همه چی از آنجا شروع شد که : بعد به تخت نشستن پسر بزرگ امپراطور مین پسر کوچکتر در به دنبال همسری مناسب برای امپراطور بود که دل خودش بسته به دختر دوم وظیر اعظم شد بدون خبر داشتن از اینکه دختر اول نیز دل امپراطور حال کشور را ربوده بود ........ هم زمان ازدواج کردن و هم زمان نیز بچه دار شدن ........... اما بعد پنج سال پسر کوچکتر تصمیم گرفت که امپراطوری خود را تاسیس کند و امپراطوری قدرت مندی بسازد........توسط حمله به کشور پسر کوچک تر هم خودش هم همسرش دختر و پسری که حال فقط پانزده سال داشتن تصمیم به اداره اش کردن........
خوب چیکار کنم نظرم رو گفتم الا این داستان نبون یه جور توضیح یا خلاصه بود
اره بدک نبود
اییییی خداع 😐😐😐
من زحمت میکشم داستان مینویسم ایشون زد خال (-_(-_(-_-)_-)
بدک نبود خوب بود
بدک نبود😐😐😐