
سلام این یه داستان جدیده. بچه ها من همون قلب یخی هستم که داستان تنهایی رو نوشته.
مثل همیشه انگشتم رو صفحه کلید در گذاشتم که باز بشه و از اتاقم برم بیرون. رفتم بیرون. یهو 88رو دیدم:سلام 88. 88:او سلام 99. یکم سرم گیج رفتم رفتم جلو در اتاقم صورتم رو جلوی دوربینش گرفتم تا مردمک چشمم رو بخونه تا بهم اجازه ورود بده.صدای دستگاه بلند شد.دستگاه:مردمک چشم شناسایی شد کد99 اجازه ورود صادر شد.و بعد در باز شد.ررفتن داخل و در پشت سرم به صورت کشویی بسته شد.خودمو انداختم رو تخت.رفتم تو فکر.چی شد که اصلا به اینجا رسیدم؟
آنقدر با اسم رمز صدام کرده بودن که یادم رفت اسمی هم دارم. رفتم تو فکر:فقط 13سالم بود که پدر و مادرم رو از دست دادم. تقربا یک ماه بعد از اون اتفاق منو بردن به یه جای عجیب. جایی که همیچیزش رو حساب و کتاب بود و با آخرین نهایت علم کشف شده کار میکرد. جایی که هیچ کسی رو به اسم صدا نمیزدن. درسته اسم همدیگه رو میدونستیم اما هیچ وقت اجازه نداشتیم اسم همدیگه رو صدا بزنیم. از همون موقع تربیت من شروع شد. هر روز 6ساعت رو ورزش های رزمی انجام میدادم. روزی4 ساعت درس میخوندم. دیگه وقت هیچ کار دیگه ای رو نداشتم.
من با آخرین تجهیزات علمی بزرگ شدم. مثل یه دانشمند بودم اما در کنار دانشمندانی این سازمان هیچ بودم.اونقدر پیشرفت کردم که به مقام تک آور رسیدم.شدم تک اور99.شدم یه سلحشور. لیا ی قدیم خیلی فرق کرده بود.اون دختر نازک نارنجی حالا دیگه شده بود یه جنگ جو. این سازمان از دید کل جهان مخفی بود. حتی رئیس جمهور ها و پادشاهان پر قدرت ترین کشور ها هم از اون خبر نداشتن.
میشه گفت ما همه جا رو زیر نظر داشتیم. همه جا. جاده ها خیابونا خونه ها و هر جایی که فکرش رو کنی).با صدای دقه در از فکر کردن به خاطراتم دست کشیدم و گفتم باز شو در صدام رو خوند وقتی دید متابقت داره در به صورت کشویی باز شد. 88اومد تو. اون کلارا بود کارایی که همیشه بهترین دوستم بوده اما من از صدا کردن اسمش محروم بودم و اونم همین طور. قیافش نگران بود. با صدای لرزون گفت:لیا.... آخ ببخشید 99 یه شیع عجیب تو فضا پیدا شده.سریع از جام بلند شدم و دستش و کشیدم با هم رفتیم سمت سالن هوا فضا.
رفتم بالا سر سر گروه تیم هوا فضا که میشه گفت بهترین تو کار خودشه. گفتم:75 چی شده؟.همون جور که داشت با کیبورد ها کار میکرد و از راه خیلی دور دوربین هارو کنترل میکرد گفت :یه شیع ناشناس داره تو فضا حرکت میکنه.
یه نگاهی به کیبرد و یه نگاهی به کامپیوتر و مانیتور خیلی بزرگی که رو به روش به دیوار وصل شده بود کرد و یه دکمه رو فشار داد و دوربین ماهواره فعال شد و تصویر فصا روی اون نمایشگر بزرگ افتاد. شیع چون خیلی دور بود نمیشد تشخیصش داد. ادامه داد:اون 10سال نوری با ما فاصله داره اما خیلی عجیبه که سرعتش خیلی زیاده. اگه با همین سرعت پیش بره تا 1ماه دیگه میرسه.بباتعجب نگاهش کردم گفتم متمعنی؟. آخه این چه سوالی بود کردم.اون بهترین مهندس و کار شناس هوا فصا بودم.اون خود ریاضی بود اون بهترین تو دنیا تو رشته ریاصی بود. با صداش به خودم اومدم گفت :هوشتورودو کجایی.گفتم:ام هیچ جا.گفت:متمعنی.گفتم:آره.گفت:خیلی خوب.حالا چیکار کنیم.ررفتم تو فکر. گفتم :بزار یکم نزدیک تر بشه بعد من به ژنرال زنگ میزنم.شونه ای بالا انداخت و گفت:هرجور خودت میدونی. (برو بعدی ادامش اونجاست).
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پرتسس خیلی عالی و جالب بود به نظرم ادامش بده خیلی جالب و قشنگه داستانت🌈❤
عالی ادامه بده فالویی بفالو
به نظر جالب میاد ادامه بده🧡🤍
ممنون از نظرت.