اینم از قسمت ۳
خیلی ناراحت بودم...آزونا بغلم کرد و گفت اشکالی نداره خوشکلم...یه نقشه ی دیگه رو امتحان میکنیم...گفتم..نمیخواد جواب نمیده...شما هم بهتره فردا برید ...منم یه کاری میکنم...جیا گفت..میخوای استفا بدی...گفتم میرم با اقای آرن صحبت کنم...شاید اون میشنهادی داد...چون مطمئنم اینطوری پیش بره ...اینا باهم صمیمی نمیشن...هیچ ..تازه ازهم متنفرتر میشن...باید از گذشتشون سردربیارم...جیا و آزونا رفتن ...۱ساعت طول کشید تا وسایل هاشون رو جمع کنن...جیا میخواست برگرده به یتیم خونه ...آزونا هم میرفت به خونش...خانم دایانا اونا رو رسوند و از هم خداحافظی کردیم...عصر شده بود منم چمدونام رو جمع میکردم... تا برم استفا بدم...و بگم نمیتونم...
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
خیلی عالی بوددددددددد😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍...
عالیه 😃
خیلی خوب بودی بعدی رو زود بزار💛
بعدی
ممنون که بانظرهاتون حمایتم میکنید
سلام ازتون یه نظر میخوام ...به نظرتون داستان رو کمی تخیلی کنم ...
یا مثل داستان دبیرستان عشق و تنفر انسان باشن ...؟
انسانی
من ک میگم ی کمی تخیلیش کنی بد نیست