
..........

#سه_می.......لبخندی زدم و دور خودم چرخیدم که دنباله لباسم دور پام پیچید ...جاندی:چه بخوای چه نخوای امشب شوهر میری🙃پسر کش لعنتی....رفتم طرفش و گفتم_ تو هم مراقب خودت باش خانم این شب خیلی خوشگل شدی و چشمکی بهش زدم جاندی لبخندی زد گفت:میدونم آینه قبلا گفته بود 😌..._میدونی این حرفت منو یاد کی میندازه...جاندی:کی وسایلت رو جمع کن بریم، تا بگم...جاندی:😐...وسایلمون جمع کردیم و از آرایشگاه بیرون زدیم جاندی که تقریبا لباسش ساده تر بود رانندگی کرد تا به عمارت مادری رسیدیم بعد از پارک کردن ماشین به سمت در عمارت حرکت کردیم..جاندی:اخر نگفتی حرفم یاد کی می ندازتت.._مشخصه دیگه کیم سوکجین یا به قول خودش ورد واید هندسام🙄...جاندی خندید گفت:عجب...باهم وارد عمارت شیدیم از این همه شلوغی تعجب کروم سالن پر از ادم های جور واجور بود که صدای هم همه شون گوش فلک کر میکرد باورم نمیشد همه این جمعیت برای چهارمین جشن عروسی پدر بزرگ هشتاد ساله من اومدن می یون اون همه ادم دنبال مامان بابام گشتم که جاندی گفت:سه می اوناهاشن و با دستش به سمتی اشاره کرد. مامان بابام داشتن با عمه ماردم صحبت میکردن.با جاندی رفتیم سمتشو و بعد از سلام احوال پرسی کنار هم نشستیم و کمی نوشیدنی خوردیم. جاندی مثل همشه شروع به جلف بازی در اورد و از خودش و من عکس گرفت بعد از کلی گیر دادن بهش رازیش کردم دست از کاراش برداره ..جاندی:سه می تاحالا کسی بهت گفته خیلی رومخی...در حالی که داشت گوشیش رو توی کیفش میزاشت گفت..._نه بیست دو سال صبر کروم تو بیای بهم بگی میخواست جوابم رو بده که با شنیدن صدایی که اعلام میکرد عروس و داماد دارن وارد میشن سکوت کرد.پدربزرگم درواقع پدر مادم در حالی که دست دختری هم سن سال های من شایدم دو سه سال بزرگ تر را گفته بود و به سمت جایگاهشان میرفتند.... واقعا که خنده داره(عکس بالا لباس سه می)
همه سکوت کرده بودن و به صحنه بوسیده شدن عروس توسط همسرش را نگاه میکردن ..جاندی:عق چهطور میتونه توسط یه پیر مردی که هفت تا کفن پوسونده بوسیده بشه و راضی باشه🤢🤕..._تازه فکر کن با اون دندونای مصنوعی که سالی یک بارم هم تمیز نمیکنه...جاندی:اییییی نگو حالم بهم خورد🤮 دختر خالم که کمی دور تر نشسته بود گفت:به یک دلیل..منو جاندی نگاهش کردیم که ادامه داد:کم بود شوهر...من:$#@^٪€=؟؟؟؟؟....جاندی:😯😯 دختر خالم وقتی قیافه منو دید گفت:چیه چرا اینجوری نگام میکنی خب راست میگم دیگه،این دختره هم الان تو دلش عروسی که بلاخره تونست با این قیافه چندش عملیش یه نفر طور کنه...شانه ای بالا انداختم گفتم:همممم حق با تو....مامان منو به زور بلند کرد گفت که برم به پدر بزرگم و مادر بزرگ جدیدم تبریک بگم ...بلند شدم و به طرف پدر بزرگم رفتم که داشت با چند نفر حرف میزد رفتم جلو تا به پدر بزرگ تبریک بگم که با دیدن.....
#تهیونگ روی کاناپه دراز کشیده بودم وبه سقف خیره شده بود.حوصلم سر رفته بود و سعی داشتم با فکر کردم به موضوعات مختلف خودمو مشغول کنم..و خب الان هم داشتم به دختری که چند ماه بادیگاردمون شده فکر میکردم.(توط داستان الا سه می چهار ماه بادیگارد بی تی اس)به روز اولی که همو دیدیم یا وقتی که یکی از ارمی های می خواست بیاد سمتم و ..اوه چه جنجالی به پا کرد ..ناخوداگاه لبخند زدم...یا اون شبی که برای تولد هوسوک هیونگ چشن گرفته بودیم و اعضا از من خواسته بودن برم بهش بگم که کیک تولد بخره تا هیونگ رو سوپرایز کنیم و اون به کلی گند زده بود و همون برامون یه خاطره خنده دار ساخته بود..ولی مهم ترین اتفاقی که افتاده بهتر شدن رابطه منو اون دیگه به نفرت بهم نگاه نمی کنیم ...البته از اول دلیل مسخره ای برای در افتادن باهم داشتیم و من الان خوشحالم که رفتارمون نسبت به گذشته بهتر شده....با زنگ خوردن گوشه جیمین از افکارم در اومدم و بهش نگاه کردم...نامجون:کیه؟...جیمین:مامانم،ولی چرا بهم زنگ زده....یونگی:کسی اینجا علم غیب بلده جیمین بهتون نیاز داره.جیمین ادای یونگی رو در اورد و تلفنش رو جواب داد:اوو سلام مامان....خوبم...اعضاهم خوبن...اهوم....چییی...واقعااا...خجالت هم خوب چیزه...حالا چرا به من میگی این چیزارو.....چییی؟؟؟مامانننن....من نمی تونم بیام....اوه خدای من.....مامان.....تورو خدا گیر نده من که نمتونم دست اعضارو بگیرم بیام اونجا...مامانم...اوف من باید در موردش با اعضا حرف بزنم...ولی اگه قبول نکردن پایه من نیست...باشه خدافظ
#تهیونگ روی کاناپه دراز کشیده بودم وبه سقف خیره شده بود.حوصلم سر رفته بود و سعی داشتم با فکر کردم به موضوعات مختلف خودمو مشغول کنم..و خب الان هم داشتم به دختری که چند ماه بادیگاردمون شده فکر میکردم.(توط داستان الا سه می چهار ماه بادیگارد بی تی اس)به روز اولی که همو دیدیم یا وقتی که یکی از ارمی های می خواست بیاد سمتم و ..اوه چه جنجالی به پا کرد ..ناخوداگاه لبخند زدم...یا اون شبی که برای تولد هوسوک هیونگ چشن گرفته بودیم و اعضا از من خواسته بودن برم بهش بگم که کیک تولد بخره تا هیونگ رو سوپرایز کنیم و اون به کلی گند زده بود و همون برامون یه خاطره خنده دار ساخته بود..ولی مهم ترین اتفاقی که افتاده بهتر شدن رابطه منو اون دیگه به نفرت بهم نگاه نمی کنیم ...البته از اول دلیل مسخره ای برای در افتادن باهم داشتیم و من الان خوشحالم که رفتارمون نسبت به گذشته بهتر شده....با زنگ خوردن گوشه جیمین از افکارم در اومدم و بهش نگاه کردم...نامجون:کیه؟...جیمین:مامانم،ولی چرا بهم زنگ زده....یونگی:کسی اینجا علم غیب بلده جیمین بهتون نیاز داره.جیمین ادای یونگی رو در اورد و تلفنش رو جواب داد:اوو سلام مامان....خوبم...اعضاهم خوبن...اهوم....چییی...واقعااا...خجالت هم خوب چیزه...حالا چرا به من میگی این چیزارو.....چییی؟؟؟مامانننن....من نمی تونم بیام....اوه خدای من.....مامان.....تورو خدا گیر نده من که نمتونم دست اعضارو بگیرم بیام اونجا...مامانم...اوف من باید در موردش با اعضا حرف بزنم...ولی اگه قبول نکردن پایه من نیست...باشه خدافظ
همه نگاه ها سمت جیمین رفت...کوک:چی شده هیونگ...جیمین نفسش رو صدا دار برون داد گفت:دعوتمون کردن به یک عروسی..نامجون:عروسی کی؟..جیمین:پدر بزرگ هشتاد سالم...هوسوک:اووو،حالا چرا ما رو دعوت کردن!؟...جیمین:چون عروس خانم ارمی و به عنوان هدیه عروسی خواسته که ما حضور داشته باشیم،من گفتم اگه شما قبول نکنید نمیریم حالا کیا موافق که بریم...من کوک ،جیهوپ وجین دستامونو بردیم بالا...جین:چهار به سه ما بردیم ....جیمین:الکی خوشحال نشو هیونگ کی گفته کمپانی قراره قبول کنه؟
ون جلو در عمارت ایستاد همه یکی یکی پیاده شدیم...یونگی:او جیمین نگفته بودی از یه خانواده ثروتمندی ....جیمین:اره از یه خانواده ثروتمندم ولی از این ثروت هیچی به ما نماسیده 😒😒...همه خندیدیم و وارد عمارت شدیم و بعد از دیدن مادر پدر جیمین به گوشه ای رفتیم نشستیم.......بعد از به اتمام رسیدن یکی از حال بهم زن ترین صحنه دنیا(بوسه😶)رفتیم تا به عروس دوماد تبریک بگیم...جیمین:تبریک میگم پدربزرگ و شما خانم😑..عروس:لطفا اینجوری بهم نگو خانم احساس میکنم خیلی پیرم.... پدر بزرگ جیمین:عزیزم این چه حرفیه ...دختر لبخندی زد و خودشو بیشتر بهش چسبوند...پدر بزرگ جیمین:او سه می تو هم اومدی دخترم..چییی..هر هفتامو برگشتیم و بادیدن سه می جا خوردیم......
خب و پیایان این پارت ...فکر کنم خودتون فهمیدی چی شد دیگه نه...لایک کامنت یادتون نره خوشگلا😊😊😊❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تا پارت بعد نبینیم راند نمیگیگیریم😂😐💔
خیلیییییی دیر به دیر پارت ها رو میزاری هانی
ببخشید😔 ولی خب درسام خیلی سنگینن و زیاد تکلیف دارم نمیرسم واقعا
هق اکشال نداره عجیجم به حر هال ادم کار داره ولی بیصبرانه منتظرم
عالی پارت بعد پلیز
ممنون😍
و چشم تا دورز اینده حتما میزارن