدمش..
همینجورم به چهره ی غرق خوابش خیره شدم..
انقدر تشنم بود که کله شیشه رو خالی کرده بودم
دستام و روی زانوهام گذاشتم و کمی به سمتش خم شدم..
به صورتش دقیق نگاه کردم
بیش از اندازه زیبا بود برای پسر بودن..
همینه که منو گیج کرده. اسمش و چهره اش و همه چیزش شبیه یه دختر بود..
ولی غیر ممکنه که اگه من بهش نزدیک بشم و طوری نشم..
من بهشون فوبیا دارم. پس اگه دختر بود نمی تونستم بهش نزدیک بشم..
و نتیجه گیری میکنیم ایشون یک پسر زیبا هستن..
خداییش خوش به حال زنش خیلی نازه!
خواستم یک قدم به جلو بردارم که با شنیدن صدای اس ام اس گوشیش کنجکاو به صفحه موبایل نگاه کردم..
از طرف یک ناشناس بود نوشته بود: پایین منتظرتم تا چند دقیقه دیگه باید اینجا باشی وگرنه..
نتونستم بیشتر بخونم و صفحه موبایل خاموش شد..
مرینت ناله ای زیر لب کرد و کم کم چشماش و باز کرد
خواب آلود لب زد: کیه چیه؟
با اخمای درهم جوابش و دادم: یکی بهت پی ام داده،،
خسته دستش و به سمت موبایلش برد تا چشمش بهش افتاد. هول زده از رو تخت بلند شد.
با ترس زمزمه کرد: بدبخت شدم،،
نگران دستم و رو شونه اش گذاشتم و لب زدم: میخوای بهت کمک کنم،،
مرینت: نه نه خودم انجامش میدم
فوری از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت..
قبل از اینکه بیرون بره
تاکید کرد: از اتاق بیرون نمیام فهمیدی!
بی میل سرم و تکون دادم که سریع از اتاق بیرون زد
از لحاض اینکه من اصلا حرف گوش کن نبودم باید دنبالش برم
با نوک پا آروم از اتاق بیرون زدم
زودتر از من رفته بود.
«مرینت»
با قدم های بلند و تند از هتل بیرون زدم..
دقیق اطراف و بررسی کردم ولی خبری از هری نبود
صدای قدم هاش اومد و بعدم صدای زجر اورش تو گوشم پخش شد: به مرینت خانوم،،
با دیدنم با اون تیپ چشماش گرد شد ناباور با یه لبخند رو لب گفت: واو باورم نمیشه خودتی!.. ناموسا اینجوریم زیبایی،،
تلخ گفتم: زود حرفت و بزن.. وقت ندارم،،
هری: اوکی من برات پیشنهاد دارم تا راحت تر از دست اون پسر راحت بشی... ولی خب اینجا نمی تونم بگم،،
می دونستم منظورش چیه کلافه سرم و پایین انداختم و لب زدم: باشه.. هر جا باشه فقط دلم میخواد دیگه ریختت و نبینم..
لبخند مرموزی زد و سرش و به نشونه مثبت تکون داد...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
33 لایک
منتظر پارت بعدم
عالی بود
فوق العاده و بی نظیر😍❤
مرسی اجی😍❤
فوق العاده بود اجی قشنگم عاااالی😍
مرسی اجی قشنگم 😍❤♥
ببینید اگه بعضی جاهاش مشکل داره دلیلش اینه که بدون علت رد شد و منم مجبور شدم بعضی جاهاش و بردارم پس خواهشن زیاد ایراد نگیرین از این پارت 💔
وای شت ، آدریین فهمید ک هری گفت مرینت خانوم؟؟😐💔
اوفف سری بعدیو بزنن
دیگه دیگه پارت بعد😁😈
چشم امروز میزارم❤
بالاخرههههههه . هورااااااا . معرکه بود اجی
بعله بلاخره منتشر شد😍😂
مرسی اجی جون 😍
بینظیر بود😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
مرسی عزیزم ❤😍
ادامه رو زودتر بزار
مرسی چشم امروز میزارم♥