از زبان جاناتان:روز اولی بود که به مدرسه میرم مادرم بهم گفت:جان حواست باشه کسی متوجه قدرتی که داری نشه و گرنه اتفاق بدی برات می افته گفتم:مامان بچه که نیستم بذار برم دیدم شد خداحافظ به سمت مدرسه حرکت کردم وقتی وارد شدم همه دخترا منو با دست به هم دیگه نشون میدادن مگه تا حالا پسر ندیدن اه ندید بدیدا یهو یک دختر رو دیدم که با سرعت از کنارم رد شد بهم بر خورد کرد خیلی سریع عذر خواهی کرد و بدو بدو رفت داخل یکی از کلاسا وای اون هم کلاسی من بود چهره عجیب و زیبایی داشت اما خیلی عصبانی به نظر می رسید رفتم توی کلاس اون دختر رو دیدم که داره با یک پسر قد بلند بحث میکنه رفتم نزدیک به حرفاشون گوش دادم اون دختر گفت:پسره پرو چطور جرئت میکنی به دوست من توهین کنی هان؟ پسره:تو هم چطور جرئت کردی بیای با من دعوا کنی؟
آفرین...داستانت قشنگه... تازه داستانت رو خوندم...ازش خوشم اومد خوشحال میشم داستان من روهم بخونی ..😊🙃
حتما😃
خیلی عالی بود عینهو عشق و نفرت بی نظیره اینم حتما ادامه بده و البته ی کم بیشتر بنویس
رمان منم بخونی خوشحال میشم کامنت هم بزار ک بدونم خوندی سونیا جونم(البته اگه واقعا اسمت اینه،اگرم اسم مستعارته ک دیگه هیچی)
ممنون عزیزم و همچنین سونیا اسم خودمه 😁😁