
به نام خدا، سلام، پارت۱۳ هم امد 😁
(یعنی اگه گفتید امپراطور کهکشان و روح کهکشان یه نفرن ، ریچارد و ادریس و میسو و روح کهکشان و امپراطور کهکشان و بیپر و بیل و کیپر و کیل رو میفرستم سراغتون😐، من حتی ازش الهام هم نگرفتم چه برسه به اینکه بخوان یه نفر باشن😐😐😐،راستی من یه روز در میون داستان می نویسم یعنی یه روز شاهزاده تاریکی رو می نویسم یه روز هم نگهبان ابعاد، خب دیگه بریم سراغ داستان)
دیپر: حالم خوبه. میبل سوالی به من نگاه میکرد.ماجرای امپراطور کهکشان رو براش تعریف کردم.میبل: حالا می خوای چیکار کنی؟ میشینم. دیپر: نمی دونم، هیچی نمی دونم،آهههه، از گیج بودن متنفرم. سرم رو پایین گرفتم .میبل دستش رو رویه دستم گذاشت.میبل: همه گیج میشن. سرم رو بالا میگیرم. میبل لبخند میزنه و میگه: با یکم استراحت بهتر میشی. دیپر: ولی...میبل انگشتش رو رویه لبم میزاره. میبل: هییییییسسس، تو که نمی خوای مثل دفعه قبل بشه، من اصلا حوصله ندارم جای چاقو و چنگال رو رویه دستت خوب کنم... حالا پاشو و بیا بریم جنگل تا یکم هوا به اون مخت بخوره. دیپر: باشه.
بیست دقیقه ای میشه که تویه جنگل داریم قدم میزنیم. میبل:هی داداش. دیپر: هوم؟ میبل: یادت میاد وقتی که به کوتوله ها گفتیم گیدن دختره؟میخندم. دیپر: آره.
رویه زمین دراز میکشیم و به آسمون خیره میشیم. میبل: خوشحالم. به میبل نگاه میکنم.میبل میشینه میبل: خوشحالم که تونستیم دوباره آسمون رو آبی کنیم، خوشحالم تونستیم دنیا رو از دست بیل نجات بدیم.میشینم.دیپر: منم خوشحالم می تونم دوباره کنار خل و چل جونم باشم.میبل میخنده و یه مشت میزنه به شونم.میبل: منم خوشحالم می تونم دوباره پیش خرخون جونم باشم.
(یه سری هم بزنیم به سوفیا😐: سوفیا: آههههه،حالم داره بهم میخوره، آخه مجبور بود یه همچین جایی بزاریش؟، اَهههه! سوفیا می ایسته.سوفیا: اون پسر بچه (دیپر رو میگه) واقا بهم کمک بزرگی کرد.سوفیا یه آینه کوچیک رو از تویه جیب لباسش در میاره. سوفیا: خب بهتره کار کنه چون دیگه اصلا نمی تونم اینجا رو تحمل کنم( خب بگم سوفیا یه جایی از جنگل بود که خیلی کثیف و حال بهم زن بود). سوفیا آینه رو رویه زمین گذاشت و منتظر موند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد .سوفیا: و باز هم یه شکست دیگه ، خسته شدم از بس وقتم رو طلف کردم. سوفیا داشت میرفت که آینه درخشید و یه در کوچیک رویه زمین ظاهر شد.
سوفیا: نه انگار شکست نخوردم.سوفیا لبخند میزنه . در رو باز میکنه و یه صندوقچه رو میاره بیرون. در صندوقچه باز میشه و یه نور ازش خارج میشه.سوفیا:خودشه، خودشه. نور از بین میره و یه زن مقابل سوفیا ظاهر میشه. زن: خوشحالم دوباره میبینمت. سوفیا: من خیلی بیشتر. زن: حاضری چیزی که متعلق به ماست رو به دست بیاریم؟ سوفیا: البته) یه ابر بزرگ وسط آسمون ایجاد شد. سوفیا معلق تویه آسمون ظاهر شد. میبل: دیپر...
خب این پارت هم تمامید 😐 تا پارت بعد خدافظ👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
با اینکه دیگه از آبشار جاذبه خسته شده بودم و دیگه دنبالش نمیکردم ولی داستان رو دوست داشتم و خوب داستان خیلی جالبیه^^
متشکر^^💕
نویسندههههههه
دلم برات تنگ شده ببوودد
ممنون که به یادم بودی عزیزکم^^
عالیییییییییییییییی بودددددددددددد 😁
بازم عالی بود😁