
اینم از قسمت ۳
خیلی ناراحت بودم...آزونا بغلم کرد و گفت اشکالی نداره خوشکلم...یه نقشه ی دیگه رو امتحان میکنیم...گفتم..نمیخواد جواب نمیده...شما هم بهتره فردا برید ...منم یه کاری میکنم...جیا گفت..میخوای استفا بدی...گفتم میرم با اقای آرن صحبت کنم...شاید اون میشنهادی داد...چون مطمئنم اینطوری پیش بره ...اینا باهم صمیمی نمیشن...هیچ ..تازه ازهم متنفرتر میشن...باید از گذشتشون سردربیارم...جیا و آزونا رفتن ...۱ساعت طول کشید تا وسایل هاشون رو جمع کنن...جیا میخواست برگرده به یتیم خونه ...آزونا هم میرفت به خونش...خانم دایانا اونا رو رسوند و از هم خداحافظی کردیم...عصر شده بود منم چمدونام رو جمع میکردم... تا برم استفا بدم...و بگم نمیتونم...
چمدون هام رو گذاشتم داخل ماشین خانم دایانا ...و سوار ماشین شدم...۱۰ دقیقه طول کشید تا برسیم...رفتم داخل و برای... اقای آرن ..همه چیز رو تعریف کردم و خواستم استفا بدم...بهم یه پیشنهاد دادن... از پیشنهادشون شگفت زده شدم...بهم گفتن بجای اینکه استفا بدم...یه راه حل دیگه ای هست...بهم گفتن که ...
(کاری کنم..که اونا عاشقم بشن ..)))... شگفت زده شده بودم..ولی بخاطر خودم باید قبول میکردم....بهشون گفتم درموردش فکر میکنم...و ..رفتم جیا و آزونا رو ببینم...با جیا و آزونا قرار گذاشتم داخل یه کافه ...به جیا و آزونا گفتم...اونا هم گفتن...پیشنهادشون رو قبول کنم....قهوه رو خوردم...آزونا گفت زنگ بزنم و به اقای آرن بگم که پیشنهادشون رو قبول میکنم... و امشب پیش آزونا بمونم...بهشون گفتم... (الان داخل ذهن جسیکا ....ولی من ...خودم کس دیگه ای رو قبلا دوست داشتم...و اون کس الان ...)که جیا گفت..افرین..با حیا و آزونا پیش هم موندیم خونه ی آزونا..صبح زود فردا با خانم ..دایانا به اونجا برگشتم...
(کاری کنم..که اونا عاشقم بشن ..)))... شگفت زده شده بودم..ولی بخاطر خودم باید قبول میکردم....بهشون گفتم درموردش فکر میکنم...و ..رفتم جیا و آزونا رو ببینم...با جیا و آزونا قرار گذاشتم داخل یه کافه ...به جیا و آزونا گفتم...اونا هم گفتن...پیشنهادشون رو قبول کنم....قهوه رو خوردم...آزونا گفت زنگ بزنم و به اقای آرن بگم که پیشنهادشون رو قبول میکنم... و امشب پیش آزونا بمونم...بهشون گفتم... (الان داخل ذهن جسیکا ....ولی من ...خودم کس دیگه ای رو قبلا دوست داشتم...و اون کس الان ...)که جیا گفت..افرین..با حیا و آزونا پیش هم موندیم خونه ی آزونا..صبح زود فردا با خانم ..دایانا به اونجا برگشتم...
وقتی رسیدم ...دوباره چمدون هام رو جا دادم...اول باید از نیکولاس شروع میکردم..(.نقشه ی من این بود که اونا رو عاشق خودم کنم و بشینن با من غذا بخورن ...)...روز بعد نیکولاس رو دعوت کردم که باهم ..بریم کافه...باهم صمیمی شده بودیم...انگار اون من رو مثل خواهرش دوست داشت(خواهر ناتنیش)اقای ارن گفته بود..نیکولاس مادرش و پدرش اصلا بهش اهمیت نمیدادن ... اون پیش دایه اش بزرگ شد...و دختر دایه اش مثل خواهرش بود که ۲ سال ازش کوچیکتر بود...من فکر میکردم ...که من رو مثل دوست و خواهرش دوست داره تقریبا ۱ هفته طول کشید باهم صمیمی شده بودیم..و اسم خواهر ناتنیش (الینا)بود...من باخواهرش هم صمیمی شده بودم...
من نیکولاس رو واقعا مثل دوستای خودم میدونستم ...با آزونا و جیا هم بعد از ۱ هفته بودکه هم رو ندیدیم... باهم میخواستیم بریم پارک ..رفتیم پارک باهاشون ..حرف زدم ...گفتم...نیکولاس من رو مثل خواهرش میدونه و حرفم رو زمین نمیندازه ...الان باید چیکار کنم...ازش پرسیدم....آزونا گفت ...باید حالا دل ...آرکان و اریک رو بدست بیاریم...
شروع کردم با آرکان ...صحبت کنم..ولی روز تا شب خونه نبود...فقط شب ها خونه میومد.... عصر شده بود و قانون رو برداشته بودم....ساعت ۹ بود...اریک داخل اتاقش شام میخورد...من و نیکولاس و سر میز شاممون رو خوردیم...و بعد رفتیم بخوابیم...
لباس خواب رو پوشیدم بعد گرفتم خوابیدم....
چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم...آزونا و جیا مرده بودن...داشتم فرار میکردم که از بالکن اتاقم پرت شدم پایین پای سمت راستم بدجوری صدمه دید....وقتی داشتم فرار میکرد...یکی از پشت موهام رو کشید....خیلی ترسیدم...اون یکی از اونایی بود که جیا و آزونا رو کشت ...اونا...با پا زدم داخل سرش داشتم فرار میکردم ...که دیدم آرکان و اریک و نیکولاس هستن ازشون خواهش کردم که ...زنگ بزنن پلیس اما چیزی رو که نیدیم باور نمیکردم هر سه تای اونا خوناشلم بودن ...احساس بدی داشتم ..که یکیشون گردنم رو گاز گرفت ...جیغ زدم...
یهو بیدار شدم...از جا پریدم خیلی ترسیده بودم...دست روی گردنم گذاشتم...جاش درد میکرد...ساعت ۱۲ بامداد از گذشته بود...رفتم پایین اب خوردم..وقتی داشتم میرفتم داخل اتاقم...که گفتم به ارکان بگم که میخوایم بریم کافه ...رفتم باهم صحبت کردیم یادم رفت بهش بگم که نیکولاس و الینا هم میان(الینا خواهر ناتنی نیکولاس)بهش گفتم ساعت ۷ عصر دم در کافه باشه ...اسم کافه هم (کافه ی الکساندرا )کافه ی نزدیکی بود...رفتم داخل اتاقم خوابم نمیبرد ترسیده بودم که نکنه اونا واقعا خوناشام باشن.....(عکس این پارت الینا )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بوددددددددد😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍...
عالیه 😃
خیلی خوب بودی بعدی رو زود بزار💛
بعدی
ممنون که بانظرهاتون حمایتم میکنید
سلام ازتون یه نظر میخوام ...به نظرتون داستان رو کمی تخیلی کنم ...
یا مثل داستان دبیرستان عشق و تنفر انسان باشن ...؟
انسانی
من ک میگم ی کمی تخیلیش کنی بد نیست