10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ellkamii انتشار: 3 سال پیش 2 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
چشمامو محکم روی هم فشار دادم تا یه وقت از عصبانیت سر آیلین داد نزنم
_باشه عزیزم سعی میکنم بیام
تماسو قطع و گوشیو پرت کردم روی تخت فک کنم ایندفعه دیگه نتونم از زیر برنامه های آیلین در برم ازش خوشم میاد که همیشه هرکاری میکنه تا من خوشحال شم و همیشه هم من با بی حسی تمام همه ی برنامه هاشو به هم میریزم دست خودم نیست عادت کردم که همیشه ساز مخالف بزنم همونجور که دنیا واسم ساز مخالف زد. حولمو برداشتم و به حمام رفتم شیر آب گرمو باز کردم و آب داغ روی تن سردم جاری شد. آیلین معتقده که من اهل زمین نیستم و از یه جای دیگه اومدم چون هیچیم مثل بقیه نیست به قول آیلین سنگ که هیچ من قلبم از فولاده چون هیچکس و هیچ چیز برام اهمیتی نداره به جز خاله م! آیلینم تنها دوستیه که من دارم درواقع نه من حوصله ی کسیو دارم و نه کسی حوصله ی منو و تنها کسی که همیشه با وجود بی محلی هام از بودن با من لذت میبره آیلینه و هیچوقت نفهمیدم چی توی وجود سرد و بی روح من دید که پای تمام بی محلیام موند. لباسامو پوشیدمو روبه روی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم نمیدونم شبیه پدرمم یا مادرم چون هیچوقت نه دیدمشون و نه دلم خواست ببینمشون. صورت گرد و سفیدی داشتم چشمای درشت به رنگ سبز تیره و لبای قلوه ای و بینی متناسب. موهام سیاهه سیاه بود و مژه هام بلند و پرپشت. درکل چهره گیرایی داشتم ولی جذبه ی خاصم باعث میشد هیچکس به خودش جرعت نزدیک شدن به منو نده. کیف مشکیمو برداشتم و از اتاقم خارج شدم
_من دارم میرم بیرون
خاله از آشپزخونه بیرون اومد و گفت
_مراقب خودت باش
سوار ۲۰۶ مشکی رنگم شدمو به سمت رستورانی که توی آدرس بود رفتم. یه رستوران بزرگ و شیک. وارد که شدم همه ساکت شدنو کم کم تمامی سرها به سمتم برگشت. با چشم داشتم دنبال آیلین میگشتم که دیدم داره با لبخند برام دست تکون میده. به سمتش رفتم و سلامی جمعی دادم و نشستم کنار آیلین توی جمع فقط آیلین و محمد نامزدش رو میشناختم.
آیلین:معرفی میکنم بچه ها (به من اشاره کرد)این دوست خوب من دنیاس(به دختری بامزه و کمی تپل اشاره کرد)ایشون سارا و ایشون(به یه دختر لاغر مردنی قد بلند اشاره کرد)مریم هستن(به پسری که کنار محمد نشسته بود اشاره کرد)اینم برادر شوهر بنده ماهان
سری برای همه شون تکون دادم. سارا با ذوق گفت
_وای تو چقد خوشگلی چن سالته؟
با صدایی که همیشه محکم و گیراس و به قول خاله تن مرده رو تو گور میلرزونه گفتم
_بیست سالمه
_رشته ت چیه دنیا جون؟
_من موسیقی میخونم
سارا خواست چیز دیگه ای بگه که آیلین به دلیل اینکه میدونست از زیاد حرف زدن خوشم نمیاد و جوش میارم گفت
_خب فک کنم بهتره غذامونو سفارش بدیم
به گارسون اشاره کرد گارسونم اومد سفارشارو گرفت و رفت و چند دقیقه بعدش غذاهارو اوردن. بعضی از افرادی که توی سالن بودن واقعا داشتن با نگاه خیره شون اذیتم میکردن. اولین چیزی ک توی چهره م به چشم میومد صورت گرد سفیدم بود که به قرص ماه شباهت داشت و با اون موهای مشکلی تضاد جالبی ایجاد شده بود که باعث میشد خار شم برم تو چشم بقیه دیگه واقعا نمیتونستم این حجم از نگاهای سنگینو حس کنم. پس غذامو نصفنه نیمه رها کردمو بلند شدم که صدای اعتراض بچه ها بلند شد
آیلین_ای بابا بشین دیگه مگه کجا میخوای بری؟
_باید برم خاله تنهاس
بدون توجه به اصرار بچه ها خداحافظی کردمو از رستوران بیرون اومدم. اووووف همینو کم داشتم بعد این همه جا یه احمقی اومده بود درست پشت ماشین من پارک کرده بود جوری که حتی نمیتونستم سوار ماشینمم بشم چه برسه به اینکه ماشینو حرکت بدم. شماره پلاک ماشینو برداشتم و وارد رستوران شدم روبه صندوقدار گفتم
_ببخشید آقا یه بی ام وی مشکی رنگ با شماره پلاک ....... سد راه ماشین من شدن میشه صاحبشو برام پیدا کنید؟
_بله حتما
صندوقدار رفت و دنبال صاحب ماشین گشت بعد همراه با یه پسر شیک که اخم کرده بود به سمتم اومد
پسر سری برام تکون داد و به سمت خروجی راه افتاد منم دنبالش رفتم سوار ماشینش شد و ماشینو از پشت ماشین من در اورد منم سوار شدم و ماشینو از پارکینگ دراوردم پسره هم سرجای من پارک کرد. خواستم برم که پسره پیاده شد و به سمتم اومد و با انگشت به شیشه سمت من ضربه زد شیشه رو پایین کشیدم و منتظر نگاهش کردم سرشو بالا اورد چیزی بگه که ماتش برد از نگاه خیره ش عصبی شدمو اخم کردم
_کاری دارید آقای محترم؟
تکونی به خودش داد و به حالت اخموی قبلش برگشت و گفت
_خواستم بگم بابت اینکه سد راهتون شدم عذر میخوام
پوزخند همیشگیمو زدمو گفتم
_مهم نیست
پامو روی گاز فشار دادم و با سرعت ازش دور شدم
***************
با صدای خاله چشمامو باز کردم
_دنیا عزیزم پاشو
سرجام نشستمو درحالی که چشمامو میمالیدم گفتم
_ساعت چنده؟
_ ۹.....گفتم امروز اگه کاری نداری باهم بریم بیرون
درحالی که بلند میشدم گفتم
_کجا؟
_بریم خرید
سرمو تکون دادم و گفتم
_باشه
لبخند شیرینی زد که چال گونه ش نمایان شد و گفت
ــ پس تا تو دوش بگیری صبحونتو حاضر میکنم
____________________________
توی ماشین منتظر خاله نشستم حدود پنج دقیقه بعد خاله اومد و به سمت یه پاساژ راه افتادم. ماشینو توی پارکینگ پاساژ پارک کردمو پیاده شدیم. همش احساس میکردم خاله میخواد یه چیزی بهم بگه ولی این پا اون پا میکنه. درحالی که به ویترینا نگاه میکردم گفتم
_اون چیزی که تو گفتن و نگفتنش موندید رو بهم بگید
صدای نفس عمیقشو شنیدم
_بیا بریم دیدن پدربزرگت
سرجام خشکم زد به سمتش برگشتم و پوزخندی زدم و گفتم
_کدوم پدربزرگ؟همونی که منو به خاطر اشتباه دخترش دور انداخت؟همونی که منو به خاطر هوا و هوس دونفر دیگه بخاطر اینکه حاصل یه اشتباه بودم دور انداخت؟ما قبلا درمورد این موضوع صحبت کرده بودیم نه؟من نه الان و نه هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمش
رومو از خاله گرفتمو وارد یکی از مغازه ها شدم و به بهونه ی پرو مانتو رفتم توی رختکن. به خودم توی آینه خیره شدم. من نمیخواستم....نمیخواستم بهشون فکر کنم ولی خاله هر چند وقت یه بار یادش میومد اذیتم کنه. از اتاق بیرون اومدم و بی حرف مانتو رو گذاشتمو از مغازه بیرون اومدم. خاله همش سعی داشت آرومم کنه ولی اخمام باز نمیشدن و در نهایت خاله رو رسوندم خونه و خودمم به سمت جای همیشگیم حرکت کردم. از ماشین پیاده شدمو روی نیمکتی که روبه شهر بود نشستم. از این بالا این شهر پر از چراغه....پر از خونه.....پر از خانواده و پر از آدم تنها مثل من....
"حامد"
ماشینو جلوی کافه پارک کردمو وارد کافه شدم. با چشم دنبال محمد گشتم سر یه میز همراه آیلین نشسته بود. روبه روشون دست به سینه نشستم و خمیازه ای کشیدم و گفتم
_چه چیز مهمی باعث شده منو بکشونید اینجا
محمد و آیلین باهم گفتن
_علیک سلام
_سلام
محمد:خوبی خوشی؟ممنون منم خوبم
_حوصله ندارم برو سر اصل مطلب
_ینی خاعک تو اون سرت که آدم بشو نیستی
_میدونم
آیلین نفس عمیقی کشیدو گفت
_بس کنید دیگه....ما اومدیم بهت بگیم میخوایم یه هفته بریم کیش و خوشحال میشیم توهم باهامون بیای
_نه ممنون
_ا حامد یه بارم که شده به حرفم گوش بده دیگه
لبخند مسخره ای زدمو گفتم
_آیلین جان دختردایی عزیزم ممنون که به من لطف دارین ولی حوصله ندارم بیام بشینم پیش دوتا کفتر عاشق که مدام قربون صدقه ی هم میرن خودتون میدونین که از این قرطی بازیا هیچ خوشم نمیاد
محمد با حرص روبه آیلین گفت
_ دیدی گفتم؟این نمیاد بابا ولش کن
آیلین چشم غره ای بهش رفت و روبه من گفت
_یکی از دوستامونم میاد خب تو میتونی با اون سرگرم شی
_فقط نگو دختره که دیگه اگه یه درصدم قصد اومدن داشتم الان ندارم
_نه بابا پسره یکی از دوستای قدیمیه محمده تازه از خارج اومده فکر کنم هم صحبت خوبی برای هم باشین
سلقمه ای به محمد زد و گفت
_مگه نه عزیزم؟
محمد درحالی که پهلوشو ماساژ میداد گفت
_ آره آره راستش فکر کردم واسش چندتا دوس جور کنم که اینجا غریب نباشه کی بهتر از تو؟
محمد و آیلین با لبخند گشادی نگاه هم کردن. یکی از ابروهامو بالا انداختم و گفتم
- محمد یادم نمیاد دوست خارج رفته داشته باشی
محمد درحالی که داشت از گوشه چشم ایلینو نگاه میکرد گفت
_ خب....جیزه اون...
آیلین_ وا مگه تو همه دوستای محمدو میشناسی؟
شونه ای بالا انداختمو گفتم
_خب حالا کی میریم
آیلین با ذوق دستاشو به هم کوبید و گفت
_ پس فردا
_باشه میام
اینو گفتمو از جام بلند شدم. از کافه بیرون رفتمو سوار ماشینم شدم. دلم میخواست زودتر برسم خونه کپه مرگمو بزارم خیر نبینی ایلین ساعت ۹ صبح موقع کافه رفتنه؟
"دنیا"
درحالی که کمی از شربت رو میخوردم گفتم
_خب؟
آیلین لبخندی زد و گفت
_خب گفتم توهم باهامون بیای یکم تفریح کنیو اینا
_متاسفم ولی دوس ندارم خاله رو تنها بذارم
خاله با ذوق گفت
_نه عزیزم اتفاقا من خیلی خوشحال میشم تو بری یه بادیم به کله ت میخوره تازه مدیر مدرسه به دخترا قول داده بود هرکی نمره اول بشه رو ببره مشهد دانش آموزا به منم اصرار میکردن بیا ولی من فکر تو بودم حالا اگه تو با آیلین بری منم میرم مشهد دیگه خیالم از بابت توهم راحت میشه
_آیلین لبخندی زد و گفت
_خاله راست میگه....دنیا توروخدا
به نگاه مظلومش چشم دوختم و گفتم
_باشه
****************
از تاکسی پیاده شدمو چمدون به دست وارد فرودگاه شدم. داشتم شماره ی آیلین رو میگرفتم که به شخصی برخورد کردمو چمدون از دستم ول شد. خم شدم چمدونو برداشتم به سمت مردی که باهاش برخورد کردم برگشتم مرد درحالی که بهم خیره نگاه میکرد لبخندی زد و گفت
_متاسفم دخترم
_مشکلی نیست
از کنارش رد شدمو شماره ی آیلین رو گرفتم
_الو کجایی تو دختر؟
_تازه رسیدم دم در ورودیم
_وایسا اومدم
پنج دقیقه معطل شدم تا اینکه بالاخره سر و کله ی آیلین پیدا شد. باهم راه افتادیم محمد کنار پسری ایستاده بود
_به به سلام دنیا خانوم
_سلام
پسر نگاهی از پایین تا بالا بهم انداخت و بعد روی صورتم توقف کرد نگاه گذرایی بهش انداختمو روی یکی از صندلیا نشستم. صدای بحثش با آیلین رو میشنیدم
_مگه نگفتین رفیقتون پسره؟
_خب اگه میگفتم دختره که نمیومدی
پوزخندی زدمو پای راستمو روی پای چپم انداختم
_هنوزم دیر نیست میتونم برگردم
_ بیخیال حامد آبرو ریزی نکن
درحالی که به جلوم نگاه میکردم گفتم
_خب برگرد
هر سه تاشون برگشتنو نگام کردن. اول سرمو برگردوندم به سمتشون و بعد بلند شدم و روبه روی پسره ایستادم و گفتم
_میتونی برگردی کسی برای اومدن التماست نکرده
خنده ی زورکی کرد و درحالی که با ناباوری نگاهم میکرد گفت
_ چی؟
_همینکه شنیدی
پشتمو بهش کردم و رفتم نشستم
ایلین اومد کنارم نشست میدونستم خندش گرفته ولی سعی میکنه جلوی خودشو بگیره. پسره هم دیگه هیچی نگفت و با حرص روی یکی از صندلیها کنار محمد نشست. بعد از حدود یک ساعت همگی وارد هواپیما شدیم جای محمد و آیلین پیش هم بود و منو اون پسره هم پیش هم اون کنار پنجره نشست و منم کنارش هنوز معلوم بود داره حرص میخوره. بی توجه بهش یکی از مجله هایی که پشت صندلی جلوییم بود رو برداشتم و مشغول ورق زدنش شدم. به سمت پسره برگشتمو بهش نگاه کردم دست به سینه سرشو به صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود چقدر برام آشنا بود یه پسر سفید با موها و ابرو مشکی پرپشت و چشمای قهوه ای. این همون پسر بی ام وی مشکی س. همونجور داشتم نگاش میکردم که چشماشو باز کرد و پوزخند زد و بدون اینکه نگام کنه گفت
_خوردیم تموم شدم
سرشو به سمتم برگردوند پوزخندی زدمو صاف نشستم و پا روی پا انداختم
_چیه مچتو گرفتم ناراحت شدی؟شما دخترا همتون همینید از ته دلتون دنبال ما پسرایین ولی بعضیاتون کلاس الکی میزارینو فک میکنین اینطوری...
درحالی که مجله رو ورق میزدم پریدم وسط حرفش
_میشه دهنتو ببندی؟
از گوشه چشمم حواسم بهش بود با تعجب بهم زل زدو گفت
_چی؟تو چی گفتی؟
_گفتم داری زیادی زر زر میکنی پس دهنتو ببندو آروم بشین سرجات
زبونش بند اومده بود و نمیدونست باید درمقابل این همه پر رویی و بی ادبی من چه جوابی بده.
پنج دقیقه بعد از اینکه کامل حرصاشو خورد نوش جونش خم شد به جلو به محمد گفت
_چطوره من بیام پیش تو بشینمو دخترا هم پیش هم؟
محمد بلند شد اومد جای من و منم رفتم جای اون نشستم. آیلین با خنده نگام کرد و گفت
_چیکارش کردی؟
_اگه میگفتین یه دیوونه هم باهاتونه عمرا میومدم
آیلین خنده ی نسبتا بلندی سر داد
وارد فرودگاه کیش شدیم وقتی داشتیم چمدونامونو برمیداشتیم متوجه شدم که پسره یه گیتار دستشه. رومو ازش گرفتمو همگی از فرودگاه خارج شدیم و با تاکسی به سمت هتل رفتیم. همه رفتن توی اتاقشون تا استراحت کنن ولی من اصلا احساس خستگی نمیکردم. یه شلوار لی آبی و رودوشی و کفش خاکستری و یه شال مشکی پوشیدمو به سمت دریا رفتم. از هتل تا دریا پیاده پنج دقیقه راه بود. به ساحل رسیدم درحالی که به دریا نگاه میکردم قدم میزدم که با حس سنگینی نگاهی به سمت چپم برگشتم و با همون مردی که توی فرودگاه دیدم مواجه شدم بهم خیره شده بود و لبخند غمگینی به لب داشت انگار اصلا توی این دنیا نبود چون بی توجه به نگاهم زل زده بود به چشمام. با صدای پشت سرم به عقب برگشتم
_بهت که گفتم همتون دنبال پسرایین البته اون مرده هم خوبه فقط اینکه جای باباته ها
کاملا عادی از سر تا پای پسره....بیخیال اصن.....از سرتا پای حامدو نگاه کردمو بی حرف به راهم ادامه دادم اونم دنبالم راه افتاد و گفت
_دارم با تو حرف میزنما
بازم بهش توجه نکردم که یه دفعه بازومو گرفت و منو برگردوند سمت خودش منم صاف یکی گذاشتم تو گوشش. دستشو روی صورتش گذاشت و با بهت بهم خیره شد. درحالی که لبهام از عصبانیت میلرزید گفتم
_هیچوقت...دیگه هیچوقت به خودت این اجازه رو نده که بخوای بهم نزدیک بشی یا دست بزنی....اگه یه بار دیگه اون دستای حرومت بهم بخوره خودم قطعشون میکنم
با نفرت رومو ازش گرفتمو ازش دور شدم
"حامد"
با بهت به رفتنش خیره شدم. بابا این دیگه کی بود؟اصلا چطور جرعت کرد بزنه تو گوش من؟لعنتی چقدر دستاشم سنگین بود. با عصبانیت به هتل برگشتمو وارد اتاقم شدم من اگه حال این دختره ی پررو از خود راضی رو نگیرم حامد نیستم.
صبح روز بعد همگی رفتیم به رستوران هتل تا صبحانه بخوریم دختره حتی به روی خودش هم نمیورد که دیشب چه اتفاقی افتاده. راستی اصلا اسمش چیه؟ سر میز نشستیمو مشغول خوردن صبحانه شدیم. آیلین یه لیوان آب پرتقال جلوی دختره گذاشت و با مهربونی ذاتیش گفت
_بیا دنیا آب پرتقال که خیلی دوس داری
پس اسمش اینه دنیا. دختره تشکر بی روحی کرد و مشغول خوردن شد واقعا آیلین چجوری اینو تحمل میکنه اون که حتی یه تشکر درست و حسابیم بلد نیست بکنه. دستمو دراز کردم که مثلا آب بردارم یکم لیوان پر آبو هل دادم که افتاد روی میزو کل آبش ریخت روی لباس دنیا. پوزخندی زدمو سرمو بالا اوردم نگاش کنم ینی بگم خوردیش؟هستشم تف کن که خشکم زد. چشماش به حدی سرد و بی روح بودن که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. کمی نگاهم کرد و بلند شد و رفت. نگاهش از صدتا فحش بدتر بود آخه چرا انقدر یخ؟مثلا میتونست باهام دعوا کنه که چرا اینکارو کردم ولی هیچی نگفت و فقط با نگاه سردش کاری کرد که قلبم یخ بزنه و از نگاهش به خودم بلرزم. تو افکار خودم بودم که با دستی که آیلین محکم به میز کوبید حواسم برگشت و بهش نگاه کردم
_با توام حامد. این چه کاری بود کردی؟فک کردی هیشکی نفهمید از عمد کردی؟خیلی بچه ای از سر لج با ما که نباید اونو اذیت کنی
بی اراده گفتم
_چرا هیچی نگفت؟میتونست سرم داد بزنه یا مثل بقیه ی دخترا جیغ بزنه
با عصبانیت داد زد
_چون اون مثل بقیه ی دخترا نیست
اینو گفتو رفت. محمد لبخندی زد و گفت
_تو فکرش نرو عادت میکنی منم اولین بار که دیدمش اصلا ازش خوشم نمیومد چون خیلی بداخلاق بود ولی بعد فهمیدم تو دلش هیچی نیست. میدونی اون فقط یکم زیادی تنهاس
یعنی چی زیادی تنهاس؟
"دنیا"
لباسامو عوض کردمو لباس خیسمو گذاشتم خشک بشه. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم، صدای پیامک گوشیم بلند شد
آیلین_بیا تو لابی میخوایم باهم بریم خرید
نفس عمیقی کشیدم. از دست این آیلین حیف که نمیخوام مسافرتشو خراب کنم وگرنه عمرا باهاش میرفتم. دوباره لباسمو عوض کردمو از اتاقم خارج شدم. هر سه توی لابی منتظرم نشسته بودن و با دیدنم از جا بلند شدن.
محمد_بریم؟
_آره
همگی سوار یه ون شدیمو به سمت یه پاساژ رفتیم. بعد از کمی گشت زدن که حسابی کلافه شده بودم گفتم
_آیلین من میرم تنهایی یه دوری بزنم شماها خیلی لفتش میدین بعد باهاتون تماس میگیرم
خواستم برم که صدای حامد بلند شد
_خب پس بهتره منم اینجا نباشمو شما دوتا کفتر عاشقو یکم باهم تنها بزارم
اخمامو توهم کشیدمو راه افتادم اونم شونه به شونم میومد. آخ که چقدر دلم میخواست یکی دیگه بزنم تو گوشش. وارد یه کفش فروشی شدمو کفش اسپرت مشکی که نظرمو جلب کرده بود برداشتم. داشتم به کفش نگاه میکردم که صدای دوتا دخترو که درحال صحبت باهم بودن شنیدم
_وای الناز اون پسره رو ببین چه خوشگله
به سمت حامد برگشتم نگاش کردم داشت کفشارو نگاه میکرد. اون دوتا دختره هم هی بهش نزدیک میشدنو بلند بلند میخندیدن. پوزخندی زدمو رو به یکی از فروشنده ها گفتم
_آقا لطفا سایز ۳۸ این کفشو بدید
فروشنده به کفش نگاهی کرد و گفت
_بله چند لحظه صبر کنید
روی نوک پام ایستادم تا کفشو سرجاش بزارم که از دستم افتاد ولی قبل از اینکه به زمین برخورد کنه دستی گرفتش. چرخیدم و با حامد روبه رو شدم فاصله ش باهام خیلی کم بود و این بدجور رو مخم بود چون کلا از نزدیکی زیاد با مردا متنفرم ولی اون بدون توجه به اخمم بهم زل زده بود
یکی از اون دخترا_وااااای خوشبحال اون دختره
پوزخندی زدمو حامدو به سمت دخترا هول دادمو گفتم
_ارزونی خودتون
بعد به حامد تنه ای زدم از کنارش گذشتم اونم همینطور که خشکش زده بود ، به جای خالیم خیره شده بود
یکی از دخترا_بی لیاقت
خب بچه ها من می خوام یه چیزی بگم که سوتفاهم نشه اگر اینو جای دیگه ای خونده بودید می تونم با اطمینان بگم که نویسنده ی اصلی این داستان خودم هستم و خودم در پیچ های متلف این داستان رو گذاشتم پس فکر نکنید اصکی رفتم یا چیزی و به من اطمینان کنید
داستان نویسی حرفه ای اینطوری هست که حداقل 2 پارت رو می زاری بعد اگر تعداد لایک ها بالای 20 تا بود بقیه اش رو می زاری
پس من پارت دو رو همین الان اپ می کنم تا اونم بخونید اگر خشتون اومد لایک و دنبال کنید تا من بقیه داستان رو بزارم
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
عالی بود😘😘😘
یه سوال داشتم تو ت ل گ ر ا م هم می زارید این داستان و؟