6 اسلاید صحیح/غلط توسط: کتی مالفوی انتشار: 3 سال پیش 120 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
من اومدم با یه پارت جدییییییدددددد. از این به بعد تعداد پارت ها رو بیشتر ولی کوتاه تر می کنم.
بالا رو بخون☝
فرانسه. پاریس.مونفرمی. : غریبه ای مرموز با شنلی سیاه در روستای مونفرمی پیش میرفت. با اینکه عجله داشت ولی نمیدانست که چرا عجله دارد. او شاید خیلی چیز ها نداشت،ولی زمان داشت. آفتاب صبحگاهی از لای ابر ها کم کم نمایان میشد و روزی را که دیگه نیست شروع میکرد. غریبه شنل پوش به هر کس که میرسید این سوال را می کرد : یه پسر نو جوون مو مشکی که دستش باند پیچی شده رو ندیدید؟. وقتی این سوال را از یک کارگر می پرسید کارگر جواب داد : نه خانم ولی یه پسر مو بور دیشب دنبال یکی با مشخصات شما میگشت. غریبه شنل پوش همان کتی بود. کتی با شنیدن این حرف به قدری جا خورد که انگار سطل آب یخی رویش ریخته باشند. من من کمان از کارگر تشکر کرد و دیگر به جای گشتن دنبال تئودور نات به دنبال دراکو مالفوی گشت.
یانا گراهام وحشت زده از خواب بیدار شد. تند تند نفس میکشید و به دور و برش نگاه میکرد. عرق سرد کرده بود و رنگش پریده بود. آرام سر خود را روی بالشت گذاشت و به خواب خود فکر کرد. نام دراکو، تئودور برایش آشنا بود. ولی او درخواب خودش نبود. به یاد آورد در خواب که در ذهنش به خود گفته بود کتی. اما کتی که بود؟ او با سردرگمی متوجه شد پرده ای قرمز دور تختش کشیده شده است. سپس همه اتفاقات دیشب یادش آمد. امروز روز اول سال تحصیلیش در هاگوارتز بود. او در گروه گریفیندور گروهبندی شده بود. پرده تختش را کنار زد و به پروتی پتیل، هرماینی گرنجر و لاوندر براون که در خواب عمیقی فرو رفته بودند نگاه کرد،به هوا بیرون پنجره نگاه کرد که دقیقا مانند هوایی بود که در خواب دیده بود. سپس از جا برخواست و آماده شد. وقتی دوباره میخواست به خواب خود فکر کند ناگهان صدای ریختن کتاب های زیادی از روی میز کنار تخت هرماینی او را از جا پراند. هرماینی هم با شنیدن صدای کتاب ها چنان از تخت پایین پرید انگار سطلی آب یخ رویش خالی کرده اند.درحالی که چشمانش کاملا باز نشده بود آهی کشید و به سمت کتاب ها رفت و آن ها را جمع کرد. هرماینی وقتی متوجه شد یانا درتمام مدت بیدار بوده با حالت خوابالویی رو به او کرد و گفت : صبح به خیر یانا. یانا هم که از واکنش هرماینی موقع ریختن کتاب ها خنده اش گرفته بود با حالتی که پیدا بود به زور جلوی خنده اش را گرفته گفت : صبح به خیر هرماینی. سپس یانا به سمت سالن عمومی رفت. هنوز دانش آموزان زیادی به سالن نیامده بودند. یانا با خود فکر کرد که به سرسرا بزرگ برود. وقتی از سالن عمومی گریفیندور خارج شد و به پله های متحرک نگاه کرد سرگیجه گرفت. درحالی که گیج و سر درگم به پله ها نگاه میکرد صدایی از پشت سرش شنید که گفت : اتفاقی افتاده؟ من ارشد هستم،پرسی ویزلی. یانا به پسر مو نارنجی با عینک چهارگوش نگاه کرد. از نظرش لحن متکبر پرسی خیلی خنده دار بود. ولی موفق به این که جلوی خنده اش را بگیرد نشد.
پرسی با همان لحن متکبر گفت : حتما میخوای به سرسرای بزرگ بری؟دنبالم بیا. یانا به دنبال پرسی به سمت سرسرای بزرگ رفت. وقتی به سرسرا نزدیک شدند پرسی به سمت یک دختر ریونکلایی گفت : اوه پنه لوپه! تو اینجایی!. سپس به سمت او رفت. یانا هم که دیگر میدانست باید به کجا برود در حالی که به بدعنق که در هوا شناور بود و شعر میخواند نگاه میکرد محکم به یک سکو خورد و زمین افتاد. درحالی که دور سرش ستاره میدید احساس کرد دستی روی شانه اش گذاشته شد سپس صدای دختری را شنید که میگفت : هی حالت خوبه؟ بهتره حواستو بیشتر جمع کنی،هر چند بهت حق میدم که حواست بیشتر به بدعنق باشه تا روبروت.
دختر دستش رو برای یانا بلند کرد ولی یانا خودش بلند شد. یانا وقتی به او نگاه کرد از رنگ کروات آبی رنگش متوجه شد که او یک ریونکلایی هست. دختر ریونکلایی گفت : من لانا آندورمیدا جونز هستم، و شما؟. یانا لبخندی زد و گفت : منم یانا گراهام هستم و از آشنایی باهات خوشبختم. لانا هم لبخندی زد و گفت : منم از آشنایی باهات خوش وقتم. سپس هر دو با هم وارد سرسرا شدند و هر یک به سمت یک میز رفتند. یانا متوجه سر و صدایی از میز اسلیترین شد. کمی که نگاه کرد متوجه شد دو دانش آموز اسلیترینی در حال بحث هستند. وقتی سعی کرد چیزی از حرفهای آنها را گوش کند متوجه دعوایشان شد. یکی میگفت : کتی بس کن! یا طرف دراکو رو میگیری یا طرف پاتر!. دیگری گفت : شاید دلم نخواد طرف کسی باشم تئودور!. یانا به اسم هایی که شنیده بود فکر کرد....اما اکنون او کاملا خوابش را از یاد برده بود. وقتی مشغول خوردن صبحانه شد متوجه شد پروفسور مکگوناگل در حال پخش کردن برنامه کلاسی سال اولی ها هست. یاناهم برنامه کلاسی خود را گرفت و نگاه کرد...هفته بعد پرواز با جارو داشتند و امروز هم معجون سازی.
دلاهوف سریع به سمت هاگوارتز میرفت. وقتی وارد قلعه شد هر جا دانش آموزان اسلیترینی را میدید دنبال کتی نات در بین آنها میگشت. اما مسیر اصلی او به سمت دفتر مدیر مدرسه یعنی پروفسور دامبلدور بود. نگاهی به ساعت جیبی اش کرد. او شاید خیلی چیز ها نداشت...ولی زمان داشت. او به دانش آموزان شاد نگاه میکرد که نه از آینده و نه از گذشته خبر نداشتند. گذشته ای که فردا بود و آینده ای که دیروز،فقط امیدوار بود همه آماده باشند........
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
کتی؟حالت خوبه؟تازگی ها تو تستچی فعالیت نداری
خوب بود داستان پردازی خیلی خوبی هم داشت...منم داستان هری پاتر رو اگه کم بازدید بخوره قسمت هاشو کم میکنم.... ولی داستان های دیگه تا هر وقت داستان تموم شد
خیلی خوب مینویسی آجی❤️
نظر لطفته آجی جونم😍❤
کتی جون تستم و گزارش دادن تست جدید ساختم بیا❤❤❤
چرااااااا😮
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
کتی بیا توی اخرین تستم مربوط (به تو و آندورمیدا و پانسی و امیلیا و کلی عه❤❤❤❤❤❤❤
باشه عزیزم❤
ممنون ک فالوم کردی😊😘
💚💚💚💚💚
کتییییییییی
ماریوس میخاد بره
چییییییییییییییییییییی
هیچی بابا خودم درستش کردم
کم طرفداررر😐
سما غلط کنید ادامه ندید😐
خعلی خوب بود🌈🎠
آره کم ترفداره😭
که جی😐
اگر ادامه ندی😂😂😂
ببین داستانت عالیهه.
همه از یه جایی شروع میکنن.
بیلی اون اوایل طرفدار داشت؟؟
نه😐
اون کلا یه بچه بود.
الان جی؟؟
الان همه گرمی ها رو جارو میکنه.
راس میگی😍💚💚💚
🌒🌔🌑🌖راست میگم
خیلی عالی بود ممنون منم گذاشتی
میگم هری ام نقش پررنگی داره؟
اگه داره میشه من رو یکم بحش نزدیک کنی لطفا🥺👈🏻👉🏻
باشه❤