داستان وحشت اندر وحشت

اول از همه بگم که شاید به نظرتون ترسناک نیاد ولی این اتفاق ها واقعا برای من افتاده. و فقط وقتی براتون اتفاق بیفته ترسناکه

تختم روبه روب دره و میتونم از روی تختم راحت بیرون مخصوصا آشپزخونه رو ببینم. خوابیده بودم متوجه چیز عجیبی شدم سایه یه آدم روی پرده آشپزخونه افتاده بود که داشت دست هاش رو تکون میداد و هی خم و راست میشد گفتم حتما مامانمه چون اون از این کارا زیاد میکنه ولی وقتی رفتم و دیدم نیست وحشت کردم. گفتم خودتو نترسون حتما وقتی داشتی میومدی رفته ولی نه وقتی دوباره روی تختم دراز کشیدم دیدم سایه هنوز هست همون لحظه از خواهرم صدای وحشتناکی در اومد داشت ناله میکرد تو اون لحظه تنها ماری مه میتونستم بکنم این بود که عین یه ترسوی احمق برم زیر پتو و چشمامو ببندم.

شال گردن عروسکم پاره شده بود بهش قول دادم براش درستش کنم ولی یادم رفت به مامانم بگم برام درستش کنه شب که خوابیدم..... عروسکم رو برداشتم صورتش مثل جن شده بود عصبانی نگاهم میکرد سریع پرتش کردم اونور تختم صبح که پا شدم همون قندی کوچیک و خندون خودم بود

از همون شبی که از خواهرم صدای وحشتناک ناله در اومد(داستان شماره 1 ) هرشب طرف های ساعت 2 و 3 ناله های وحشتناک میکنه مثل اینکه هر شب یکی اذیتش کنه

دستشویی مون یه آیینه یه طرفه روی درش هست یعنی فقط من میتونم از داخل دستشویی بیرون رو ببینم روی توالت نشسته بودم که مادرم رو از توی شیشه دیدم رفتم بیرون از دستشویی ولی کسی بیرون نبود فقط یه حوله از جایی که مامانم بود آویزون شده بود

کنار سطل زباله یه عروسک سر تا پا سیاه دیدم رفتم طرفش ولی دود شد شب بعدش هم دیدمش و بعدش دوستم بهم پیام داد و فهمیدیم اونم کنار سطل زباله یه عروسک سیاه دیده تصمیم گرفتیم سریع طرفش جهش برداریم شب که شد هر دو توی آشپزخونه خونه هامون آماده با شدادیم و رفتیم ولی هیچ عروسکی اونجا نبود

داشتم کتاب ترسناک مصری میخوندم بی هوا یه آهنگ ترسناک مصری از رادیو پخش شد در حالی که من به رادیو دست هم نزده بودم

خوب دیگه......

کامنت بزار

بای بای کیوتیییییی