سلام من اومدم با پارت 5 . راستش میخواستم یکم داستانو کش بدم اما خب کسل کننده میشع پس میریم همون برنامه ریزی که کردن واسه این پارت رو انجام میدیم . البت من دیشب خواب لین پارت رو دیدم بریم که بنویسم😂😐
( 5 روز بعد ) الی : لوکا بهتره تو ازدواج کنی و کی بهتر از املی اخه ؟ لوکا : من از شما توی ازدواج نظر خواستم ؟ من اصلا گفتم میخوام ازدواج کنم ؟ الی : اما لو..... لوکا : این زندگی خودمه و خودم هم براش تصمیم میگیرم . خاله الی قطع کرد منم با حال داغون و خراب رفتم سمت خونه ادرینا . راستش با هم رفیق شدیم . ادرینا : سلام بیا تو لوکا : ادرینا ؟ ادرینا : بله ؟ لوکا : خالم میخواد مجبورم کنه که به زور با دخترش ازدواج کنم بعد..... ادرینا : اوکی من هستم لوکا : اما من که چیزی نگفتم هنوز ادرینا : میخوای که با من الکی ازدواج کنی تا اونا دست از سرت بردارن لوکا : درسته تو مشکلی نداری ؟ ادرینا : هر چی باشه من بهت مدیونم . خواهرت زندگیم رو نجات داد . لوکا : متشکرم .
- چشمام رو باز کردم ..... یه اتاق با یه دکور سفید و طلایی . به سختی سرم رو تکون دادم که ..... با دستگاه های مختلفی که بهم وصل بود مواجه شدم و نوار قلبی که داشت بیشتر و پر سر و صدا تر از همیشه میزد . صدای در اتاق اومد و یه خانم تقریبا 30 ساله وارد اتاق شد و همین که با چشم های نیمه باز من مواجه شد فریاد اقاا اقااا از زبونش نمی افتاد . گیج و منگ بودم . اینجا چه خبره ؟ من.....من کجام ؟ پس...پس ... رشته افکارم با اون صدا پاره شد . اون صدای ......
صدای ادرین بود ...... حالا یادم اومد من توی ساختمون بودم و اگه اون نمیومد الان مرده بودم . خودش دستش توی اتل بود . هیچی سر در نمیاوردم فقط و فقط گیج و منگ نگاه میکردم . اومد بالا سرم و نشست . ادرین : مرینت ؟ میتونی صدام رو بشنوی ؟ من رو یادت میاد ؟ مرینت : ا...ازت....مت...متشکرم.... ادرین : برای چی ؟ مرینت : ج...جونم رو به تو مدیونم ( دوستان با صدای ضعیف و خسته بخونیدش ) نباید جونتو به خاطر من به خطر مینداختی . ( بریم یه فلش بک بکنیم ببینیم اصلا چی شده ) فلش بک به 7 روز پیش روز انفجاز : ادرین : رفتم تو ساختمون . هنوز 2 دیقه وقت داشتم . مرینت رو پیدا کردم و از تشک پشت ساختمون استفاده کردم . پریدم اما خب ژاکت مرینت جا موند . دویدم و پشت یه تخته سنگ پناه گرفتم . بدن ظریفش کلی زخم برداشته بود . شاید ورزشکار بود و نهارت های رزمی بلد بود اما....بازم یه دختر بود و بدنش ظریف .
بیهوش بود . سریع بردمش به عمارتی که اون نزدیکیا داشتم و گفتم بهترین دکتر دو برام خبر کنن . دکتر اومد و معاینش کرد و گفت .... دکتر : من واقعا موندم که یه دختر چجوری تونسته این همه درد رو تحمل کنه و زنده بمونه . اون الان زندس اما داخل کماعه و داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه . بهتره که مراقبش باشید توی خونه و این دستگاه ها رو تهیه کنید . وقتی تهیه کردید بیاید تا وصلشون کنم . ادرین : سریع گفتم دستگاه ها رو تهیه کنن تا وقتی خود دکتر اونجاس وصلش کنه . دکتر دستگاه ها رو وصل کرد و دست منم اتل بست . امیدوار بودم که مرینت بیدار بشه چون.....چون....چون بهش مدیونم . باید کاری کنم که بیدار بشه
خب امیدوارم خوشتون اومده باشع . بای
کامنت فراموش نشه کیوتام😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامشو بزار
خیلی خوشم اومد
عالی بود