
مرسی که تا اینجا حمایت کردین 😄 لطفا داستانمو معرفی کنوید 🤝🏻
Couple : taehyung , Alex / you
الکس با حسرت از پنجره اتاقش به باغ زیبای کاخ نگاه میکرد. آرزو میکرد کاش میتوانست کفش های بلوری اش را در بیاورد و روی چمن بدود. در همین حال ، تقه ای به درش خورد. پوفی کرد و بلند شد تا در را قفل کند اما در باز شد و جانی با چهره تخس و بچهگانه همیشگی اش ، سرش را داخل اتاق الکس کرد. الکس آهی کشید و گفت : اینجا چیکار میکنی؟ بهتره سریع برگردی چون مثل یه خرس زخم خورده عصبانی ام. +تو کشور من ، ما خرسای زخمی رو رام میکنیم. الکس توجهی نکرد. جانی در را پشت سرش بست و شمشیرش را روی میز آرایش شاهدخت که مطمئن بود وسایل رویش یک بار هم استفاده نشده است ، گذاشت . دست هایش را جلوی سینش قفل کرد و گفت : ملکه میخواد ببینتت. _واقعا حوصله نصیحت ها و غرغراشو ندارم . بهش بگو خسته بودمو خوابیدم.
+ یه بهانه دیگه جور کن . دیروز اینو بهش گفتم. الکس کمی فکر کرد. با فکری که به ذهنش رسید ، شنلش را برداشت و روی لبه پنجره ایستاد. انگشت هایش را داخل دهانش برد و سوت خوش آوایی زد. برگشت و روبه جانی گفت : بهش بگو ناپدید شدم. الکس این را گفت و خودش را از پنجره پایین انداخت. جانی به سمت پنجره دوید تا شاهدخت را از تصمیمش منصرف کند اما وقتی پایین را نگاه کرد ، الکس را درحالی که روی اسب طلاییش میتاخت و از قصر بیرون میرفت، دید .
اسلاید اضافه ............ادامه داستان بعد از چند ساعت اسب سواری است .👈🏻
الکس کلاه شنلش را روی سرش گذاشت و وارد قهوهخانه شد. بوی قهوه ، آ.ب.ج.و و کمی ع.ر.ق به مشامش خورد. مرد های مسن با دندان های سیاه و ریش های کثیفشان ، لیوان های چوبی آ.ب.ج.و یشان را روی میز میکوباندند و خنده های بلند سر میدادند. الکس پشت میز نشست و بدون اینکه کلاه شنلش را بردارد ، گفت : به نوشیدنی بهم بده. مردی که مسئول قهوهخانه بود ، به سمت الکس آمد و دندان های کثیف و کج و کوله اش را به نمایش گذاشت . + ما اینجا به زنا نوشیدنی نمیدیم ، بهتره بری خونه و خیاطی کنی. با این حرف ، همه مردان شروع کردند به خندیدن و دستهایشان را به رانشان کوباندند. الکس با خونسردی تمام همان جا نشسته بود . دست مرد پشت میز ، به سمت کلاه شنلش آمد تا کنارش بزند. الکس پوزخندی زد و دست مرد را گرفت و پیچاند. جیغ مرد بلند شد. الکس دست مرد را رها کرد . بلند شد و روی میز ایستاد. _ من فقط یه نوشیدنی میخواستم.
مرد ها آرام از روی صندلی هایشان بلند شدند و ناگهان به سمت الکس هجوم بردند. الکس شانه بالا انداخت و گفت : خودتون شروع کردین. الکس با پنجه کفشش به بشقاب کنار پایش ضربه زد و بشقاب بلند شد و داخل دستش افتاد . نشانه گیری کرد و بشقاب را به سمت یکی از مرد ها که قد بلندی داشت پرتاب کرد . بشقاب درست به پیشانی مرد خورد و شکست . چشم های مرد سیاهی رفت و به پشت افتاد و راه بقیه را هم سد کرد. الکس روی میز های دیگه پرید و بشقاب ها و لیوان هارا به پشت پرت میکرد . همه سعی میکردند همدیگر را کنار بزنند تا یک درس درست و حسابی به آن دختر گستاخ بدهند. الکس از روی میز پایین پرید و به دیوار روبه رویش خیره شد . دیگر به بن بست رسیده بود.آرام برگشت و به گله ی مردان عصبانی نگاه کرد . فقط یک جرقه کافی بود تا هویتش لو برود . + آهای! این بار توجه همه به صدای جدیدی جلب شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جر عاجو اسم تو
راستی دیگه یه خداحافظی بهت بدهکارم
خیلی ازین ممنونم دلم برات تنگ میشه(:
بای(:
😂
بهت چی گفتممم؟😐😑
این مال قبلش بود به نفهمی بگیر😂
عاجی خوبیییی؟ چیشده چرا س.ا.یت نمیزاره ج بدم خوبی؟ چیشده یهو؟
سایت برام کار نمیکنه
برای تو هم الان درست شده
انتشار: 31 ثانیه پیش
جیییییخ اولین نفر
عالی بود عاجو
چطوری خوبی؟
عاجو نیاز با یه هم صحبتی دارم بیا اینجا چند تا چیز مه.م هم بهت میگم
go😐ft😐in😐o.😐co😐m😐/c/😐U0😐et😐T7
بیا(:
عوا😃
مرسی داداش💜
مرسی خودت خوبی
اومدممم
ممنون
باش بیا