10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Violet انتشار: 3 سال پیش 2,216 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
«آدرین»
پتو رو دور خودم پیچیده بودم و با لب و لوچه آویزون رو تخت نشسته بودم..
نوک پاهام که از پتو بیرون زده بود و تکون داد تا کمی گرم بشه..
اتاقم تو سکوت مطلق و تاریکی فرو رفته بود..
بی حال با چشمایی که به زور باز میشد به ساعت کوکی روی میز نگاه کردم ساعت ۸ صبح بود و بی خوابی به سرم زده بود..
نفسم و کلافه بیرون دادم.
هیچ کار جالبی نبود که انجام بدم.
تو حس و حال خودم بودم که در به شدت باز شد و به دیوار برخورد کرد
صداش لرزه بر اندامم انداخت.. همینجوری با چشمای گرد شده به خدمتکار شخصیم نگاه می کردم
وقتی نفسش بالا اومد با چشمای ترسیده با دستش به بیرون اتاق اشاره کرد و داد کشید: گاگامی اومده،،
بی خیال زیر لب تکرار کردم: گاگامیه... خب اومده که اومده به من چه!!
چشمام و ریز کردم و بیشتر بهش فکر کردم... تازه ویندزم بالا اومد
خاک تو سرم..
با یه حرکت از رو تخت بلند شدم که پتو از روم افتاد با حالت بیچارگی داد کشیدم: گاگامی،،
قلبم از ترس مثل گنجشک می تپید،
اگه رازم و بفهمه چیی
اخه الان چه وقت اومدنه
باید قبر خودم و بکنم.
بدون اینکه رو رفتارم اختیاری داشته باشم. از استرس رو تخت بپر بپر می کردم و جفتک می پروندم..
خدایا اگه از جون این بشر نجات پیدا کنم، قول میدم بچه خوبی باشم..
خدمتکار در حالی که با ترس سرگوش آب میداد و بیرون و میپایید داد زد: آقا آقا هنوز نیومده میتونید در برید!
سرجام خشک شدم..
حق با اونه به جای اینکه دیوونه بازی در بیارم باید فرار کنم.
با یه جهش از رو تخت پریدم روی زمین، که از شانس خوبم با صورت رو زمین افتادم..
درد بدی تو دماغم پیچید اگه نشکسته باشه خوبه..
نباید وقت از دست بدم. دستام و رو زمین تکیه دادم و بلند شدم.
انقدر عجله داشتم که اینبار به جای اینکه از در خارج بشم سرم محکم به دیوار اثابت کرد..
کلافه دستم و رو پیشونیم گذاشتم و ماساژس دادم..
بعید می دونم امروز سالم به در ببرم.
بیرون رفتم،، دستام و رو نرده ها گذاشتم کنجکاو به پایین، تو سالن خیره شدم گاگامی در حال گفت و گو با مامانم بود هوفف لعنت به این شانس..
تو یه تصمیم آنی به سمت پله ها رفتم و به سرعت از پله ها پایین رفتم..
انقدر تند تند قدم برمی داشتم که پاهام از بدنم عقب افتاده بودن، تو طول راه هی نزدیک بود با کله بیفتم که به زور خودم و نگه داشتم
خداروشکر مامان جلوش وایستاده بود وگرنه می تونست ببینم.
نفسم و کلافه بیرون دادم
باید خیلی آروم قدم بردارم تا متوجه ام نشه..
با نوک پا آروم آروم به سمت مخالف اونا می رفتم..
قدم بعدی و هنوز برنداشته بودم. که چون کف زمین لیز بود سر خوردم. با کف پام هر کار می کردم نمی تونستم جلوی سر خوردم و بگیر..
با دیدن میز پذیرایی آب دهنم و با ترس قورت دادم، سر بدنم و خم کردم و زیر میز رفتم. کمرم محکم به زمین برخورد کرد که از درد لبم و گاز گرفتم..
دستام و رو زمین گذاشتم که بلاخره به حالت دراز کش ایستادم..
همون موقع صدای متعجب گاگامی بلند شد: شما چیزی نشنیدین حس کردم صدای شکستن چیزی اومد
ناخداگاه پوزخند رو لبام نقش بست
زیر لب پر حرص آروم گفتم: اره صدای شکستن ستون فقراتم بود.. دختره ی ایکبیری،،
مامان: نه دخترم اشتباه شنیدی،
به شکم رو زمین دراز کشیدم و به سمت بیرون میز خزیدم..
از زیر میز نگاهم بهشون افتاد
گاگامی کنجکاو با چشماش همه جا رو بررسی کرد و گفت: میگم آدرین کجاست میشه ببینمش؟
مامان به زور لبخندی زد
می دونستم ترسش از چیه من هیچ وقت نمی تونم به دخترا نزدیک بشم. صورتش و به سمت فردریک خدمتکار شخصیم گرفت و پرسید: آدرین کجاست؟
فردریک جدی گفت: در رفت!
چشمام برای یه ثانیه گرد شد
محکم با کف دستم تو پیشونیم کوبیدم..
چرا لو داد.
گاگامی با تعجب گفت: چـی؟ در رفت؟
مامان هول زده سرش و به نشونه منفی تکون داد: نه دخترم.. این اشتباه کرد،،
و پشت بندش چشم غوره ای به فردریک رفت
فردریک دستپاچه تند تند گفت: نه چیزه یعنی کار داشتن رفتن..
گاگامی که معلوم بود باور نکرده، بی میل سرش و تکون داد و با احترام گفت: خب پس من رفع زحمت می کنم فعلا!
مامان: نه دخترم شما مراحمی!
اره واقعا چقدر این مراحمه..
گاگامی به سمت در خروجی رفت و در و باز کرد که یهو نینو با عجله وارد خونه شد..
معذرت خواهی کوچیکی کرد و کنار مادرم ایستاد..
و بلاخره گاگامی رفت بیرون و کاره من و راحت کرد..
نفسم و آروم بیرون دادم
بدنم خشک شده بود، به زور از زیر میز بیرون اومدم..
کش و قوسی به بدن خشکیده ام دادم که به وضوح صدای تیریک تیریک استخونام و شنیدم..
مامان نگران خواست نزدیکم بشه که با چشم و ابرو بهش نشون دادم جلوتر نیاد..
چقدر بده که حتی مادرتم نمیتونه نزدیکت بشه..
نینو با خنده اشاره ای بهم کرد و حق به جانب گفت: جان من بگو این چندمین بار فرار کردی!
یه ابروم و بالا انداختم و تو فکر فرو رفتم.
جدی لب زدم: دقیق میشه ۱۶۰ بار...
نزدیک بود چشماش از حلقه در بیاد
با تته پته گفت: اونوقت تا به حال بلایی سرت نیومده!!
خواستم دهن باز کنم حرفی بزنم که فردریک جدی و سرد گفت: یه بار پاش شکست.. یه بار لگنش.. یه بار که کلا رفت تو کما..
عصبی چشم قوره ای بهش رفتم که دیگه ادامه نداد،،
با یه پای شکسته لنگ لنگان به طرف پله ها رفتم..
نینو فوری بهم رسید و دستش و تو گردنم حلقه کرد و گفت: حالا ناراحت نشو قشنگم.. قراره ببرمت بیرون..
بازم اصرار های پی در پی..
عصبی زیر لب گفتم: نینو چرا نمی فهی من نمیتونم بیام بیرون.. پدرم نمیزاره!
می دونستم همه اینا بهانه های الکیه، مشکل این بود که بیرون رفتن من مساوی با فاش شدن فوبیام میشد..
نینو با لب و لوچه آویزون ازم جدا شد..
مامانم در حالی که عقب تر از من ایستاده بود گفت: آدرین مامان.. یه بار برو بیرون خب..
ناباور به چشماش خیره شدم تو چشماش خواهش عجیبی موج میزد..
بهم اشاره کرد که وارد اتاقم بشیم
هر دو وارد شدیم. و پشت سرم در و بستم..
فوری اعتراض کردم: اگه برم ممکنه پدر بی آبرو بشه!
مامان با لبخند عمیقی گفت: نترس.. فقط یه باره شاید اگه باهاش روبه رو بشی مشکلت کامل حل بشه،،
قطره اشکی از چشماش چکید و با بغض گفت: خسته ام از اینکه نمی تونم به پسرم نزدیک بشم
کلافه نفسم و بیرون دادم.
دلم برای مامان می سوخت حتی برای خودم،،
به زور لبخند کمرنگی زدم و گفتم: باشه مامان اینبار و میرم،،
میشد از چشماش میزان خوشحالیش و فهمید..
لباسم و عوض کردم و با قدم های لرزون و سست از عمارت بیرون زدم
ترس عجیبی داشتم. نینو با خوشحالی دستش و رو شونه ام حلقه کرد: اخ جون میتونم با رفیقم کلی کیف کنم،،
آب دهنم و پر استرس قورت دادم و حرفش و تایید کردم
امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره.
«مرینت»
بند کفشام و تو دستم گرفتم و گره دادم..
از رو زمین بلند شدم.
نفسم و با آرامش بیرون دادم
با اینکه تو دلم غوغا بود ولی صورتم کاملا سرد به نظر میومد..
یه قدم برداشتم که همون موقع در باز شد و لوکا از اپارتمان بیرون اومد
من و لوکا دوستای قدیمی هم هستیم و تو یه آپارتمان زندگی میکنیم..
با اخمای درهم خصمانه نگاهم کرد و گفت: کجا به سلامتی؟
نمیدونستم غیرتی بازیاش و کجای دلم بزارم.
باید جای غیرت برادرانه بزارم یا یه چیز دیگه..
لبخند به روش زدم و شیطون گفتم: خب معلومه دانشگاه!
حق به جانب گفت: روز تعطیل چرا باید دانشگاه باز باشه،،
با حرص چشمام و روهم گذاشتم، خاک تو سرم که یادم رفته بود...
لبخند ضایعم و هنوزم رو لب داشتم
اینبار با تهدید گفت: بگو ببینم؟
پوفی کشیدم انگار تا نگم ولم نمیکنه..
من: باشه میخوام برم با ریچارد حرف بزنم تا دست از سرم برداره،،
لوکا: مرینت بهش فکر کن اون ادم رحم نداره خودت و چرا میخوای تو خطر بندازی..
کلافه از نصبحتاش گفتم: لوکا خواهش میکنم این زندگیه خودمه بهم کار نداشته باشم،،
سرد گفت: باشه..
وقت نداشتم از دلش دربیارم.
شیطون دستم و به نشونه خدافظی در اوردم و تند تند گفتم: بای بای داداشی،،
و فوری از اونجا دور شدم می دونستم از اینکه بهش بگم داداشی بدش میاد..
###
کرایه رو پرداخت کردم و از تاکسی دور شدم، اونم گازش و گرفت و رفت..
با چشمای ترسیده به اطراف خیره شدم یک جای پرت و سوت و کور بود.
نباید بترسم، باید قوی باشم.
با قدم های آروم از بین خونه خرابه ها می گذشتم که بلاخره به جای مورد نظر رسیدم..
دسته کیف و بیشتر تو دستام فشار دادم.
صدای زو زوی باد، لرزه به اندامم می انداخت..
صدای قدم های یه نفر اومد و بعدم صداش: چطوری خانم کوچولو!
با یه حرکت به عقب برگشتم با دیدن هری، عصبی دندونام و بهم سابیدم..
نیشخندی زدم و سرش داد کشیدم: به توچه!
پوزخند کجی زدم و دستاش و به نشونه تسلیم بالا برد: باشه.. خانومه دوپن چنگ!
با نفرت به چشماش نگاه کردم و عصبی لب زدم: بابات کجاست قرار بود باهام حرف بزنه،،
اشاره ای به یه سمت کرد و گفت: اونجاس قرار نیست اینجا باهاش حرف بزنی!
من: خیلی خوب پس راه و نشون بده،،
خودش جلوتر از من راه افتاد و منم پشت سرش راه افتادم..
انقدر رفت و رفت که بلاخره به یه جای حالت انباری که کاملا تاریک بود رسیدیم..
مرینت: پس بابات کجاس،،
یه نفر تو سایه نشسته بود و همون گفت: من اینجام دختر جون!
پس خود عوضیش بود اگه می تونستم خودم خفش میکرد
با نفرت نگاهش کردم..
بیشتر نزاشت فکر کنم و با صدای چندشش گفت: خب من فوری میرم سر اصل مطلب.. میدونی که داداش کوچولوت دست ماست..
دستام از شدت حرص مشت کردم و دندونام وبهم سابیدم..
ادامه داد: ما به خوبی ازش مراقبت میکنیم در عوض تو باید یه کاری برامون بکنی.. نابود کردن این پسری که عکسش و بهت میدم،،
عکسی و به طرفم گرفت و من دقیق نگاهش کردم، دلم براش می سوخت معلوم نیست چرا اینا دنبالشن..
هشدار داد: اگه اینکارو نکنی میدونی که...
با پوزخند عمیقی سرم و تکون دادم.
به عقب برگشتم و نگاه نفرت باری به هری انداختم اینم یکی بود لنگه ی پدرش..
مطمعن باش بعد اون پسر دنبال تو میام و برای تو خط و نشون میکشم.
###
تو خیابونای پاریس قدم می زدم و دنبال اون پسر می کشتم ولی انگار اصلا اینجا ها نبود..
پر حرص زیر لب تکرار کردم: هه.. فقط اسم و یه عکس به من دادن بعد انتظار دارن من پیداش کنم،،
چشم می چرخوندم و اطراف و میدیم که چشمم بهش افتاد..
دقیق خیره اش شدم خود خودش بود به عکس تو دستم نگاه کردم.. باهم مطابقت داشت.. موهای طلایی و چشمای سبز..
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
46 لایک
جچ: حشره(مخصوصا بالداراش) . پرنده. ارتفاع
کلا از هر چی که عین ادم رو زمین نباشه😂
غال یر
ج چ : از هرنوع حشره ای که پرواز کنه
وای😂😂 بدبخت آدرین🤣🤣 خیلی خوب بود🥰😅😅هنوزم دارم می خندم
ج چ: سوسک😐 و احتمالا یه چیزای دیگه ای که الان یادم نمیاد😶😕
ج چ:نه
ج چ : فوبیای مار
من از دو چیز فوبیا دارم یکی خنگ بازی مرینت و آدرین که همدیگه رو تو دوحالتشون نمیشناسن یکی شیز عه یا هیس عه جاست اع فرند گفتناشون به خدا برا یه هفته به خودم میلرزم آدرین یادم رفت کی گفت ولی مرینت و یادمه تو قسمت نیویورک گفت
چ ج: بله به فیلم کورالین خیلی ترس ناکه😖
راستی اجی یادم رفت جواب چالشت رو بدم....فوبیام چیزی یا کسی نیست یه جمله هست به نام...اهم اهم شیز جاست عه فرند:/وقتی میشنومش تا فرداش بدنم جوش میزنه:/
😂وااای جرر
فکر کنم تمام میراکلورا به این فوبیا داشته باشن😐😂
بل بله کاملا صحیح😞😂
این داستانتم عالی اجی ولی ادرین گناه داره فقط نکشش به جاش اون دوتا رو بکش اول بسم الله هرفتن رو موخم لطفا 🙂🙃 اخه من چرا این قدر ادم مهربونی هستم فقط شکنجه یادت نره🙃
ممنونم آحی جون😍♥
نترس عزیزم به این زودی که آدرین و نمی کشم 😅😂
عرررر....روزت مبارک اجیییییی😋😍💕
واای آجی مرسی کسی یادش نبود 😂
روز توام مبارک آجی جونم 🥺😍♥
من همه چی یادم میمونه اجی جونم خیالت راحت😁😍